سایت استاد مهدي خداميان آرانی
۸۶. کتاب راه مهتاب | |
تعداد بازديد : | ۵۳ |
موضوع: | حضرت فاطمه (س) |
نويسنده: | مهدى خداميان |
زبان : | فارسی |
سال انتشار: | چاپ اول، ۱۳۹۶ |
انتشارات: | بهار دلها |
در باره کتاب : | سبك زندگى حضرت فاطمه (۳) |
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ
الگوبردارى از زندگى حضرت فاطمه(عليها السلام)بهترين راه براى رسيدن به خانواده آرمانى است، هر چقدر تلاش كنيم كه با زندگى آن حضرت آشناتر شويم به رستگارى نزديك تر شده ايم.
از زمان هاى دور آرزو داشتم تا كتابى درباره سبك زندگى حضرت فاطمه(عليها السلام)بنويسم تا نسل جوان امروز بتواند راه زندگى و سعادت را بهتر بيابد.
اكنون خدا را سپاس مى گويم كه توفيقم داد و در اين كتاب به پنجاه گزارش از زندگى آن حضرت پرداختم، البتّه در اينجا از خطبه فدكيّه (سخنرانى آن حضرت در مسجد) سخن نگفتم زيرا در كتابى به نام "اشك مهتاب"، آن خطبه را شرح داده ام، همچنين در كتاب "دعاى مادرم" به شرح دعاهاى آن حضرت پرداخته ام.
خديجه(عليها السلام)، مادر تو بود، زنى وفادار كه همه هستى اش را در راه يارى پيامبر فدا كرد، او در همه حال از پيامبر حمايت مى كرد، سال دهم هجرى بود خديجه(عليها السلام) از دنيا رفته بود، تو دخترى پنج ساله بودى كه به داغ مادر مبتلا شدى.
در آن زمان، پيامبر مدافع ديگر خود را نيز از دست داده بود، عمويش ابوطالب(عليه السلام). او بهترين عموى دنيا بود، با ايمان به خدا و باور به پيامبر تلاش مى كرد تا شرّ دشمنان را كم كند، تا او زنده بود كسى جرأت نداشت به پيامبر جسارت كند.
ابوسفيان، بزرگ ترين دشمن پيامبر فرصت را غنيمت شمرد و تا آنجا كه توان داشت به اذيّت و آزار پيامبر پرداخت، او دستور مى داد تا مردم بت پرست مكّه به پيامبر، سنگ بزنند، بر سرش خاكستر بريزند، وقتى پدر به خانه مى آمد تو به استقبالش مى رفتى، ظرف آب مى آوردى و به او كمك مى كردى تا سر و صورتش را بشويد، در آن روزهاى تنهايى پيامبر، مثل يك مادر، مثل يك پرستار براى پيامبر بودى!
اينجا بود كه لقب "اُمّ اَبيها" از آن تو شد، "اُمّ اَبيها" يعنى كسى كه در حق پدرش، مادرى مى كند، (در مناطق گرم مثل عربستان دختر شش يا هفت ساله به اندازه يك دختر سيزده ساله رشد جسمى و روحى دارد و احساس مسؤوليت مى كند).[۱]
همراه پدر از مكّه به مدينه هجرت كردى، به لطف خدا، مردم مدينه مسلمان شدند و پدر حكومت اسلامى را در آنجا پايه گذارى كرد، عدّه زيادى از مسلمانان از مكّه به مدينه هجرت كردند، شرايط مسلمانان رو به بهبود بود.
بعضى از ثروتمندان به خواستگارى تو آمدند، ولى پدرت، پيامبر به آنها جواب منفى داد، زيرا وقتى تو نام آنان را مى شنيدى چهره ات را برمى گرداندى و ناراحتى نشان مى دادى. نام يكى از آنها، "عبدالرحمن بن عَوف" بود، او تاجر بود و ثروت زيادى داشت، يكى از باغ هاى او به اندازه چهارصد كيلو طلا ارزش داشت![۳] هنوز على(عليه السلام) به خواستگارى تو نيامده بود، مردم كوچه و بازار مى گفتند كه چون دستِ على(عليه السلام) از مال دنيا كوتاه است، به اين امر اقدام نمى كند.
سرانجام يك روز على(عليه السلام)تصميم گرفت تا نزد پيامبر برود و تو را از او خواستگارى كند، آن روز پيامبر در منزل أُمّ سَلَمه بود، أُمّ سَلَمه همسر پيامبر بود، على(عليه السلام)خود را به آنجا رساند و در زد. پيامبر به أُمّ سَلَمه گفت: "برخيز و در خانه را باز كن، كسى پشت در است كه من او را بيش از همه مردم دوست دارم".
يكى از مشكلات ازدواج هاى امروزى همين مهريّه هاى سنگين است، خانواده دختر خيال مى كنند كه اگر مهريّه زيادترى مشخّص كنند، به دختر خود ارزش بيشترى داده اند، كاش آنان مى دانستند كه ارزش يك دختر به كمال اوست نه به مهريّه زياد! بارها شنيده ام كه همين مهريّه زياد، علّت اصلى طلاق بوده است، وقتى زن ديده است كه مهريّه او، زياد است، پس بهانه جويى كرده است، مهريّه زياد، او را وسوسه كرده است و كار به طلاق كشيده است.
پدر و مادر دختر بايد بدانند كه مهريّه زياد تاكنون خوشبختى كسى را تضمين نكرده است، مهريّه اى كه بالاتر از توانِ داماد است، اوّلين دروغ او به زندگى مشترك است، چقدر خوب است زندگى را ساده بگيريم كه در سادگى، سعادت نهفته است.
بانوى من! تو دختر پيامبر بودى، سرآمد همه زنان جهان! مهريّه تو، پانصد درهم بيشتر نبود.[۵] پانصد درهم در امروز تقريباً به اندازه ۲۱ سكّه طلا ارزش دارد، كسانى كه دم از پيروى تو مى زنند امّا مهريّه هاى هزار سكه اى مشخّص مى كنند، راه را گم كرده اند.[۶]
خاطره اى از چند سال پيش در ذهنم مانده است، براى دخترى خواستگارى آمده بود، آن پسر از خانواده اى اصيل و با ايمان بود، ولى پدر و مادر دختر به آن پسر جواب منفى دادند، وقتى علّت را جويا شدم آنان چنين جواب دادند: "اين پسر، خانه ندارد، ما مى خواهيم دخترمان را به كسى بدهيم كه خانه اى براى خودش داشته باشد".
من خيلى تعجّب كردم، به ياد اين سخن پيامبر افتادم كه فرمود: "اگر پسر مؤمنى به خواستگارى دختر شما آمد به او دختر بدهيد وگرنه فساد روى زمين را خواهد گرفت". مهمترين ملاك ازدواج بايد ايمان و ارزش هاى آسمانى باشد.[۷] بانوى من! اكنون مى خواهم حقيقتى را بازگو كنم، وقتى على(عليه السلام) به خواستگارى تو آمد، از مال دنيا فقط يك شتر، يك شمشير و يك زره جنگى داشت، او حتّى خانه هم نداشت. زندگى تو با على(عليه السلام) در اتاقى آغاز شد كه پدرت به على(عليه السلام) داد، اين اتاق در كنارِ خانه پيامبر بود.
آرى، تو و على(عليه السلام)، سال هاى سال در اتاقى زندگى كرديد كه مالك آن، پدر تو بود، تو هرگز از شوهرت نخواستى تا خانه اى تهيّه كند، نُه سال در آنجا ساكن بودى، اين اتاق كوچك، بهشتى بزرگ بود، آرامشى كه زندگى شما داشت در هيچ جاى ديگر پيدا نمى شد، كاش ما كه ادّعا مى كنيم پيرو تو هستيم مى فهميديم كه آرامش در ثروت و پول نيست، خوشبختى از جنس ديگرى است...[۸]
خيلى ها بين "عقد" و "عروسى" فاصله زيادى مى اندازند، گاهى اين فاصله تا دو سال هم طول مى كشد، اين كار لذّت زندگى مشترك را كم مى كند و چه بسا باعث خستگى عروس و داماد مى شود و گاهى همين مساله باعث مى شود اختلافات شديد پيش بيايد، وقتى مراسم عقد برگزار شد بايد هر چه سريعتر زندگى مشترك را در زير يك سقف آغاز كرد.
بانوى من! فاصله عقد و عروسى تو فقط يك ماه بود، همه پيروان تو بايد اين مطلب را الگوى خود قرار بدهند، وقتى يك ماه از عقد تو گذشت، زنان نزد پيامبر آمدند و به او گفتند:
ــ على(عليه السلام) مى خواهد همسرش در كنارش باشد.
ــ چرا على(عليه السلام) خودش اين مطلب را به من نگفت؟
"جهيزيّه" همان لوازم منزل و وسايل اوليّه زن و شوهرى است كه مى خواهند زندگى مشترك را آغاز كنند، افسوس كه امروزه همين جهيزيّه به مسابقه اى پوچ تبديل شده است، مسابقه اى كه آرامش را از خانواده ها گرفته است، پدر و مادر دختر از چندجا وام مى گيرند تا وسائلى را كه رويكرد تجمّل گرايانه دارد، تهيّه كنند و چه بسا بعضى از اين وسايل، حتّى يك بار هم استفاده نمى شود!
بانوى من! تو يك دختر معمولى نبودى! تو دخترِ پيامبرى بودى كه در شهر مدينه، حكومت تشكيل داده بود، موقعيّت اجتماعى شما بسيار بالا و در نزد پدرت بسيار عزيز و محترم بودى! هر كس جاى پدرِ تو بود، جهيزيّه اى گران قيمت براى تو تهيّه مى كرد، ولى پدر، جهيزيّه اى كه همسان با زهد و پارسايى و خداپسندانه بود براى تو فراهم كرد و تو راضى به اين كار او بودى، پدر مى خواست تا جهيزيّه تو، فراتر از امكانات مستمندان جامعه نباشد، در زمانى كه زنان ثروتمندان، لباس هايى مى پوشيدند كه از طلا بافته شده بود، حتّى لباس عروسى ات هم ساده بود.
اين ليست جهيزيّه تو بود:
- يك پيراهن سفيد، يك روسرى بزرگ، يك چادر.
اطعام در عروسى، يكى از سنّت هاى زيباست كه خدا آن را خيلى دوست دارد، ولى عدّه اى زيبايى اين سنّت را با اسراف و چشم و همچشمى از بين مى برند، چقدر خوب است كه اطعام عروسى، ساده باشد.
شب عروسى، پيامبر به على(عليه السلام) چنين گفت: "اى على! من گوشت و نان تهيّه مى كنم، تو خرما و روغن تهيّه كن!". على(عليه السلام) به بازار رفت و خرما و روغن تهيّه كرد و آن را نزد پيامبر آورد، با آن خرما و روغن، حلوا درست كردند. سپس پيامبر دستور داد تا گوسفندى را ذبح كردند و آب گوشتى تهيّه كردند و نان هم پختند.
سپس پيامبر به على(عليه السلام) گفت: "هر كس را كه دوست دارى دعوت كن!"، على(عليه السلام)به مسجد رفت و مردم را دعوت كرد، همه مهمانان آمدند، پيامبر از خدا خواست تا به آن غذا بركت بدهد، سپس سفره را انداختند و مهمانان از آن غذا خوردند.[۱۱]
شب عروسى تو بود، تو را به خانه على(عليه السلام) مى بردند، پيامبر همراه تو بود، وقتى تو وارد خانه على(عليه السلام) شدى، پيامبر لحظه اى كنار در خانه ايستاد و چنين گفت: "من با دوستانِ شما دوست هستم و با دشمنان شما دشمن مى باشم".
سپس پيامبر وارد خانه شد، او دست تو و دست على(عليه السلام) را روى سينه خود گذاشت و سپس دست تو را در دست على(عليه السلام)گذاشت. ساعتى گذشت، سپس پيامبر به خانه خود رفت.[۱۲] امّ اَيمن يكى از زنان مؤمن بود و در حقّ پيامبر، مادرى كرده بود، پيامبر او را "مادر" خطاب مى كرد. در آن شب عروسى، اُمّ اَيَمن خيلى ناراحت بود، آخر جشن عروسى تو ساده برگزار شد، هيچ كس بر سر تو نُقل و سكّه نريخت! آن زمان رسم بود وقتى عروس پا به خانه شوهر مى گذاشت بر سر عروس، نُقل و سكّه مى ريختند.[۱۳] آن شب گذشت. فرداى آن شب، خانه يكى از همسايه ها عروسى بود. اُمّ اَيَمن هم به آنجا رفت. در آن مراسم بر سر عروس نقل و سكّه زيادى ريختند. او مقدارى از آنها را برداشت و نزد پيامبر رفت، پيامبر به او گفت: "اُمّ اَيمن! همراه خود چه دارى؟". ناگهان بغض اُمّ اَيَمن تركيد و اشكش جارى شد، پيامبر تعجّب كرد. اُمّ اَيَمن همين طور كه گريه مى كرد، گفت: "پيامبر! اين ها سكّه هايى است كه بر سر عروس همسايه ما ريختند ولى در عروسى فاطمه(عليها السلام) هيچ كس براى او اين كار را نكرد. مگر فاطمه(عليها السلام)از دختران ديگر چه كم داشت؟ من خودم از بعضى ها شنيدم مى گفتند: فاطمه(عليها السلام) كه خواستگارهاى خوب و پولدار داشت پس چرا همسر على(عليه السلام) شد؟ على(عليه السلام)كه از مال دنيا چيزى ندارد، كاش آن شب على(عليه السلام)پولى قرض مى كرد و نُقل و سكّه بر سر عروس خود مى ريخت".
بانوى من! شنيده ام كه خانواده، اصل و اساس همه خوبى هاست، حفظ خانواده، مهمترين راه سعادت يك جامعه است، جامعه اى كه خانواده هاى از هم پاشيده داشته باشد، هرگز روى سعادت را نمى بيند.
تو به ما ياد دادى تا به حفظ "خانواده" بيانديشيم، به گونه اى زندگى كردى كه شوهرت على(عليه السلام) هرگز از تو خشمگين نشد، هر وقت او تو را مى ديد همه غم ها و غصّه هايش برطرف مى شد.
اين سخن على(عليه السلام) است: "من هرگز فاطمه را به خشم نياوردم، او نيز مرا خشمگين نكرد و هرگز از من نافرمانى نكرد".[۱۶] آرى، اين شيوه زندگى توست، در چنين خانواده اى است كه ارزش ها شكل مى گيرد و راه سعادت پيموده مى شود. اگر محيط خانه آرام باشد، مرد مى تواند با روحيّه اى قوى كارهاى بيرون خانه را انجام دهد، مردى كه همسرى مهربان دارد بايد شكرگزار خدا باشد، زيرا محيط خانه براى او گلستان است، چنين مردى، مزه زندگى را مى چشد و در كارهاى خود موفّق است.
اكنون مى خواهم ماجرايى را از سال هفتم هجرى بازگو كنم: پادشاه حبشه، پارچه اى را (كه از طلا بافته شده بود) براى پيامبر فرستاد، پيامبر هم آن را به على(عليه السلام)بخشيد. اين پارچه بسيار ارزشمند بود.
روزى از روزها على(عليه السلام) آن پارچه را به بازار مدينه آورد و فروخت و پول آن را از خريدار تحويل گرفت، (هزار مثقال طلا). سپس على(عليه السلام) كنار بازار بر روى زمين نشست، همه فقيران دور او حلقه زدند، او همه آن طلاها را به بيچارگان داد، سپس از جا بلند شد در حالى كه يك ذرّه از آن طلاها هم باقى نمانده بود، او همه آن هزار مثقال طلا را در راه خدا انفاق كرد...[۱۸] بانوى من!
اكنون على(عليه السلام) به سوى خانه تو مى آيد، درِ خانه را مى زند، تو در را باز مى كنى، على(عليه السلام) با دست خالى آمده است، گويا او مى خواهد سرش را پايين بگيرد ولى تو به او لبخند مى زنى، به كار شوهرت ايمان دارى، مى دانى كه او اسوه ايثار است، اين لبخند تو براى على(عليه السلام) از همه دنيا ارزشمندتر است. من چگونه باور كنم كه تو و فرزندانت، امشب گرسنه مى خوابيد؟ على(عليه السلام)هزار مثقال طلا را به فقيران بخشيد، از همه خانه ها بوى غذا مى آيد; ولى در اين خانه، جز گرسنگى چيزى نيست![۱۹]
بانوى من! خدا تو را سرآمد زنان بهشتى قرار داده است، تو الگوى زنان مسلمان هستى، نُه سال در خانه على(عليه السلام) زندگى كردى و آرامش را به همسرت ارزانى داشتى، تو در خانه چنان رفتار كردى كه على(عليه السلام) درباره تو چنين گفت: "هر وقت فاطمه(عليها السلام) را مى ديدم غم ها و غصّه هايم برطرف مى شد".[۲۱] آرى، تو مايه آرامش شوهر خود بودى، وقتى غم و غصّه ها دل او را به درد مى آورد، نزد تو مى آمد، او با ديدن لبخند مهربانى تو، همه غم هايش را فراموش مى كرد.
كسى كه ادّعا مى كند پيرو توست بايد اين گونه رفتار كند، بايد رفتار او، مايه آرامش شريك زندگى اش باشد، افسوس كه ما از راه و روش تو به دور افتاده ايم، چقدر كسانى را مى شناسم كه دوست دارند از خانه فرار كنند تا از رفتار بد همسرشان نجات پيدا كنند.
يادم مى آيد كه روز بزرگداشت مقام زن بود، يك خانم سخنرانى مى كرد، او چنين مى گفت: "زنان امروز جامعه ما در حال گذر از كُلفتِ خانه به سوىِ زنان فرهيخته هستند". منظور او اين بود كه وقتى خانمى در خانه كار مى كند و براى همسر و فرزندان خود زحمت مى كشد دارد كلفتى مى كند! آن روز پيش خود گفتم: "آيا با اين سخنان، مى توان نظام خانواده را حفظ كرد؟".
بانوى من! خودت مى دانى چقدر من آن روز غصّه خوردم، در روز ولادت تو كه به عنوان "روز زن" مشخّص كرده اند، بعضى ها چنين سخنانى را بيان مى كنند، ما چقدر از دين خود دور شده ايم! مگر اين سخن پيامبر نيست: "وقتى زنى براى مرتب كردن خانه شوهرش، چيزى را از جايى به جاى ديگر مى گذارد، خدا به او نظرِ رحمت مى كند".[۲۲] اين سخن پيامبر است: "زن تا هنگامى كه حقّ شوهرش را ادا نكرده باشد، حقّ خدا را ادا نكرده است". "وقتى يك زن به شوهر خود، آب گوارا مى دهد و او را سيراب مى سازد، بداند كه اين كار او از يك سال عبادت برتر است".[۲۳] كاش مى دانستيم كه راه را گم كرده ايم! كاش مثل تو به سخن پيامبر باور داشتيم و خدمت زن در خانه را كلفتى نمى دانستيم، آن وقت، ديگر آمار طلاق در جامعه ما اين قدر زياد نمى شد!
ابوبكر سرخوش از مقام خلافت بود، او با كمك عُمَر توانست حكومت را به دست بگيرد، وقتى تو ديدى كه آنان حقّ على(عليه السلام) را غصب كردند و جامعه را به انحراف كشاندند، اعتراض كردى. حكومت با شدّت با تو برخورد كرد و دستور داد تا به خانه تو حمله كنند و آنجا را آتش بزنند، آنان ظلم فراوانى به تو كردند و تو را ميان در و ديوار قرار دادند.
روزهاى آخر زندگى ات بود، تو در بستر بيمارى بودى، همه مى دانستند كه به زودى از قفس تنگ دنيا پر مى كشى و به اوج آسمان ها پرواز مى كنى. همه مردم مى دانستند كه تو از خليفه ناراضى هستى، براى همين او تصميم گرفت به عيادت تو بيايد.
درِ خانه زده شد. فضّه، خدمتكار تو در را باز كرد. ابوبكر و عُمَر را ديد، آنها چنين گفتند: "ما آمده ايم تا از فاطمه عيادت كنيم"، فضّه نزد تو آمد، ولى تو اجازه ندادى آنها وارد خانه بشوند. فردا و پس فردا هم آنها آمدند ولى تو اجازه ندادى، سرانجام آنان به على(عليه السلام) چنين گفتند: "ما مى دانيم كه تو به فاطمه گفته اى كه ما را به خانه راه ندهد، آيا ما حقّ نداريم به عيادت دختر پيامبر خود برويم، تو بايد او را راضى كنى"، على(عليه السلام) به آنان پاسخ داد: "من با فاطمه سخن مى گويم".
على(عليه السلام) نزد تو آمد، كنار بستر تو نشست، تو به او رو كردى و گفتى:
عايشه را همه مى شناسيم، او كسى بود كه وقتى مردم با على(عليه السلام) بيعت كردند جنگ جَمَل را به راه انداخت و همه تلاش خود را براى نابودى حكومت عدل على(عليه السلام) به كار گرفت، عايشه چنين شخصيتى است، با اين وجود، او درباره تو يك جمله گفته است، آن جمله اين است: "من كسى را راستگوتر از فاطمه(عليها السلام)نديدم".
وقتى من اين سخن را شنيدم به فكر فرو رفتم، اگر ما پيرو تو هستيم پس چرا در جامعه ما، دروغ گفتن مثل آب خوردن است و همه جا دروغ موج مى زند؟ كاش باور مى كرديم كه افزايش دروغ گويى در يك جامعه، نشانه سقوط اخلاقى آن جامعه است و دروغگو، دشمن خداست!
كاش يقين داشتيم كه دروغ باعث مى شود كه انسان در دنيا و آخرت از رحمت خدا دور بشود.
دروغ اعتماد عمومى را از بين مى برد و جامعه را به بيمارى نفاق مبتلا مى كند. دروغ سرچشمه همه گناهان است، اين سخن امام عسكرى(عليه السلام) است: "اگر همه پليدى ها و گناهان را در خانه اى قرار دهند، كليد آن خانه، دروغ گويى است".
زن و شوهر بايد زندگى مشترك را زيبا ببينند و تلاش كنند تا اين زيبايى ها را به زبان آورند، وقتى زن در شوهرش نقطه مثبتى مى بيند آن را بازگو كند، همين طور وقتى مرد در همسرش نقطه مثبتى مى بيند، آن را بيان كند، اين شيوه اى پسنديده است.
چه بسا زن و شوهرى به يكديگر علاقه دارند، ولى غرور بى جا اجازه نمى دهد كه از يكديگر تعريف كنند و همين باعث مى شود كه زندگى آنان به سوى سردى پيش مى رود.
بانوى من! چند روز بيشتر از زندگى تو و على نگذشته بود كه پيامبر به خانه شما آمد، او رو به على(عليه السلام) كرد و چنين گفت: "على جان! همسر تو چگونه است؟"، او پاسخ داد: "او بهترين يار و ياور من در راه بندگى خداست"، بعد رو به تو كرد و پرسيد: "دخترم! على چگونه مردى است؟"، تو در پاسخ گفتى: "او بهترين شوهر دنياست".
گاهى على(عليه السلام) تو را "سيّدتى" صدا مى زند، نمى دانم اين كلمه را چگونه ترجمه كنم، نمى دانم چگونه اوج احترام و زيبايى كه در اين كلمه است را به فارسى منتقل كنم، "سيّدتى" به معناى "سرور من!"، "بانوى من" مى باشد.[۳۱]
تو به خانه پيامبر رفته بودى تا او را ببينى، نزد پدر نشسته بودى و با او سخن مى گفتى. لحظاتى گذشت، مردى نابينا مى خواست نزد پيامبر بيايد، او در زد و اجازه خواست. اينجا بود كه تو برخاستى و از اتاق بيرون رفتى. آن مرد نزد پيامبر آمد، سلام كرد و سؤال خود را پرسيد.
وقتى او آنجا را ترك كرد، تو نزد پيامبر بازگشتى، پيامبر رو به تو كرد و گفت: "دخترم! چرا از اين مرد نابينا دور شدى در حالى كه او تو را نمى ديد".
تو چنين پاسخ دادى: "درست است كه او مرا نمى ديد ولى من كه او را مى ديدم، از طرف ديگر، اگر من اينجا مى ماندم او بوى مرا استشمام مى كرد". اينجا بود كه پيامبر رو به تو كرد و گفت: "به راستى كه تو پاره تن من هستى".[۳۲] ما بر اين باوريم كه تو "معصوم" هستى و از هر خطايى به دور مى باشى، تو با اين كار خود مى خواستى پيامى به همه زنان مسلمان بدهى، آنان بايد در برابر نامحرم از خودنمايى پرهيز كنند و به نامحرم گرايش پيدا نكند و با اين كار خود، گامى مهم براى پاكى جامعه بردارند.
شرايط زندگى، هميشه يكسان نيست، گاهى سختى پيش مى آيد و چقدر خوب است زن در آن شرايط به مرد خود كمك كند، اين نشانه فداكارى زن است و باعث استحكام نظام خانواده مى شود.
تو به خانه على(عليه السلام) آمده بودى، بيشتر مسلمانان در شرايط اقتصادى خوبى نبودند، روزى از روزها شما هم در خانه چيزى براى خوردن نداشتيد. على(عليه السلام)نزد يكى از تاجران رفت و مقدارى پشم گرفت و آن را به خانه آورد تا تو آن پشم ها را تبديل به نخ كنى. در مقابل، على(عليه السلام) نُه كيلو جو به عنوان مزد اين كار گرفت.
على(عليه السلام) جوها را به خانه آورد، تو آن ها را با آسيابِ دستى، آرد كردى و نان پختى، سپس شروع به كار كردى و در چندين روز، همه آن پشم ها را به نخ تبديل كردى، بعد از پايان كار، على(عليه السلام) آنها را به آن تاجر تحويل داد.[۳۳]
وقتى كسى ثروت زيادى دارد و به نيازمندان كمى كمك مى كند، شاهكار نكرده است، زيرا او پول زيادى دارد و مقدارى از آن را به نيازمندان داده است، شاهكار اين است كه كسى خودش ثروتى نداشته باشد و به ديگران كمك كند، شاهكار اين است كه كسى در عزيزترين وقت زندگى خود، نيازمندان را نااميد نكند! اين بخشش، ارزش زيادى دارد و كار هر كسى نيست!
وقتى على(عليه السلام) به خواستگارى تو آمد، از مال دنيا يك شتر، يك شمشير و يك زره جنگى داشت، او زره خود را فروخت و پول آن را به عنوان مهريّه تو به پيامبر داد. پيامبر با آن پول، جهيزيّه و ديگر وسائل لازم را براى تو خريدارى كرد و نيز با آن پول، پيراهن عروسى براى تو خريدارى كردند. (قيمت آن پيراهن تقريباً نصف يك سكّه بهار آزادى بود).
در شب عروسى، تو آن پيراهن را به تن كردى و به خانه شوهر رفتى، ساعتى گذشت، كنيزى به درِ خانه آمد و از تو پيراهن كهنه اى را طلب كرد. تو به داخل خانه برگشتى، پيراهن كهنه تر خود را پوشيدى و آن پيراهن عروسى را به آن كنيز دادى.
آرى، عزيزترين چيز براى نوعروس عرب، لباس زيباى عروسى اوست كه آن را براى هميشه نگه مى دارد، ولى تو آنچه را دوست داشتى در راه خدا انفاق كردى.
معناى زندگى مشترك چيست؟ يعنى اين زندگى بر دوش زن و شوهر است، هر كدام بايد قسمتى از كارها را به عهده بگيرند و با محبّت و صميميّت به يكديگر كمك كنند.
پيامبر براى زندگى تو و على(عليه السلام) تقسيم كار كرد، كارهاى بيرون خانه را به على(عليه السلام)سپرد (جمع كردن هيزم و آوردن آن به خانه، آوردن آب به خانه و...)، و كارهاى داخل خانه را به تو سپرد (آسياب كردن گندم، پختن نان و غذا، شستن لباس ها و...). تو از اين تقسيم كار بسيار خوشحال شدى و خدا را شكر كردى.[۳۵] خوشحالى تو براى اين بود كه از ديدِ نامحرمان به دور بودى، زيرا دوست نداشتى براى كار غير ضرورى از خانه بيرون بروى، چرا كه اين كار با روح تقوا بيگانه است.
* * *
هر كلمه بار عاطفى خاصّى دارد و آن را به مخاطب منتقل مى كند، وقتى فرزندى پدرش را "بابا" يا "پدر" صدا مى زند، دنيايى از عاطفه را به قلب پدر منتقل مى كند، براى همين است كه هيچ كلمه ديگرى نمى تواند جايگزين اين دو كلمه بشود، من ديده ام كه عدّه اى پدر خود را "حاج آقا"، "آقاى دكتر"، "آقاى مهندس" خطاب مى كنند و اين گونه پدر خود را از اوج عاطفه محروم مى سازند.
مردم مدينه پيامبر را "يا محمّد!" صدا مى زدند، خدا آيه ۶۳ سوره نور را نازل كرد و از مسلمانان خواست تا پيامبر را با احترام صدا كنند و او را "يا رسول الله" خطاب كنند. اينجا بود كه تو هم تصميم گرفتى مثل بقيّه پدر را "رسول الله" صدا بزنى، زيرا تو به قرآن عمل مى كردى، خيلى ها قرآن مى خوانند ولى به آن عمل نمى كنند...
تصميم گرفتى به ديدار پيامبر بروى! هميشه وقتى به ديدار پيامبر مى رفتى او را "بابا" و "پدرجان" خطاب مى كردى، ولى آن روز او را "رسول الله" صدا زدى، پيامبر وقتى صداى تو را شنيد به تو چنين گفت: "فاطمه جان! آن آيه درباره تو و خاندان تو نازل نشده است، تو از من هستى و من از تو هستم، آن آيه درباره ديگران است. تو مرا پدر صدا بزن كه اين كلمه، دل مرا شاد مى كند و خدا را هم خشنود مى سازد".[۳۷]
كمك به ديگران، بهترين راه براى رسيدن به رحمت خداست، وقتى كسى خواسته اى از ما دارد، بايد تلاش كنيم به او كمك كنيم، اگر كسى از ما پرسشى دارد و ما در آن زمينه، اطلاعاتى داريم بايد به او پاسخ بدهيم و او را از علم خود بهره مند سازيم.
يك روز، يكى از زنان مدينه نزد تو آمد و چنين گفت: "مادرى پير و ناتوان دارم، او درباره نماز چند سؤال دارد، مرا فرستاده است تا سؤال هاى او را بپرسم".
تو به او گفتى: "سؤال ها را بپرس تا من پاسخ بدهم"، او سؤال ها را پرسيد و تو پاسخ دادى.
او لحظه اى به خود آمد، ديد كه وقت زيادى از تو گرفته است، براى همين خجالت كشيد تا بقيّه سؤالات را بپرسد و از تو عذرخواهى نمود، تو متوجّه اين مطلب شدى پس به او رو كردى و گفتى:
كودكان نياز به اين دارند كه مادر براى آنان شعر بخواند، چند روز پيش، يك نرم افزار در گوشى خود نصب كردم كه اشعار مناسب براى بچّه ها در آن بود، با كمال تعجّب ديدم كه مردم از اين شعر بيش از هر شعر ديگرى، استقبال كرده اند: "من بُزى دارم، خيلى قشنگِه/ اين بُز شيطون، زبر و زرنگه"، "بُز بُز قندى، هيچ نمى خندى/ مى پرى هر روز، روىِ بلندى".
اين شعر را هم براى "لالايى بچّه ها" در آن نرم افزار ديدم: "لالالا، گل پونه/ بابات رفته درِ خونه"، "لالالالا، گلِ آلو/ درخت سيب و زردآلو"، "لالالالا گل زيره/ بابات دستاش به زنجيره". لالايى ديگرى هم توجّه مرا به خود جلب كرد: "لالالالا، گلم بودى/ عزير و مونسم بودى"، "برو لُولُوىِ صحرايى/ از اين بچّه، چه مى خواهى".
اين اشعارى است كه بعضى از مادران براى بچّه هاى خود مى خوانند، شعرى كه در ضميرناخودآگاه بچّه حكّ مى شود و آن را هيچ وقت از ياد نمى برد.
سوالى در ذهن من نقش بست: بانوى من! تو براى بچّه هايت چه شعرى مى خواندى؟ لالايى تو براى بچّه هايت چه بود؟ آيا تاريخ در اين باره سخنى گفته است؟
پيامبر در مسجد از ياران خود سؤالى پرسيد و از همه خواست تا بهترين جواب را براى آن سؤال پيدا كنند. سؤال پيامبر اين بود: "بهترين چيز براى زن چيست؟".
چند نفر به اين سؤال جواب دادند ولى پيامبر جواب آنان را نپسنديد، او منتظر بود تا يك نفر به جواب صحيح برسد.
على(عليه السلام) در مسجد بود، او به سوى خانه آمد و سؤال را براى تو بازگو نمود، تو در پاسخ چنين گفتى: "بهترين چيز براى زن اين است كه او مردان نامحرم را نبيند و مردان نامحرم هم او را نبينند".
على(عليه السلام) در حالى كه به حقيقتى كه در كلام تو بود فكر مى كرد خود را به مسجد رساند و جواب را براى پيامبر بيان كرد. پيامبر اين جواب را پسنديد و پرسيد:
آنچه اهميّت دارد حفظ حالات معنوى در همه شرايط است، هر چه انسان خدا را بهتر بشناسد و به او محبّت بيشترى داشته باشد، آرامش بيشترى دارد و در هيچ شرايطى از ياد او غفلت نمى كند.
بانوى من! معرفت و شناخت تو به خدا، بيش از همه بود و براى همين در شب عروسى هم به ياد خدا بودى و از يادش غافل نشدى.
در شب عروسى، على(عليه السلام) ديد كه تو رو به قبله نشسته اى و اشك مى ريزى، از تو پرسيد: "چرا گريه مى كنى؟" در پاسخ چنين گفتى: "در اين لحظه هاى آغاز زندگى از تو مى خواهم تا نماز بخوانيم و در اين شب خدا را عبادت كنيم".[۴۱] آرى، زيباترين شروع براى زندگى مشترك، ياد خداست، اگر نگاه عروس و داماد، نگاه خدايى باشد، شب عروسى هم مى تواند عارفانه ترين شب زندگى باشد.
پيامبر نماز عصر را خوانده بود، ناگهان پيرمردى وارد مسجد شد و چنين گفت: "اى پيامبر! من گرسنه ام، لباس هم مى خواهم، مقدارى پول هم نياز دارم".
پيامبر به او گفت: "اى برادر! من اكنون چيزى در اختيار ندارم كه به تو كمك كنم، ولى تو را نزد كسى مى فرستم كه در راه خدا ايثار مى كند، تو به درِ خانه دخترم فاطمه برو!".
پيرمرد همراه با بلال از مسجد بيرون رفت و به درِ خانه تو آمد و حال خويش را بازگو كرد. حمزه عموى پدر تو بود، دختر حمزه خيلى تو را دوست داشت، او مدّتى قبل، گردنبندى را به تو هديه داد، اينجا بود كه تو آن گردنبند را به آن پيرمرد دادى و گفتى: "اين را بگير و بفروش و مشكل خود را برطرف كن!".
پيرمرد آن را گرفت و با خوشحالى نزد پيامبر بازگشت و ماجرا را تعريف كرد، عمّار در آنجا بود، او آن گردنبند را از پيرمرد خريد، از او خواست تا به خانه اش بيايد، عمّار گردبند را از او گرفت و به او مقدار زيادى پول و لباس داد، پيرمرد خيلى خوشحال شد و به سوى خانه خود حركت كرد.[۴۲]
شب هاى جمعه كه فرا مى رسيد، با خداى خويش خلوت مى كردى، گوشه اى از خانه را به عنوان "محراب" براى خودت انتخاب كرده بودى، از سر شب در آنجا به نماز مى ايستادى، در مقابل عظمت خدا به ركوع و سجده مى رفتى و تا اذان صبح عبادت مى كردى. تو چنان غرق عبادت مى شدى و نمازهايت طول مى كشيد كه پاى تو، متورّم شده بود.[۴۴] اين نشانه عظمت روح تو بود، هيچ چيز براى تو با ارزش تر از عبادت خدا نبود، افسوس كه من از راه تو دور مانده ام، خود را شيعه تو مى دانم ولى چه بگويم كه فقط به نمازهاى واجب، اكتفا مى كنم، شب هاى جمعه را هم شبِ تعطيلى مى دانم و پاى تلويزيون مى نشينم و فيلم مى بينم!
كاش تو بر سر من فرياد مى زدى شايد از خواب غفلت بيدار شوم، چرا به يك زندگىِ پست، دل خوش كرده ام! چرا همه تلاش من براى به دست آوردن دنياى بيشتر، شده است؟ من چه زمانى مى خواهم بفهمم كه دنيا بازيچه اى بيش نيست، مردم همه سرمايه هاى وجودى خويش را صرف پندارها مى كنند و پس از مدّتى، همه مى ميرند و زير خاك پنهان مى شوند و همه چيز به دست فراموشى سپرده مى شود.
وقتى براى ثروت دنيا تلاش مى كنم، راه را گم كرده و به بيراهه مى روم، مى پندارم كه كارم بسيار خوب و سودمند است و به خود افتخار مى كنم، ولى به زودى مرگ به سراغ من مى آيد و با دست خالى روانه قبر مى شوم...
امروزه در جامعه، رياكارى زياد شده است و آفت بزرگى است، خيلى از افراد، كارهاى خوبى را انجام مى دهند ولى آن كارها از اخلاص به دور است، خدا كارى كه در آن، اخلاص نباشد، قبول نمى كند، كارى كه از روى ريا انجام شود نه تنها ثوابى ندارد بلكه عذاب هم دارد چرا كه اين كار يك نوع، شرك است.
كارى كه با نيّت خالص به خاطر رضايت خدا انجام شود، ارزشمند و گرانبهاست هر چند آن كار به ظاهر، اندك باشد، كارى كه از روى ريا انجام شود بى ارزش است هرچند زياد باشد.
بانوى من! تو همه ما را به اخلاص فرا مى خوانى و براى ما چنين مى گويى: "كسى كه عبادت بااخلاص به پيشگاه خدا بفرستد، خدا نيز بهترين مصلحت را براى او مى فرستد".[۴۵] آرى، اخلاص در عبادت باعث مى شود تا رحمت خدا نازل شود، وقتى من از ريا دورى كنم و در كارهاى خود، فقط رضايت خدا را در نظر گيرم، خدا به قدرت خويش، جزئيات زندگى و حوادث روزمره مرا به گونه اى تنظيم مى كند كه نتيجه آن جز خير و خوبى براى من نباشد.
بانوى من! به راستى ويژگى هاى شيعه واقعى چيست؟ چگونه من مى توانم خود را محك بزنم كه آيا پيرو شما هستم يا نه؟ اين سؤالى است كه ذهن مرا درگير كرده است.
يك روز، يكى از كسانى كه به شما خاندان پيامبر علاقه داشت به همسر خود گفت: "به خانه حضرت فاطمه(عليها السلام) برو و از او بپرس كه آيا ما از شيعيان شما هستيم يا نه؟".
همسر او به خانه تو آمد و اين سؤال را پرسيد، تو در پاسخ چنين گفتى: "اگر به گفته هاى ما عمل مى كنيد از شيعيان ما هستيد". آن زن اين پاسخ را براى شوهرش برد، وقتى شوهرش اين سخن را شنيد چنين گفت: "خدا به من رحم كند، من كه آلوده به گناهان هستم، پس جايگاه من در آتش خواهد بود". او شروع به گريه كرد و چنين پنداشت كه از شيعيان شما به حساب نمى آيد.
وقتى همسرش حال او را ديد به نزد تو بازگشت و ماجرا را بيان كرد، اينجا بود كه تو براى او چنين پيام دادى: "هر كس ما را دوست بدارد و با دشمن ما، دشمن باشد، هر چند كه به گناه آلوده باشد، اهل بهشت خواهد بود، ولى او وقتى اهل بهشت مى شود كه با بلاها و سختى هاى اين دنيا يا سختى هاى روز قيامت از گناه پاك بشود، اگر گناهان او زياد باشد، مدّتى در جهنّم در عذاب خواهد بود تا پاك شود، آن وقت است كه ما از او شفاعت مى كنيم و او را به بهشت مى آوريم".
وقت نماز مغرب بود، پيامبر به مسجد آمد، مسلمانان در مسجد بودند، نماز اقامه شد، بعد از نماز مردم به سوى خانه هاى خود رفتند، پيرمردى به سوى پيامبر آمد، سلام كرد و گفت: "اى پيامبر! دو روز است كه غذا نخورده ام، گرسنه ام، آيا غذايى هست كه مرا سير كند؟"
پيامبر بلال را صدا زد و به او گفت: "به خانه من برو، ببين كه آيا در خانه من غذايى براى شام تهيّه شده است؟"
بلال رفت، لحظاتى گذشت، او برگشت و چنين گفت: "همسرتان سلام رساند و گفت كه در خانه جز آب چيزى پيدا نمى شود".
پيامبر نمى خواست آن پيرمرد با دست خالى برود، براى همين رو به ياران خود كرد و گفت: "چه كسى امشب غذايى به اين پيرمرد مى دهد؟".
بانوى من! تو مى دانى كه در هر زمان، طاغوت تلاش مى كند تا مردم را فريب بدهد، آنان پول زيادى خرج مى كنند تا براى خود، قداست بيافرينند و مردم را پيرو خود نمايند.
وقتى پيامبر از دنيا رفت، عدّه اى دست به كودتا زدند، آنان از خطّ نفاق بودند و با اسلام دشمنى داشتند، بهترين راه براى نابودى اسلام واقعى را در اين دانستند كه حكومت را در دست بگيرند و حقّ على(عليه السلام) را غصب كنند، آنان به ظاهر نماز مى خواندند ولى دل هاى آنان از ايمان خالى بود. آنان خود را نماينده خدا در روى زمين معرّفى كردند در حالى كه نماينده شيطان بودند و دين خدا را به بازى گرفتند و جامعه را از مسير رستگارى دور كردند.
در اين دوران، تو همواره تلاش مى كردى تا راه سعادت را آشكار كنى، براى مردم روشنگرى نمايى، به مسجد آمدى و سخنرانى كردى، با مردم سخن گفتى، در اين ميان، زنان مؤمنى كه با تو دوست بودند، راه و روش تو را فرا گرفتند، آنان نيز در اين راه گام برداشتند.
يك روز، يكى از خواهران مؤمن با زنى كه دشمن شما بود وارد گفتگو شد و او را شكست داد. آن خواهر مؤمن بسيار خوشحال شد و نزد تو آمد و ماجرا را بيان كرد، او به تو گفت: "با سخنان خود توانستم تبليغات دشمن را بى اثر كنم و حقّ را آشكار نمايم، آن زن كه از باطل دفاع مى كرد بسيار ناراحت شد و نزد پيروانش، شرمنده و خوار شد".
در اين دنيا چه چيزى را دوست دارى؟ تو الگوى من هستى و چقدر خوب است كه پاسخ اين سؤالم را بيان كنى تا زندگى خود را بر اساس آن تنظيم كنم.
ممنون تو هستم كه پاسخ سؤالم را مى دهى، اين سخن توست: "از دنياى شما سه چيز را دوست دارم: قرآن خواندن، نگاه كردن به چهره پيامبر، انفاق در راه خدا".[۴۹] تلاوت قرآن، دل را روشنى مى بخشد، هر كس در قرآن تدبّر كند، دل از اين دنيا برمى كند و به اين باور مى رسد كه بايد براى آخرت، تلاش كند كه راهى طولانى در پيش دارد.
تو نگاه به چهره پيامبر را دوست داشتى، زيرا او فرستاده خداست و آمده است تا انسان ها را به رستگارى برساند، نگاه به پيامبر، نگاه به همه خوبى ها، پاكى ها و زيبايى ها بود، درست است كه روزگار بين من و پيامبر فاصله انداخته است ولى سخنان او كه در دسترس است، من به جاى اين كه وقت خود را صرف امور بيهوده كنم بايد كتاب در دست بگيرم و با شيوه زندگى و راه و روش او آشنا شوم، سخنان او را بخوانم، وقتى اين كار را بكنم; مثل اين است كه به چهره پيامبر نگاه كرده ام، به راستى من چقدر از پيامبر خود مى دانم و چقدر وقت خود را صرف مطالعه درباره احاديث او مى كنم؟ اگر با پيامبر بيشتر آشنا بودم هرگز اين قدر به دنبال دنياى فانى نبودم.
برايم بگو كه در ديدگاه شما، بهترين انسان ها چه كسانى هستند؟ آيا كسى كه بيشتر نماز مى خواند و روزه مى گيرد و روى پيشانى او، جاى سجده نقش بسته است، بهترين انسان ها است؟
به سخن تو گوش فرا مى دهم: "بهترين شما كسى است كه با مردم نرم تر رفتار كند و زنان را بيشتر گرامى دارد".[۵۰] در نگاه تو، اين دو ويژگى باعث مى شود كه يك انسان از ديگران برتر باشد: "نرم خويى و احترام به زنان".
ابتدا درباره "نرم خويى" سخن مى گويم: نرم خويى يكى از ويژگى هاى مهم پيامبر بود، او خوش اخلاق و مهربان بود، با خوش رويى مردم را به سوى خدا فرا مى خواند، او همواره لبخند به لب داشت، او اصل را بر "جذب" مى گذاشت نه "دفع" ! زبان و ادبيّات او پر از مهر و محبّت بود. خدا در آيه ۱۵۹ سوره اعراف به پيامبر چنين خطاب كرد: "اى محمّد ! از پرتو رحمت من است كه تو با بندگان من مهربان و خوش اخلاق هستى، اگر تو تندخو و سنگدل بودى، همه از دور تو پراكنده مى شدند".
از كودكى بارها شنيده ام كه بهشت زير پاى مادران است، امّا نمى دانستم آنچه شنيده ام، يادگارى از توست. بانوى من! اين سخن توست: "آماده خدمت به مادر باش كه بهشت زير پاى مادر است".[۵۱] من اگر سعادت دنيا و آخرت را مى خواهم بايد به مادر خويش خدمت كنم، پيامبر هم همواره از جوانان مى خواست تا پدر و مادر خود را احترام كنند و در خدمت آنان باشند و به آنان مهربانى كنند، در اينجا مناسب مى بينم ماجرايى را بنويسم:
يك روز جوانى نزد پيامبر آمد و چنين گفت: "خيلى علاقه دارم كه به جهاد بروم و در راه خدا با دشمنان بجنگم، ولى پدر و مادرم پير شده اند و از رفتن من ناراحت مى شوند، زيرا آنها با من اُنس دارند".
پيامبر به او پاسخ داد: "اى جوان! كنار پدر و مادر خود بمان. به خدايى كه جانم در دست قدرت او است، اين كه يك شب كنار پدر و مادر خود بمانى و آنها با تو انس بگيرند از يك سال جهاد در راه خدا بالاتر است".[۵۲]
شب جمعه بود، شبى كه تو با خداى خويش خلوت مى كردى و به محراب عبادت مى ايستادى و تا صبح نماز مى خواندى. فرزندت حسن(عليه السلام) كنار تو بود، او ديد كه تمام شب براى مردان و زنان مؤمن دعا مى كنى، نام تك تك آنان را در نماز مى برى و براى آنان از خدا طلب رحمت مى كنى، تو در آن شب، براى خودت دعايى نكردى.
فرزندت حسن(عليه السلام) به تو رو كرد و گفت: مادرجان! چرا فقط براى ديگران دعا كردى، چرا براى خودت دعايى نمى كنى؟ در پاسخ به او چنين گفتى: "پسرم! اوّل همسايه ها، سپس اهل خانه!".[۵۶] آرى، تو ايثار را در "دعا" هم به اوج رساندى، سبك زندگى تو، سراسر مهربانى و عطوفت است، من چقدر با تو فاصله دارم، اگر شبى حال دعا هم پيدا كنم بيشتر به آرزوهاى خودم فكر مى كنم و براى رسيدن به آنها دعا مى كنم، امّا هدف و آرمان تو، هرگز شخصى نبود، تو براى سعادت ديگران دعا مى كردى و از خدا مى خواستى تا خطاهاى آنان را ببخشد و رحمت خودش را به آنان نازل كند.
اگر كسى بخواهد تو را الگوى خود قرار بدهد، حداقل بايد همسايه هاى خود را بشناسد، نام آنان را بداند تا بتواند در نماز خود، آنان را به اسم دعا كند، همين روش تو، مى تواند چقدر در جامعه، انس و الفت ايجاد كند و صفا و صميميّت را در جامعه رونق بدهد، وقتى كسى در نماز، همسايه اش را دعا مى كند ديگر نگاهش به همسايه عوض مى شود، از خطاى او چشم مى پوشد، با عفو و مهربانى با او رفتار مى كند...
يك روز پيامبر به خانه تو آمد و تو را در غم و غصّه ديد، به تو گفت: "دخترم! چه شده است؟ از چه ناراحتى؟". در جواب گفتى: "من به ياد روز قيامت افتادم، از سختى هاى آن روز غم مرا فرا گرفت". پيامبر در پاسخ گفت: "دخترم! روز قيامت روز سختى است...".[۵۷] درست است كه خدا به تو مقام عصمت عطا كرده است و تو سرآمد زنان بهشتى هستى، ولى روش تو اين چنين بود كه براى دنيا اندوهناك نمى شدى، غم و غصّه تو براى فرداى قيامت بود، اين درسى بود كه تو به پيروان خود دادى، اگر قرار است من اندوهناك باشم، بايد از هراس آن روز بزرگ، در غصّه باشم.
هيچ چيز براى سعادت انسان، بهتر از ياد قيامت نيست، كسى كه آن روز را به ياد داشته باشد، از گناهان دورى مى كند، كسى كه به قيامت ايمان داشته باشد، از زشتى ها پرهيز مى كند و براى آن روز، توشه برمى گيرد.
قرآن از روز قيامت، زياد سخن گفته است، قيامت چه روزى است؟ روزى كه خورشيد تيره و تار مى شود و ستارگان بى نور مى شوند و كوه ها متلاشى مى شوند و مانند گَرد و غبار پراكنده مى شوند و به حركت درمى آيند و درياها برافروخته مى شوند و به جوش مى آيند، همه انسان ها و حتّى فرشتگان نابود مى شوند.
شب قدر، شب نازل شدن قرآن بر قلب پيامبر است، خدا در سوره قدر درباره اين شب چنين سخن گفته است: "من قرآن را در شب قدر نازل كردم، و كسى چه مى داند كه فضيلت و برترى شب قدر چيست؟ شب قدر بهتر از هزار ماه است. فرشتگان و روح در آن شب، به اذن من براى تقدير هر كارى، نازل مى شوند. آن شب تا طلوع سپيده، سرشار از سلامتى، بركت و رحمت است".
آرى، شب قدر بهتر از هزار ماه است، اين شب را به اين نام، ناميده اند زيرا كسى قدر و عظمت آن را نمى داند، شبى است بسيار با فضيلت. شبى كه فرشتگان بزرگ خدا به زمين فرود مى آيند. شبى كه خدا رحمت و مهربانى خود را براى بندگانش قرار مى دهد و گروه زيادى را از عذاب نجات مى دهد.
به احتمال زياد شب قدر، شب بيست و سوم رمضان است، بانوى من! تو براى اين شب برنامه عبادت داشتى، مهم اين بود كه كودكان خردسالت را براى عبادت در اين شب، آماده مى كردى، روز قبل، از آنان مى خواستى تا استراحت كنند تا براى شب زنده دارى در شب بيست و سوم آمادگى داشته باشند.[۵۸] چقدر خوب است كودكان از همان كودكى با شب زنده دارى آشنا باشند، از دعا و نيايش بهره ببرند، بعضى از مادران مى گويند: "بچه ما اذيّت مى شود، او شب بايد بخوابد"، آنان به آسايش جسم كودك خويش اهميّت مى دهند ولى از آشنايى روح او با دعا و مناجات غفلت مى كنند.
بعضى از دخترها وقتى ازدواج مى كنند ديگر پدر و مادر خويش را از ياد مى برند و به آنان بى اعتنايى مى كنند، درست است كه وقتى دخترى ازدواج كرد بايد به زندگى خودش رسيدگى كند، ولى (در حدّ رضايت شوهر) نبايد پدر و مادرش را هم از ياد ببرد، تو بارها براى پيامبر غذا مى پختى و آن غذا را به خانه او مى بردى، اكنون مى خواهم ماجرايى را نقل كنم:
تو ظرف غذايى را در دست داشتى و از خانه خارج شدى و نزد پدر رفتى، سلام كردى، پدر جواب سلام تو را به گرمى داد و به احترام تو از جا برخاست، تو چنين گفتى:
ــ پدر جان! براى شما غذايى آماده كرده ام.
ــ فاطمه جانم! پس على و حسن و حسين كجا هستند؟
حسن و حسين(عليهما السلام) مريض شدند، على(عليه السلام) نذر كرد كه اگر آنها شفا بگيرند سه روز روزه بگيرد، خدا آنان را شفا داد و موقع اداى نذر فرا رسيد، تو دوست داشتى كه در روزه گرفتن، على(عليه السلام) را همراهى كنى. وقتى حسن و حسين(عليهما السلام) از ماجرا باخبر شدند تصميم گرفتند همراه شما روزه بگيرند.[۶۰] به تصميم حسن و حسين(عليهما السلام) احترام گذاشتى و با آن كه آنان كودك بودند، اجازه دادى تا روزه بگيرند، تو دوست داشتى كه آنان از همان كودكى تمرينِ بندگى خدا كنند.
براى افطار نان پختى، بعد از نماز سفره انداختى، در سفره افطار فقط آب و نان جو بود، همه سر سفره بوديد ناگهان صدايى به گوش شما رسيد: "سلام بر شما اى خاندان پيامبر! من فقير هستم، از غذاى خود به من بدهيد كه من گرسنه ام".
على(عليه السلام) نگاهى به تو كرد، گويا از تو اجازه گرفت، تو لبخند رضايت مى زدى، حسن و حسين(عليهما السلام) هم با لبخندى رضايت خود را اعلام كردند، على(عليه السلام) نان ها را برداشت و به آن فقير داد، شما آن شب با آب خالى افطار كرديد.
يك روز پيامبر به خانه تو آمد، ديد تو لباس ساده به تن دارى، كنار آسياب دستى نشسته اى، جو و گندم آسياب مى كنى، در همان حال به نوزاد خودت، شير مى دهى، پيامبر وقتى اين منظره را ديد چنين گفت: "دخترم! سختى هاى دنيا را تحمّل كن چرا كه بهشت در انتظار توست".
تو نگاهى به پدر كردى و گفتى: "من خدا را به خاطر نعمت هايش سپاس مى گويم و به خاطر آنچه او به من عطا كرده است، شكرگزارم".[۶۴] بانوى من! تو در اوج سختى هاى دنيا، خدا را اين گونه سپاس مى گويى، تو درس شكرگزارى را به من مى دهى!
اين يك قانون است، درباره هر چه فكر كنم و سخن بگويم آن را به سوى خود جذب مى كنم، اگر همواره از سختى ها و فقر سخن بگويم آن را بيشتر به سوى خود مى كشانم، كسانى هستند همواره دم از يأس و نااميدى مى زنند و هر كجا فرصت پيدا كنند، منفى ها را بيان مى كنند، آنها نمى دانند با اين كارشان همان بدى ها را به سوى خود جذب مى كنند.
دشمنان قصد داشتند كه به مدينه حمله كنند، مسلمانان به فكر دفاع از شهر مدينه بودند، على(عليه السلام) هم كه به عنوان شجاع ترين رزمنده اسلام شناخته مى شد چند روزى بود كه درگير اين مسأله شده بود.
اوّلين ماه هاى زندگى شماست، هنوز خدا به شما فرزندى نداده است، تو در خانه، منتظر آمدن على(عليه السلام) بودى، سرانجام انتظار به سر آمد، او به خانه آمد، سلام كرد و در گوشه اى نشست، او خيلى خسته بود، نياز به استراحت داشت، چند ساعت گذشت، او رو به تو كرد و گفت:
ــ فاطمه! آيا غذايى دارى؟
ــ در خانه چيزى نيست.
پيامبر در بستر بيمارى بود، گاهى از هوش مى رفت، معلوم بود كه به زودى او از دنيا خواهد رفت، تو در كنار بستر او نشسته بودى و آرام آرام اشك مى ريختى.
ساعتى گذشت، پيامبر چشمان خود را باز كرد به تو نگاهى كرد و چنين گفت: "دخترم ، در خاندان من، تو اوّلين كسى هستى كه به من ملحق خواهى شد!" .[۶۶] اينجا بود كه تو لبخند زدى و شادمان گشتى، همه از لبخند تو متعجّب شدند، پيامبر به تو خبر داد كه مرگ تو به زودى فرا خواهد رسيد و تو خوشحال گشتى، به راستى مرگ در نگاه تو چگونه است؟ چرا من اين قدر از مرگ در هراسم؟ چرا از مرگ مى ترسم و از اسم آن هم، وحشت دارم؟
من كه مثل بقيّه مردم در جستجوى دنياى بيشتر هستم، دنيا (اين عروسِ هزار داماد) دلم را مى فريبد و سرانجام به من وفا نمى كند، وقتى به آن مى رسم، از من جدا مى شود، و مرا رها مى كند و با دلى پر از حسرت، تنها مى مانم!
بانوى من! دشمنان به خانه ات هجوم آوردند و آنجا را به آتش كشيدند و تو را ميان در و ديوار قرار دادند، به راستى همه آن مجاهدت ها و تلاش هاى تو براى چه بود؟ براى چه اين همه سختى و مصيبت ديدى؟
تو به ميدان آمدى تا على(عليه السلام) كه حجت خدا بود، غريب و مظلوم نباشد و اشك غريبانه اش در نخلستان ها و خارج از شهر، جارى نشود! على(عليه السلام)امام زمان تو بود و تو براى يارى او به ميدان آمدى.
امروز مولاى ما، آقاى ما، مهدىِ تو در غيبت گرفتار است و مردم زمانه سرگرم دغدغه هاى اين دنياى مادى شده اند، هر كسى به فكر آرزوهاى دنيايى است و بسيارى فراموش كرده اند كه امام زمانى دارند، آنان به روزگار غيبت امام زمان، عادت كرده اند و اگر كسى را ببينند كه اين درد را درك مى كند و از آن مى نالد با تعجّب به او مى نگرند.
مردم نمى دانند كه همه گرفتارى آنان به خاطر اين است كه حجّت خدا را از ياد برده اند و دنبال ديگران رفته اند، چشمه آب زندگى را رها كرده اند و به سرابى دروغين دل خوش كرده اند.
براى يك زن مسلمان، حيا و عفت در همه حال ها ارزشمند است، فرقى بين زمان مرگ و زندگى نيست، تو كه الگوى برتر براى زنان مسلمان هستى در اين فكر بودى تا حتّى پس از مرگ هم پيكرت از ديد نامحرمان به دور باشد.
در بستر بيمارى بودى، اَسماء يكى از دوستان تو بود، او در سال هايى كه مسلمانان در مكه در سختى بودند همراه با شوهر خودش به حبشه هجرت كرده بود، شوهر او، جعفر (برادرِ على (عليه السلام)) بود كه در جنگ تبوك به شهادت رسيد، پيامبر او را جعفر طيّار ناميد، زيرا در ميدان جنگ، دو دست او قطع شد، خدا در بهشت به او دو بال عطا كرد.
اسماء كنار بستر تو نشسته بود، تو به او رو كردى و گفتى: "تشييع جنازه با اين روش كه در مدينه هست را دوست ندارم"، در آن زمان، در مدينه رسم بود كه جنازه را بر روى چوبى مى گذاشتند و پارچه اى روى آن مى كشيدند و به سوى قبرستان مى برند، در واقع آنها از تابوت استفاده نمى كردند و براى همين معلوم بود كه شخصى كه مرده است زن است يا مرد.
اسماء فكرى كرد و چنين گفت: "زمانى كه در حبشه بودم ديدم كه آنها جنازه ها را در تابوت خاصّى مى گذاشتند". او از جا بلند شد، تختى را كه در اتاق بود به پشت، كف اتاق قرار داد، پايه هاى تخت رو به بالا قرار گرفت، بعد چند شاخه درخت خرما طلبيد و آن را به پايه هاى تخت بست و سپس پارچه اى روى آن كشيد و گفت: "در حبشه تابوت به اين شكل است".
روزهاى آخر زندگى تو بود، در بستر بيمارى در خواب بودى، چشمان خود را باز كردى، على(عليه السلام) را در بالاى سر خود ديدى كه آرام آرام گريه مى كرد، قطرات اشك على(عليه السلام) بر صورت تو مى چكيد. اشك چشم على(عليه السلام) را گرفتى و بر چهره خود كشيدى و چنين گفتى: "على جان! از پدرم شنيدم كه اشك كسى كه غم به دل دارد، باعث رحمت خدا مى شود، على جان! تو غم به دل دارى، من اشك تو را به چهره ام مى كشم تا به رحمت خدا برسم".[۷۰] تو با اين كار خود درس بزرگى به تاريخ دادى، اشكِ مظلوم، حرمت دارد، اشك مظلوم، شفاىِ دل است و رحمت خدا را نصيب انسان مى كند، آيا تاريخ مظلوم تر از على(عليه السلام) ديده است؟ روزهاى تنهايى على(عليه السلام) نزديك بود، وقتى تو از دنيا بروى، على(عليه السلام) نزد چه كسى اشك خواهد ريخت؟ بعد از رفتن تو، ديگر بايد به بيابان برود و با چاه درد دل كند و اشك بريزد!
روزهاى آخر زندگى تو بود، خيلى وقت بود كه مى خواستى از على(عليه السلام) حلاليّت بطلبى، تو يك بار هم شوهرت را ناراحت نكردى، هرگز او را خشمگين نكردى، ولى باز هم مى خواهى از زبان خودش بشنوى كه او از تو راضى است، تو مى خواستى وصيّت هاى خود را بازگو كنى، پس رو به على(عليه السلام) كردى و چنين گفتى:
ــ على جان! تو بايد در مرگ من صبر داشته باشى! يادت هست در روز آخر زندگى پدرم، او به من وعده داد كه من زودتر از همه به او ملحق خواهم شد، اكنون وقت وعده پيامبر است.
ــ آن سخن پيامبر را به ياد دارم.
ــ على جان! اگر در زندگى از من كوتاهى ديدى ببخش و مرا حلال كن![۷۱]
تو هرگز با كسانى كه راه باطل را برگزيدند سازش نكردى، تو مى دانستى كه بايد راه حقّ براى آيندگان روشن بشود، مى خواستى به ما درس بدهى كه هرگز اهل سازش با باطل نباشيم، از هر فرصتى براى يارى حقّ بهره گرفتى و روشنگرى نمودى.
وقتى زنان مدينه به عيادت تو آمدند به آنان چنين گفتى: "بدانيد كه من از مردان شما ناراضى هستم، زيرا آنها ما را تنها گذاشتند و به دنبال هوس هاى خود رفتند. عذاب بسيار سختى در انتظار آنها مى باشد، واى بر كسانى كه دشمن ما را يارى كردند!".[۷۳] زنان مدينه با شنيدن سخنان تو به گريه افتادند، آنها نزد شوهران خود رفتند و به آنها گفتند: دختر پيامبر از شما ناراضى است، آيا سخن پيامبر را به ياد داريد كه فرمود: "فاطمه، پاره تن من است، هر كس او را اذيّت و آزار دهد مرا آزرده است". اكنون بايد برويد و فاطمه را راضى و خشنود سازيد![۷۴] مردان مدينه نزد تو آمدند تا از تو عذرخواهى كنند، درِ خانه به صدا در آمد، على(عليه السلام)در را باز كرد. آنان به عيادت تو آمده بودند، آنان چنين بهانه آوردند و گفتند: "اى سرور زنان! وقتى ما مى خواستيم خليفه انتخاب كنيم اگر على زودتر از بقيّه به جمع ما مى آمد، با او بيعت مى كرديم".
در قرآن از حضرت سليمان(عليه السلام) به عنوان بنده "اَوّاب" ياد شده است، "اَوّاب" كسى است كه با خدا بسيار راز و نياز دارد و همواره دلش به ياد خداست، هيچ چيز براى او مانند مناجات با خدا لذّت ندارد.
آرى، "اَوّابين" كسانى هستند كه شيرينى خلوت با خدا را چشيده اند و براى همين همواره به دنبال اين هستند كه فرصت پيدا كنند و با خداى خويش راز و نياز كنند.
افسوس كه روزگار با من كارى كرد كه شيرينى مناجات با خدا را از ياد بردم، وقتى فكر و ذهن من پر از چيزهاى ديگر شد، وقتى پاى تلويزيون نشستم و فيلم هاى خنده آور ديدم، ديگر از آن وادى ها دور افتادم! اكنون چه بايد بكنم؟
بانوى من! تو سرآمد همه "اَوّابين" بودى، براى همين نماز تو را "نماز اَوّابين" نام نهاده اند، اگر من بخواهم لذّت مناجات با خدا را بچشم بايد اين نماز را بخوانم و كم كم در اين مسير گام بردارم!
تو همواره انگشتر عقيق به دست داشتى، بر روى انگشتر تو، اين جمله نوشته شده بود: "اَمِنَ المُتوَكِّلُون"، يعنى كسانى كه به خدا توكّل كنند از خطرها در امان هستند.[۸۰] من لحظه اى به اين جمله فكر مى كنم، تو كه سرآمد اهل توكّل بودى، ولى چرا به مصيبت ها و سختى ها مبتلا شدى؟ دشمن به خانه تو هجوم آورد و آنجا را به آتش كشيد و تو را زير تازيانه ها قرار داد، پس چرا از آن خطرها در امان نبودى؟ اين سؤال مرا چه كسى پاسخ مى دهد؟
هر كس به خدا توكّل كند، ديگر از غير خدا نمى هراسد، حكومت كودتا خانه تو را آتش زد، او مى خواست تو بهراسى و دست از يارى حقّ و حقيقت بردارى، ولى تو ذرّه اى در اين ميدان كوتاه نيامدى، به خدا توكّل كرده بودى و تك و تنها در مقابل ظلم يك حكومت ايستادى و پيروز اين ميدان شدى.
هجوم به خانه خطرى نبود كه تو از آن به خدا پناه ببرى، تو با تمام وجود به ميدان مبارزه با طاغوت آمدى و مى دانستى مبارزه با طاغوت اين سختى ها را دارد، تو از چيز ديگرى مى هراسيدى، از اين كه دين خدا نابود شود، خدا تو را از آنچه مى ترسيدى در امان داشت. آن حكومت مى خواست دين پدر تو را از بين ببرد، ولى هنوز صداى اذان از گلدسته ها به گوش مى رسد و اين نشانه پيروزى توست، تو به خدا توكّل كردى و بر دشمن پيروز شدى!
يك روز داشتم فكر مى كردم كه در دنيا چقدر طلا وجود دارد، مقدارى بررسى كردم، ديدم يك شركت خارجى كه در تجارت طلا كار مى كند كل طلاى دنيا را ۱۷۰ هزار تُن طلا تخمين زده است. به راستى اين مقدار طلا چقدر ارزش دارد؟ در دنيا، جواهرات زيادى وجود دارد، آيا كسى مى تواند همه ثروتى كه در دنيا هست را حساب كند؟
بانوى من! اين سخنان را براى چه مى نويسم؟ مى خواهم ماجرايى را بازگو كنم: يك روز پيامبر به ديدار تو آمد و به تو گفت: "اى فاطمه! آيا مى خواهى دعايى به تو ياد بدهم؟ هر كس، خدا را با اين دعا بخواند، حاجت هاى او برآورده مى شود".
تو در پاسخ مى گويى: "بله. پدرجان! دوست دارم اين دعا را از تو بياموزم، بدان كه اين دعايى را كه تو مى گويى از دنيا و آنچه در دنياست، بيشتر دوست مى دارم".
به سخن تو فكر مى كنم، تو دعايى را كه پيامبر آن را بازگو كند، بهتر از همه ثروت دنيا مى دانى! دعايى كه كمتر از يك صفحه است. تو ارزش اين دعا را از همه طلاها و جواهرات دنيا بيشتر مى دانى! تو دنيا را چگونه مى بينى، زاويه نگاه تو چيست؟ چقدر من با اين نگاه تو فاصله گرفته ام!
روزى كه سياهى ها، جامعه را فرا گرفت، تو به ميدان آمدى و براى دفاع از حقّ و حقيقت به پاخاستى، به مسجد رفتى و در آنجا سخن گفتى، با سخنان خود، چراغى برافروختى كه براى هميشه در تاريخ نورافشانى مى كند.
پيامبر تلاش كرد تا يكتاپرستى را در جامعه رواج دهد و مردم بندگى خدا كنند، پيامبر در روز غدير از همه خواست تا پيرو على(عليه السلام) باشند تا به رستگارى برسند. على(عليه السلام) حجّت خدا در روى زمين بود و تنها كسى بود كه مى توانست جامعه را به سوى رستگارى راهنمايى كند، ولى عدّه اى (كه پيرو شيطان بودند) به ميدان آمدند و در حقّ على(عليه السلام) ظلم و ستم كردند.
آن ستمگران در مكانى به نام "سقيفه" جمع شدند و با ابوبكر بيعت كردند و او را "خليفه خدا" خواندند و سپس در جامعه، آتش ترس و وحشت برافروختند و مردم را از حجّت خدا دور كردند.
آرى، آنان در ظاهر نماز مى خواندند، ريش سفيد داشتند ولى دلشان از ياد خدا خالى بود، ظاهرشان دم از اسلام مى زد امّا باطن آنان فريادگر كفر بود، آنان همان خطّ نفاق بودند; نفاق چيزى جز دورويى نيست، آنان با ظاهر خود مردم را فريب دادند و حجّت خدا را خانه نشين كردند.
۱ . الاحتجاج على أهل اللجاج، أبو منصور أحمد بن علي بن أبي طالب الطبرسي (ت ۶۲۰هـ ) تحقيق: إبراهيم البهادري ومحمّد هادي به، طهران: دار الأُسوة، الطبعة الاُولى، ۱۴۱۳هـ.
۲ . الاختصاص، المنسوب إلى أبي عبد الله محمّد بن محمّد بن النعمان العكبري البغدادي المعروف بالشيخ المفيد (ت ۴۱۳هـ)، تحقيق: علي أكبر الغفّاري، قمّ: مؤسّسة النشر الإسلامي، الطبعة الرابعة، ۱۴۱۴هـ.
۳ . الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد، أبو عبد الله محمّد بن محمّد بن النعمان العكبري البغدادي المعروف بالشيخ المفيد (ت ۴۱۳هـ) تحقيق: مؤسّسة آل البيت، قم: مؤسّسة آل البيت، الطبعة الاُولى، ۱۴۱۳هـ.
۴ . أُسد الغابة في معرفة الصحابة، أبو الحسن عزّ الدين علي بن أبي الكرم محمّد بن محمّد بن عبد الكريم الشيباني المعروف بابن الأثير الجزري (ت ۶۳۰هـ)، تحقيق: علي محمّد معوّض وعادل أحمد، بيروت: دار الكتب العلمية، الطبعة الاُولى، ۱۴۱۵هـ.