کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    نَحل: آيه ۱۱۳ - ۱۱۲

      نَحل: آيه ۱۱۳ - ۱۱۲


    وَضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا قَرْيَةً كَانَتْ آَمِنَةً مُطْمَئِنَّةً يَأْتِيهَا رِزْقُهَا رَغَدًا مِنْ كُلِّ مَكَان فَكَفَرَتْ بِأَنْعُمِ اللَّهِ فَأَذَاقَهَا اللَّهُ لِبَاسَ الْجُوعِ وَالْخَوْفِ بِمَا كَانُوا يَصْنَعُونَ (112 ) وَلَقَدْ جَاءَهُمْ رَسُولٌ مِنْهُمْ فَكَذَّبُوهُ فَأَخَذَهُمُ الْعَذَابُ وَهُمْ ظَالِمُونَ (113 )
    تو به انسان ها نعمت هاى فراوان داده اى، اگر آنان شكر نعمت هاى تو را به جا آورند، بر نعمت هاى آنان مى افزايى، امّا اگر آنان ناسپاسى كنند نتيجه ناسپاسى خود را مى بينند.
    در اينجا از مردمى سخن مى گويى كه تو به آنان نعمت فراوان دادى و آنان كفران نعمت كردند: "براى شما مثالى مى زنم، شهرى كه امن و آرام بود و من روزىِ مردم آن را از هر طرف به فراوانى مى دادم، آنان كفران نعمت كردند و من به خاطر كفران نعمت، طعم گرسنگى و ترس را به آنان چشاندم، البته فرستاده اى از طرف من به آنان هشدار داد، امّا آنان سخن او را نپذيرفتند و به عذاب گرسنگى و فقر گرفتار شدند".
    دوست دارم بدانم ماجراى آن شهر چيست؟

    * * *


    شهر ثَرثار !
    شهرى بزرگ در كنار رودى پر آب !
    مردم آن شهر در ناز و نعمت بودند، آنان به بركت آن رود، گندم زيادى از دشت هاى خود برداشت مى كردند.
    در آن شهر، آرد گندم بسيار زياد بود ولى آنان قدردان اين همه نعمت نبودند، آنان از آرد گندم، خمير درست مى كردند و بدن نوزادان خود را با آن خمير پاك مى كردند، در كنار شهر، تلّى از خميرهاى خشك شده و آلوده درست شده بود !
    روزى تو يكى از بندگان نيكوكار خود را به آن شهر فرستادى تا با آن مردم سخن بگويد و آنان را از اين كار نهى كند. وقتى او به آن شهر رسيد ديد زنى بدن نوزادش را با خمير گندم پاك مى كند، او به زن گفت:
    ــ از خدا بترسيد، نعمت هاى او را قدر بدانيد و ناسپاسى نكنيد.
    ــ گويا تو ما را از گرسنگى مى ترسانى ! تا زمانى كه اين رودخانه جارى است، ما از گرسنگى هراسى نداريم.
    مدّتى گذشت، تو بر آنان خشم گرفتى، آب رودخانه كم شد، قحطى همه جا را گرفت، گياهان و درختان، دچار آفت حشرات شدند و همه از بين رفتند. باران از آسمان نباريد، گرسنگى بر آنان فشار آورد، كار آنان به آنجا رسيد كه به سراغ همان خميرهاى خشكيده اى رفتند كه بدن نوزادان خود را با آن پاك كرده بودند، همه آن خميرها را وزن كردند و در ميان خود تقسيم كردند.

    * * *


    اسم او "زيد" بود، او روزى مهمان امام صادق(عليه السلام) بود، موقع ناهار شد، امام از او خواست تا ناهار را پيش او بماند. سفره را انداختند و همه از غذا خوردند، زيد متوجّه شد كه امام خُرده هاى نان را برمى دارد و آن را به دهان مى برد، امام نمى گذارد خورده هاى نان و غذا روى زمين باقى بماند.
    امام رو به زيد مى كند و داستان مردم شهر ثَرثار را مى گويد، آرى، امام از كفران نعمت مى ترسد.[175]
    وقتى من اين ماجرا را خواندم به فكر فرو رفتم، ما خود را شيعه امام صادق(عليه السلام) مى دانيم، او الگوى ماست، او مى ترسد كه مبادا ذرّه اى از غذا روى زمين بريزد، ما شيعيان او با نعمت هاى خدا چه مى كنيم؟ وقتى مهمانى مى گيريم، چقدر اسراف مى كنيم؟

    * * *


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۹۵: از كتاب تفسير باران، جلد پنجم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن