کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    حِجر: آيه ۹۵ - ۹۲

      حِجر: آيه ۹۵ - ۹۲


    فَوَرَبِّكَ لَنَسْأَلَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ (92 ) عَمَّا كَانُوا يَعْمَلُونَ (93 ) فَاصْدَعْ بِمَا تُؤْمَرُ وَأَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ (94 )إِنَّا كَفَيْنَاكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ (95 )
    وقتى تو محمّد(صلى الله عليه وآله) را به پيامبرى مبعوث كردى، اوّلين كسى كه به او ايمان آورد، على(عليه السلام) بود، سپس همسرش خديجه(عليها السلام)به او ايمان آورد.[126]
    مدّت ها محمّد(صلى الله عليه وآله) همراه با خديجه(عليها السلام) و على(عليه السلام) به طواف كعبه مى آمد و نماز مى خواندند، هيچ كس ديگرى همراه آنان نبود.[127]
    بعد از آن محمّد(صلى الله عليه وآله) در ميان مردم مى گشت و هر كس را كه مناسب مى ديد به اسلام دعوت مى كرد. پيامبر دعوت خود را آشكار نمى كرد، سه سال گذشت و در اين مدّت، تقريباً چهل نفر مسلمان شدند كه در ميان آن ها ابوذر، ياسر، سُميّه، عمّار بودند.[128]
    روزى، پنج نفر از كافران مكّه نزد محمّد(صلى الله عليه وآله) آمدند و او را مسخره كردند، مسخره كردن آنان دل محمّد(صلى الله عليه وآله) را به درد آورد، سپس آنان محمّد را تهديد كردند و به او گفتند: "از سخنان خود دست بردار، اگر بخواهى از بت هاى ما بدگويى كنى، ما تو را به قتل مى رسانيم".
    محمّد(صلى الله عليه وآله) وقتى اين سخن را شنيد به خانه رفت و در خانه را بست و به فكر فرو رفت، او با اين پنج نفرى كه او را مسخره كردند، چه بايد مى كرد؟ اينان دشمنان سرسخت او هستند.[129]
    تو جبرئيل را فرستادى تا اين آيات را براى او بخواند:

    * * *


    اى محمّد ! من در روز قيامت از همه كافران بازخواست خواهم كرد و آنان را به سزاى اعمالشان خواهم رساند.
    اكنون آشكارا سخن خود را براى مردم بازگو كن، از دشمنان نترس، حقّ را بگو و به مشركان اعتنايى نكن.
    مى دانم كه گروهى تو را مسخره كردند، من شرّ آنان را از سر تو كم مى كنم و آنان را نابود مى كنم، آنان معبودانى دروغين را شريك من قرار دادند و بُت ها را پرستيدند و به زودى عاقبت كار خود را مى بينند.

    * * *


    محمّد(صلى الله عليه وآله) به تو توكّل نمود و ديگر از آن پنج نفر هراسى به دل نداشت، او دعوت خود را آشكار كرد، ابتدا دعوت همگانى خود را از خويشان خود آغاز نمود، آن ها را به مهمانى دعوت كرد و همه را به يكتاپرستى فرا خواند.
    بعد از آن تصميم گرفت تا سخن خود را آشكارا به گوش همه مردم برساند، يك روز، صبح زود به بالاى كوه "صفا" رفت و فرياد برآورد: "برخيزيد... ! برخيزيد... ! برخيزيد...".
    مردم تعجّب كردند، چه خبر شده بود؟ آيا دشمن به مكّه حمله كرده بود؟
    آن زمان رسم بود: وقتى كسى خطرِ دشمن را احساس مى كرد به بالاى بلندى مى رفت و اين گونه فرياد مى زد تا همه مردم باخبر شوند.
    محمّد(صلى الله عليه وآله) بالاى كوه صفا ايستاد و فرياد برآورد: "برخيزيد".
    پير و جوان در پاى كوه صفا جمع شدند، آنان هرگز از محمّد(صلى الله عليه وآله) دروغ نشنيده بودند. محمّد(صلى الله عليه وآله)اين چنين سخن گفت: "اى مردم ! اگر من به شما بگويم كه دشمن پشت اين كوه كمين كرده و مى خواهد به شما حمله كند، آيا سخن مرا باور مى كنيد؟".
    همه جواب مى دهند: "آرى، ما هرگز از تو دروغ نشنيده ايم".
    محمّد(صلى الله عليه وآله) سپس چنين گفت: "من مانند ديده بانى هستم كه دشمن را از دور مى بيند و به سوى قوم خود مى رود. اى مردم ! خطرى شما را تهديد مى كند. من مى خواهم شما را نجات بدهم، دست از بُت پرستى برداريد و به خداى يكتا ايمان بياوريد".[130]

    * * *


    به محمّد(صلى الله عليه وآله) وعده دادى كه آن پنج نفرى كه او را مسخره و تهديد نمودند، نابود كنى، من دوست دارم بدانم نتيجه كار آنان چه شد؟ آنان دشمنان سرسخت محمّد(صلى الله عليه وآله) بودند و تصميم داشتند محمّد(صلى الله عليه وآله) را به قتل برسانند.
    من تاريخ را مى خوانم، متوجّه مى شوم كه مرگ آنان در يك روز فرا رسيد. درا ينجا نام آن ها همراه با چگونگى مرگشان را ذكر مى كنم:
    1 - عاص: او از كوهى بالا رفت، سنگى از زير پاى او لغزيد و از بالاى كوه پرتاب شد و مُرد.
    2 - وليد: او از جايى عبور مى كرد، يك نفر، تيرى را در جايى قرار داده بود، دست وليد به آن تير برخورد كرد و رگ اصلى دست او قطع شد و او در اثر خونريزى زياد مُرد.
    3 - اسود اسدى: او ماهى شورى خورد و تشنگى به او غلبه پيدا كرد، هرچه آب مى خورد، باز هم تشنه مى شد، او آن قدر آب خورد تا مُرد !
    4 - حارث: او به بيابان اطراف مكّه رفت، آن روز باد داغى وزيد، صورت او سياه شد، به خانه خود آمد، زن و فرزندانش او را نشناختند، او گفت: "من حارث هستم"، آنان خشمگين شدند و خيال كردند او مردى غريبه است و مى خواهد به مادرشان تجاوز كند، غيرت آنان به جوش آمد و او را كشتند، آن ها هرگز باور نمى كردند كه او پدرشان باشد.
    5 - اسود زهرى: او به سفر رفت، در بين راه در جايى زير سايه درختى براى استراحت نشست. جبرئيل آمد و سر او را محكم به شاخه تنومند درخت كوبيد. او به غلامش گفت: "مرا از دست او نجات بده"، غلام به او گفت: "كسى اينجا نيست، تو خودت سرت را به درخت كوبيدى". اين چنين بود كه او هم مُرد.[131]

    * * *


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۲۹: از كتاب تفسير باران، جلد پنجم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن