سایت استاد مهدي خداميان آرانی
۳۹. کتاب تا خدا راهى نيست | |
تعداد بازديد : | ۵۶ |
موضوع: | عرفان و معنويت |
نويسنده: | مهدى خداميان |
زبان : | فارسی |
سال انتشار: | چاپ دهم، ۱۳۹۶ |
انتشارات: | بهار دلها |
در باره کتاب : | با چهل حديث قُدسى آشنا شويم |
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ
خيلى دلم مى خواست اوّلين نوشته هاى من در مورد تو باشد، امّا چنين نشد، زيرا نوشتن براى تو به اين سادگى ها نيست، بايد توفيق، رفيق راهم مى شد.
اكنون نمى دانم چگونه از تو تشكّر كنم، به من توفيق دادى تا براى دوستان خوبت از سخنانِ زيبايت بنويسم. اميدوارم كه توانسته باشم قدمى هر چند كوتاه براى بيان خوبى ها و مهربانى هاى تو برداشته باشم.
در ميان كتاب هاى مختلف به جستجو پرداختم، بيشتر به دنبال گفتگوهايى بودم كه تو با پيامبران خود داشته اى، سعى كردم كه پيام اصلى سخنان تو را براى بندگان خوبت بيان كنم.
خدايا! خيلى وقت ها دلم مى خواست از تو سؤالى بكنم. مى خواستم بدانم چرا تو اين همه بين بندگانت فرق گذاشته اى؟ به عدّه اى پول زيادى داده اى و به عدّه اى ديگر، فقر را هديه داده اى. بعضى ها سالم و تنومند هستند و بعضى بيمار.
ديروز از خيابان كه عبور مى كردم، كودكى را ديدم كه فلج بود و نمى توانست راه برود، خيلى دلم سوخت، تو چرا او را اين گونه آفريدى؟
آن ديگرى را بگويم كه كورمادرزاد به دنيا آمده است، او هرگز نتوانسته است دنيا و زيبايى هاى آن را ببيند. چرا او را اين گونه آفريدى؟
به بعضى ها آن قدر بچّه مى دهى كه نمى دانند چه بكنند و بعضى ديگر هم تا ابد در حسرت يك فرزند مى سوزند.
خدايا! تو مى خواستى با آدم(عليه السلام) سخن بگويى. او اوّلين انسانى بود كه آفريده بودى، به همه فرشتگانت فرمان دادى تا بر او سجده كنند، چرا كه او گلِ سرسبد همه هستى است. وقتى تو زمين و هفت آسمان را آفريدى به خود آفرين نگفتى، امّا وقتى او را آفريدى، بر خود آفرين گفتى.*P*۲
و به راستى كه فقط خودت مى دانى كه اين انسان به كجا مى تواند برسد، او مى تواند از همه فرشتگان بالا و بالاتر برود و در ملكوت تو جاى گيرد.
و اكنون مى خواهى با او سخن بگويى، مى خواهى همه خوبى ها را براى او خلاصه نمايى. او را صدا مى زنى و مى گويى:
ــ اى آدم! من همه خوبى ها را براى تو در چهار جمله، خلاصه كرده ام.
خدايا! تو به او گفتى كه بر من سجده كند و او نافرمانى تو را نمود، ولى تو او را به آرزويش رساندى!
از شيطان سخن مى گويم، او از تو خواست كه تا روز قيامت به او فرصت بدهى و تو خواسته او را قبول كردى. او هم قسم خورد كه سر راه من و فرزندانم بنشيند و مانع سعادت و خوشبختى همه ما بشود. او اكنون دشمن شماره يك ماست. ما با او چه خواهيم كرد؟
خدايا! شيطان نيروى زيادى دارد، او به قلب ما نفوذ مى كند و به راحتى ما را وسوسه كرده و فريب مى دهد. ما در مقابل او چه خواهيم كرد؟
و تو سخنان آدم(عليه السلام) را شنيدى، از غمى كه به دل او نشسته بود باخبر بودى، تو كه دل شيطان را نشكستى با اين كه او دشمن تو بود، اكنون چگونه مى توانى ببينى كه آدم(عليه السلام) اين گونه گرفته و پريشان است، تو او را دوست دارى و براى همين گفتى كه فرشتگانت بر او سجده كنند، اكنون تو مى خواهى سخنى بگويى تا آدم(عليه السلام)و همه فرزندان او را خوشحال كنى، پس چنين مى گويى:
خدايا! من مى دانم كه ابراهيم(عليه السلام) دوست توست، تو او را به مهمانى بزرگ خودت دعوت كرده اى، تو او را به اوج آسمان ها آورده اى تا از آنجا همه آسمان ها و زمين را ببيند، او امروز در ملكوت تو مهمان است.
ابراهيم(عليه السلام) نگاهى به آسمان ها مى كند و زيبايى هايى را كه تو خلق كرده اى مى بيند، او زبان به حمد و ستايش تو مى گشايد. لحظه اى مى گذرد، نگاهى به زمين مى اندازد، او همه چيز را مى تواند از آن بالا ببيند، همه كوه ها، درياها و دشت ها. او همين طور كه زمين را مى بيند، نگاهش به صحنه گناهى مى افتد، طاقت نمى آورد و دست به نفرين بر مى دارد و در حقّ آنان نفرين مى كند. تو نفرين او را مستجاب مى كنى و آن گنهكاران مى ميرند.
لحظاتى بعد، باز ابراهيم(عليه السلام) منظره اى را مى بيند، نفرينى ديگر مى كند و...
خدايا! تو مى دانى كه ديگر عمر ابراهيم(عليه السلام) تمام شده است و لحظه مرگ او فرا رسيده است. تو با عزرائيل چنين مى گويى: اى عزرائيل! به سوى ابراهيم برو و او را قبض روح كن و جانش را بگير.
اكنون عزرائيل پَر مى گشايد و به سوى زمين مى آيد و نزد ابراهيم(عليه السلام) مى رود، وقتى با او روبرو مى شود، سلام مى كند و ابراهيم(عليه السلام) جواب او را مى دهد. لحظه اى مى گذرد، ابراهيم(عليه السلام) رو به عزرائيل مى كند و مى گويد:
ــ چه عجب! آيا براى ديدار من آمده اى يا مأموريّتى دارى؟
ــ من براى گرفتن جان تو آمده ام.
خدايا! تو خودت دارى مى بينى كه مردم دارند هيزم جمع مى كنند تا ابراهيم(عليه السلام)را با آتش بسوزانند!
فريادها بلند است، هر كس مى خواهد از دين پدران خود حمايت كند، هيزم بياوريد، اى مردم! آتش، سزاى كسى است كه بت ها را شكسته و به دين ما اهانت كرده است.
بعد از مدّتى، تا چشم كار مى كند، هيزم جمع شده است، آتش زبانه مى كشد، ابراهيم(عليه السلام) را هم در منجنيق نشانده اند و مى خواهند او را به داخل آتش پرتاب كنند.
يكى با ابراهيم(عليه السلام) سخن مى گويد: اى ابراهيم! آيا هنوز هم سر حرف خود هستى؟ آيا نمى خواهى دست از يكتاپرستى بردارى؟
خدايا! چه شد كه تو ابراهيم(عليه السلام) را به عنوان دوست خود انتخاب كردى؟
تو به او لقب "خليل الله" دادى و فرشتگانت او را به اين نام مى خوانند و من در جستجوى راز اين كار تو هستم. تو صد و بيست و چهار هزار پيامبر دارى، چطور شد كه فقط ابراهيم(عليه السلام) را از ميان آن ها برگزيدى و اين تاج افتخار را به سر او نهادى؟
و ابراهيم(عليه السلام) خيلى خوشحال بود كه دوست تو شده است و دوست داشت بداند، كدامين عمل و رفتار او باعث شده كه او شايسته اين مقام شود.
تو از دل ابراهيم(عليه السلام) خبر داشتى و مى دانستى او به دنبال جواب اين سؤال است، براى همين، روزى از روزها با ابراهيم(عليه السلام)اين گونه سخن گفتى: اى ابراهيم! من تو را به عنوان دوست خود انتخاب كردم، زيرا در تو چهار چيز ديدم:
يوسف در چاه بود و تو را صدا مى زد. هيچ كس از حال او خبر نداشت، پدر در انتظار او بود، او از تاريكى چاه وحشت كرده بود. او تو را مى خواند و مى دانست كه تو صدايش را مى شنوى و به زودى جواب او را خواهى داد.
و تو جبرئيل را به زمين فرستادى، از او خواستى تا به ته چاه برود و با يوسف سخن بگويد:
ــ اى يوسف! اينجا چه مى كنى؟
ــ تو كه هستى كه مرا با اسم صدا مى زنى؟
خدايا! فرشتگانت به تو مى گويند: خدايا! چرا شعيب اين قدر گريه مى كند؟ مى ترسيم چشمان او آسيب ببيند!
مدّتى مى گذرد، شعيب هم چنان گريه مى كند تا اين كه چشم او نابينا مى شود، او ديگر نمى تواند جايى را ببيند.
تو چشمانش را شفا مى دهى، شعيب شكر تو را مى كند و باز بناى گريه و اشك را مى گذارد تا آنجا كه چشمان او نابينا مى شود.
و تو اكنون با او سخن مى گويى:
موسى(عليه السلام) به فكر فرو رفته بود، او ديده بود كه بعضى ها با صداى بلند تو را مى خوانند، گويا كه تو در اوج آسمان ها هستى و آن ها بايد فرياد بزنند تا تو صداى آن ها را بشنوى، بعضى ها هم تو را آهسته و بى صدا مى خوانند و با تو سخن مى گويند.
موسى(عليه السلام) مى خواست بداند كه بايد چگونه تو را صدا بزند، براى همين يكبار كه براى مناجات به سوى تو آمد، با تو چنين گفت:
ــ خدايا! آيا تو به بندگانت نزديك هستى تا تو را آهسته بخوانيم يا آن كه از آن ها دور هستى تا تو را با صداى بلند بخوانيم؟
ــ اى موسى! من همنشين كسى هستم كه مرا مى خواند، من كنار او هستم.*P*۱۱
تو انسان را خلق كردى و مى دانى كه بزرگ ترين سرمايه انسان، روشنى قلب اوست. اگر دل او سياه بشود، ديگر او روى سعادت را نخواهد ديد و همه ارزش هاى او رنگ عوض خواهد كرد.
براى همين آن روز كه موسى(عليه السلام) مهمان تو بود، با او چنين سخن گفتى: "اى موسى! از تو مى خواهم كه در دنيا، آرزوهاى خيلى بزرگ نكنى كه با اين كار قلب تو سياه خواهد شد و هر كس كه قلب او سياه بشود، از من دور خواهد شد".*P*۱۳
خدايا! وقتى من اين سخن را خواندم، به فكر فرو رفتم، با خود گفتم آيا همه آرزوهاى بزرگ، دل آدمى را سياه مى كند؟
بعد از مدّتى فكر فهميدم: آرزوى بزرگى كه براى دنيا باشد و مرا عاشق دنيا كند، مرا از تو دور مى كند و دلم را سياه مى كند.
تو پيامبران زيادى دارى، امّا فقط يك نفر از آن ها را به عنوان "كليم الله" انتخاب نمودى. آرى! او كسى است كه خودِ تو، مستقيم با او سخن گفتى، اين افتخار بزرگى است.
اكنون تو مى دانى كه موسى(عليه السلام) مى خواهد بداند كه چرا تو او را براى اين مقام انتخاب كردى. چرا فقط او؟ براى همين، بار ديگر سخن گفتن با او را آغاز مى كنى.
ــ اى موسى! آيا مى دانى كه چرا من تو را براى اين مقام برگزيدم؟
ــ نه! من نمى دانم.
موسى(عليه السلام) كسى است كه مناجات با تو را با همه دنيا عوض نمى كند، او مى داند كه ارزش يك لحظه سخن گفتن با تو چقدر است، او وقتى در مقابل تو مى ايستد و راز دل با تو مى گويد، لذّتى را تجربه مى كند كه همه دنيا در مقابل آن هيچ است، پس چه شده است كه او سكوت كرده است و با تو سخن نمى گويد؟
تو راز موسى(عليه السلام) را مى دانى. تو به همه چيز آگاه هستى، امّا دوست دارى كه علّت اين كار را از زبان خود موسى(عليه السلام) بشنوى. پس خطاب مى كنى:
ــ اى موسى! چرا با من سخن نمى گويى؟ چرا حرفى نمى زنى؟ چه شد آن مناجات هاى تو؟
ــ خدايا! من روزه هستم و دهانم بو مى دهد. من مى خواهم صبر كنم تا افطار كنم و غذايى بخورم، دهانم خوشبو شود، آنگاه با تو سخن بگويم.
سال هاست كه قوم بنى اسرائيل در انتظار امشب بوده اند، شبى كه تو آن ها را از دست فرعون نجات مى دهى و آن ها به آرزوى ديرين خود مى رسند.
همه آماده اند تا حركت كنند، موسى(عليه السلام) مى خواهد از تاريكى شب استفاده كند و قبل از آن كه سپاه فرعون متوجّه حركت آن ها شود، از مصر بيرون برود.
تو با موسى(عليه السلام) سخن مى گويى: اى موسى! قبل از اين كه از مصر بروى، بايد قبر يوسف را پيدا كنى و پيكر او را همراه خود ببرى و آن را در بيت المقدس دفن كنى.
موسى(عليه السلام) رو به ياران خود مى كند: چه كسى مى داند قبر يوسف كجاست؟
شبى از شب ها به موسى(عليه السلام) گفتى كه مى خواهى او را نصيحت و موعظه كنى.
موسى(عليه السلام) خيلى خوشحال شد، او دوست داشت بداند كه نصيحت هاى تو چيست، او مى خواست آن را بشنود و به ديگران هم بگويد، نصيحت هاى تو خيلى با ارزش هستند و اگر همه به آن عمل كنند، حتماً به خوشبختى دنيا و آخرت خواهند رسيد.
و تو بار ديگر با موسى(عليه السلام) سخن مى گويى:
اى موسى(عليه السلام)! من چهار نصيحت براى تو دارم:
تو با موسى(عليه السلام) اين چنين سخن گفتى: "من عبادت كسى را قبول مى كنم كه دوستان مرا را بشناسد و حقّ آنان را ادا كند".
موسى(عليه السلام) به سخن تو فكر مى كرد، او دوست داشت بداند دوستان تو چه كسانى هستند، براى همين از تو سؤال كرد:
ــ خدايا! آيا منظور تو از دوستانت، ابراهيم و اسحاق و يعقوب(عليهم السلام) هستند؟
ــ آنان كه نامشان را بردى، دوستان من هستند، امّا منظور من كسانى بود كه به خاطر آن ها آدم و حوّا و بهشت را آفريدم.
موسى(عليه السلام) در فكر بود كه چقدر خوب بود اگر او مى توانست يك سال تمام، روزه بگيرد و همه شب هاى آن را به نماز مشغول باشد.
اين عبادت، آرزوى موسى(عليه السلام) بود. او مى خواست تا حقّ عبادت تو را به جا آورد و فكر مى كرد اين طورى مى تواند اين كار را انجام بدهد.
تو هم كه از راز دل او با خبر بودى، براى همين با او اين چنين سخن گفتى:
ــ اى موسى! آيا مى دانى كدام كار ثوابش از يك سال عبادت بيشتر است؟ يك سال عبادتى كه روزها روزه بگيرى و شب ها تا صبح نماز بخوانى.
به موسى(عليه السلام) دستور دادى تا عصاى خود را بر رود نيل بزند، همين كه او عصاى خود را بر لب رود نيل زد، قدرت تو معجزه اى كرد، آب ها كنار رفت. همه با تعجّب نگاه مى كردند، موسى(عليه السلام) همراه با ياران خود به سلامت از رود نيل عبور كردند.
در همين هنگام، فرعون باسپاهش از راه رسيد، او ابتدا مى ترسيد از آب عبور كند، يعنى همه سپاه او ترسيده بودند، بعد از لحظاتى، فرعون تصميم گرفت تا از آب عبور كند، او به سرعت اسب خود را حركت داد تا هر چه زودتر بتواند به آن طرف آب برسد. همه سپاه او نيز همراه او وارد رود نيل شدند.
وقتى آخرين نفر از سپاه فرعون نيز وارد رود نيل شد، تو اراده كردى و همه آب ها به روى هم آمد، فرعون و سپاهش در دريايى از آب گرفتار شدند.
فرعون كه اميدى به نجات نداشت، فريادش را بلند كرد و از موسى(عليه السلام) كمك خواست. موسى(عليه السلام) صداى او را شنيد، امّا هيچ توجّهى نكرد، درست است كه فرعون در حقّ موسى(عليه السلام)، پدرى كرده بود، امّا اكنون نبايد به او اعتنايى مى كرد، فرعون سال هاست كه ادّعاى خدايى كرده بود و هزاران نفر بى گناه را كشته بود، موسى(عليه السلام) براى چه بايد به او كمك كند؟
شبى از شب ها، موسى(عليه السلام) مهمان تو بود، او آمده بود تا از رحمت تو بهره مند شود، او بر روى كوه طور ايستاده بود و با تو سخن مى گفت. صداى تو به گوشش رسيد:
ــ اى موسى! من بندگانى دارم كه آنان را پادشاهان بهشت قرار خواهم داد.
ــ بار خدايا! من دوست دارم بدانم آنان چه كسانى هستند كه به بهشت مى روند و در آنجا بر اهل بهشت، حكومت مى كنند؟
ــ آنان كسانى هستند كه در دنيا، دل هاى بندگان مؤمن مرا شاد مى كنند.
تو هيچ گاه اميد كسى را نااميد نمى كنى و گداى درگاه خود را دست خالى بر نمى گردانى. براى همين دوست دارى كه بندگان تو هم هيچ گاه گدايى را نااميد نكنند.
هر كس كه در اين دنيا به ثروت و مالى رسيده است، به بركت و عنايت تو بوده است. تو بندگانت را امتحان مى كنى، مى خواهى بدانى آيا آن ها به فكر ديگران هستند يا نه؟
تو به موسى(عليه السلام) چنين گفتى: اى موسى! به بندگان من بگو كه هيچ گاه گدايى را از در خانه خود نااميد برنگردانند، چرا كه گاهى من فرشته اى از فرشتگانم را به شكل انسانى در مى آورم و او را به در خانه بندگانم مى فرستم تا ببينم آن ها چگونه رفتار خواهند نمود. اين امتحانى براى آن هاست. من مى خواهم بدانم آيا آن ها آن گدا را نااميد خواهند كرد يا نه؟*P*۲۲
تو از موسى(عليه السلام) خواستى تا تو را دوست بدارد و كارى كند كه مردم هم تو را دوست داشته باشند.
وقتى موسى(عليه السلام) اين سخن تو را شنيد به فكر فرو رفت. محبّت به تو در قلب موسى(عليه السلام) موج مى زد، او هيچ چيز و هيچ كس را به اندازه تو دوست نداشت، امّا او نمى دانست چه كار كند كه مردم تو را بيشتر دوست داشته باشند.
او بايد راه حلّى پيدا مى كرد، امّا هر چه فكر كرد چيزى به ذهنش نرسيد. سرانجام تصميم گرفت از تو كمك بخواهد:
ــ خدايا! من چه كنم كه بندگانت تو را دوست داشته باشند؟ چگونه مى توانم قلب آن ها را با محبّت تو آشنا كنم؟
موسى(عليه السلام) به سوى قوم خود مى رود، او تورات را همراه خود دارد، او بايد مأموريّت بزرگ خويش را آغاز كند، اكنون كه تو با او سخن گفته اى او "كليم الله" شده است بايد بيشتر به هدايت مردم انديشه كند.
همه مردم جمع شده اند و منتظر هستند تا او با آنان سخن بگويد، منبرى براى او آماده كرده اند، او بر بالاى منبر مى رود و براى مردم سخن مى گويد.
اين صداى موسى(عليه السلام) است: "اى مردم! خدا با من سخن گفت و تورات را بر من نازل كرد".
و تو از دل او خبر دارى، مى دانى الآن او به چه فكر مى كند، يك لحظه فكرى به ذهن او مى رسد، او با خود مى گويد: علم و دانش من از همه بيشتر است.
امسال باران نيامده است و قحطى همه جا را فرا گرفته است، مردم نزد موسى(عليه السلام) مى آيند و از او مى خواهند فكرى بكند.
موسى(عليه السلام) هم به آنان دستور مى دهد تا فردا همه در بيابان جمع بشوند تا براى آمدن باران، دعا كنند و تو را صدا بزنند.
صبح زود همه مردم از خانه هايشان بيرون مى آيند و به سوى بيابان مى روند، موسى(عليه السلام) دست خود را به سوى آسمان مى گيرد و مى گويد: بار خدايا! باران رحمتت را بر ما نازل كن!
همه مردم نيز آمين مى گويند، موسى(عليه السلام) منتظر است تا تو اين دعا را مستجاب كنى.
موسى(عليه السلام) به اوج آسمان ها نگريست، نگاهش از آسمان ها گذشت، مردى را ديد كه در زير سايه عرش خدا جاى دارد، موسى(عليه السلام) تعجّب كرد، او مى خواست بداند كه اين مرد چه كرده است كه شايسته اين مقام شده است. شايد او، پيامبرى از پيامبران تو باشد، شايد هم...
موسى(عليه السلام) با خود گفت كه بهتر است از خود تو بپرسد كه آن مرد كيست و چه كارى انجام داده است كه روح او اين قدر اوج گرفته و زير سايه عرش تو جاى گرفته است.
ــ بار خدايا! آن مرد كيست كه به اين مقام رسيده است؟
ــ او كسى است كه به پدر و مادر خود نيكى نموده و در دنيا هرگز، سخن چينى نكرده است.
آن شب موسى(عليه السلام) مهمان تو بود، آنجا كوه طور بود، نور مهتاب همه جا را روشن كرده بود، نسيم مىوزيد، موسى(عليه السلام) به تو چنين گفت:
ــ خدايا! مرا نصيحتى بنما.
ــ اى موسى! من خداى تو هستم و امشب سه نصيحت براى تو دارم.
ــ من سراپا گوش هستم.
تو مى خواستى تا با داوود(عليه السلام) سخن بگويى، مى خواستى او پيام مهمّى را به مردم برساند، براى همين به داوود(عليه السلام) چنين گفتى:
ــ اى داوود! از تو مى خواهم تا به بندگان گنهكار من بشارت بدهى و بندگان خوب مرا بيم دهى.
ــ بارخدايا! چگونه گنهكاران را بشارت دهم و خوبان را بترسانم؟
ــ به گنهكاران بشارت بده، زيرا من توبه آن ها را قبول مى كنم و از گناهانشان مى گذرم و بندگان خوبم را بيم بده و بترسان، مبادا آن ها به كارهاى خوب خود مغرور بشوند.*P*۲۸
تو از همه پيامبرانت خواستى تا به سفر حج بروند و اعمال حج انجام بدهند، تو كعبه را خانه خودت قرار دادى و آن را عزيز و بزرگ شمردى.
و آن روز نوبت داوود(عليه السلام) بود كه به طواف اين خانه بيايد. او به عشق ديدار خانه تو حركت كرد، طواف خانه تو را انجام داد و سپس به سرزمين عرفات رفت. روز عرفه بود، او نگاهى به صحراى عرفات كرد، آنجا خيلى شلوغ بود و همه مشغول دعا بودند. داوود(عليه السلام) به دنبال جاى خلوتى مى گشت. در آن طرف، كوهى را ديد، تصميم گرفت تا از آن كوه بالا رود و بر بلندى آن كوه بايستد و تو را بخواند.
او از آن كوه بالا رفت و در آنجا تو را خواند و با تو مناجات كرد. وقتى دعاى او تمام شد، تو جبرئيل را نزد او فرستادى تا پيام تو را به او برساند. پيام تو اين بود: "اى داوود! چرا به بالاى كوه رفتى و با من مناجات كردى؟ آيا مى ترسيدى كه اگر در پايين كوه باشى من صداى تو را نشنوم؟".
و بعد به جبرئيل گفتى تا صخره اى در عمق درياى سرخ را به او نشان بدهد، در آنجا صخره اى بزرگ بود، زير آن صخره، كرمى كوچك زندگى مى كرد، جبرئيل به داوود(عليه السلام) چنين گفت: اى داوود! خدا مى گويد: "من صداى اين كرم را در زير اين صخره و در ته دريا مى شنوم. من صداى همه كسانى كه مرا بخوانند را مى شنوم".*P*۲۹
ــ اى داوود! آيا مى خواهى بهترين بنده من باشى؟
ــ آرى! اين آرزوى من است.
ــ همه كردار و رفتار تو خوب است. اگر مى خواهى بهترين بنده من باشى، بايد يك تغيير در زندگى خود بدهى.
ــ چه تغييرى؟
آن مرد به خلوت كوهى پناه آورده بود و روزها روزه مى گرفت و شب ها هم دعا مى خواند. او هزاران بار تو را صدا زد تا شايد صدايش را بشنوى و حاجتش را روا كنى.
آن روز، چهلمين روزى بود كه او در آن كوه بود، او فكر مى كرد كه ديگر تو حاجت او را مى دهى. غروب آن روز هم فرا رسيد و او به خواسته خود نرسيد.
او ديگر طاقت نياورد، به سوى شهر بازگشت. وقتى دوستانش او را ديدند از علّت ناراحتى او سؤال كردند. او ماجرا را گفت، آن ها به او گفتند: خوب است نزد عيسى(عليه السلام) بروى و از او علّت اين ماجرا را سؤال كنى.
او نزد عيسى(عليه السلام) آمد و جريان خود را تعريف كرد، عيسى(عليه السلام) تعجّب كرد كه چرا تو حاجت اين بنده خود را نداده اى؟ او مى خواست راز كار تو را بداند.
امروز عيسى(عليه السلام) مى خواهد به قبرستان برود، تو دوست دارى كه بندگان تو به قبرستان بروند. در قبرستان است كه بندگان تو به فكر فرو مى روند و مرگ را باور مى كنند. آن ها مى فهمند كه سرانجام روزى نوبت آن ها هم مى رسد و در خانه قبر منزل خواهند كرد.
عيسى(عليه السلام) در قبرستان قدم مى زند، براى اهل ايمان از تو طلب رحمت مى كند. او وقتى از كنار يك قبر عبور مى كند، متوجّه مى شود كه صاحب اين قبر، به عذاب گرفتار است، او پيامبر توست، چيزهايى را مى بيند كه ديگران نمى بينند.
يك سال مى گذرد، عيسى(عليه السلام) بار ديگر گذرش به همان قبرستان مى افتد، از كنار همان قبر عبور مى كند كه مى بيند صاحب آن، در ناز و نعمت توست. تعجّب مى كند، اكنون با تو سخن مى گويد:
ــ خدايا! سال قبل كه به اينجا آمدم، صاحب اين قبر در عذاب بود، چه شد كه امروز مهمان نعمت و رحمتِ توست؟
هر شب اين موقع كه مى شود اين بنده تو از خواب برمى خيزد، وضو مى گيرد و به نماز مى ايستد. او در خلوت شب با تو انس مى گيرد، دعا مى خواند، اشك مى ريزد.
هيچ كس نمى داند كه او چه لذّتى از اين نماز شب خود مى برد، وقتى كه او دست هاى خود را به سوى آسمان بلند مى كند و با تمام وجود تو را مى خواند، آرامش همه دنيا، مهمان قلب او مى شود، او ديگر تو را دارد، كسى كه تو را دارد غم ندارد.
امّا امشب خبرى از اين بنده خوب تو نيست، امشب او خواب مى ماند، وقت نماز شب مى گذرد، ديگر سپيده صبح طلوع كرده است كه او بيدار شده است.
او تا شب ناراحت است كه چرا سعادت گفتگو و مناجات با تو را از دست داده است، او نمى داند كه تو كارى كردى كه خواب بماند. كاش او سخن تو را مى شنيد، كاش او مى دانست كه خواب ماندن او، رحمتى از جانب تو بود.
تو نگاهى به زمين مى كنى، مى بينى كه در گوشه اى از اين زمين پهناور، فردى درِ يك خانه ايستاده است. تو مى دانى او براى ديدن دوست خود به آنجا آمده است، او فقط به خاطر تو مى خواهد حالى از دوست خود بپرسد و ديدارى با او تازه كند.
اكنون تو يكى از فرشتگان خود را مى طلبى و از او مى خواهى هر چه زودتر، به زمين برود، فرشتگان مى توانند به شكل انسان ها در بيايند، او بايد به شكل انسانى شود و به درِ آن خانه برود و از طرف تو با آن فرد سخن بگويد:
ــ اى مرد! اينجا چه مى كنى؟
ــ اينجا خانه دوست من است. آمدم او را ببينم.
موسى(عليه السلام) مهمان تو بود و از تو اين سؤال را كرد:
ــ خدايا! يكى از اعمالى را كه خيلى دوست دارى، برايم ذكر كن!
ــ اى موسى! سعى كن كودكان را دوست داشته باشى. بدان كه من خيلى دوست دارم بندگانم، كودكان را دوست داشته باشند، زيرا من آنان را بر توحيد خود خلق كرده ام، اى موسى! هر كودكى در روزگار كودكى از دنيا برود، جاى او در بهشتِ رحمت من خواهد بود.*P*۳۵
آن روز موسى(عليه السلام) دانست كه محبّت كردن به كودكان را تو چقدر دوست دارى، آرى! همه كودكان با فطرت خويش، تو را مى شناسند و براى همين است كه اين قدر به دل مى نشينند.
تو محمّد(صلى الله عليه وآله) را خيلى دوست دارى، او آخرين پيامبر توست، او همه زيبايى ها را در وجود خود جاى داده است، او راز خلقت انسان است، آن روز كه فرشتگانت به خلقت آدم(عليه السلام) اعتراض كردند، نمى دانستند كه روزى، محمّد(صلى الله عليه وآله) پا به عرصه گيتى مى نهد و آن ها مى توانند در وجودش، همه خوبى ها را ببينند.
تو مى دانى كه محمّد(صلى الله عليه وآله) چند روزى است گرسنه است، او غذاى خود را به ديگران مى دهد، دشمنان، مسلمانان را در شرايط سخت اقتصادى قرار داده اند، آن ها فكر مى كنند كه با اين كار مى توانند جلو رشد اسلام را بگيرند.
و اكنون تو دو فرشته را فرا مى خوانى; يكى از آن ها جبرئيل است و ديگرى فرشته اى است كه خزانه دار همه ثروت هاى دنياست. تو به آن ها مأموريّت مى دهى تا نزد محمّد(صلى الله عليه وآله) بروند و پيام تو را به او برسانند.
اين دو فرشته به زمين مى آيند، جبرئيل بارها و بارها به زمين آمده است، امّا آن فرشته، هرگز به زمين سفر نكرده است. اكنون آن ها نزد آخرين پيامبر تو، محمّد(صلى الله عليه وآله) هستند. سلام مى كنند و با مهربانى جواب مى شنوند.
عدّه اى از مسلمانان در مسجد نشسته اند، آن ها با يكديگر سخن مى گويند. يكى از آن ها خيلى به خود مغرور شده است، او خيال مى كند خودش به تنهايى توانسته، بنده خوبى باشد و دور گناه نرود.
تو صداى او را مى شنوى، او براى ديگران از بدى و زشتى گناهان سخن مى گويد: "اى دوستان من! مواظب باشيد كه شيطان شما را فريب ندهد، مبادا فريب وسوسه هاى او را بخوريد. اگر گناهان انسان زياد بشود از رحمت خدا بى بهره مى ماند و ديگر خدا او را نمى بخشد. من يك نفر را مى شناسم كه از بس گناه كرده است، خدا ديگر او را نمى بخشد، من حاضر هستم قسم بخورم كه هرگز خدا او را عفو نخواهد كرد".
تو اين كلام او را مى شنوى و مى دانى از چه كسى سخن مى گويد و منظور او كدام بنده توست. تو اكنون از اين سخن به خشم مى آيى. او چه كاره است كه بگويد تو چه كسى را ببخشى و چه كسى را نبخشى؟
تو همان لحظه اراده مى كنى و تمام گناهان آن گناهكار را به يك چشم بر هم زدن مى بخشى و گوينده اين سخن را از درگاه خود مى رانى و هيچ كدام از كارهاى خوب او را قبول نمى كنى، باشد كه ديگر كسى براى رحمت و مهربانى تو، اندازه اى مشخص نكند، مهربانى تو هيچ اندازه اى ندارد!*P*۳۷
ــ اى موسى! از تو مى خواهم كه شكر نعمت هاى مرا به جا آورى!
ــ بارخدايا! من همواره شكر نعمت هاى تو را نموده ام.
ــ از تو مى خواهم كه حقّ شكر مرا ادا كنى و شكرگزارى را به نهايت آن برسانى.
ــ خدايا! من چگونه مى توانم چنين كارى بكنم؟ تو نعمت هاى زيادى به من داده اى. من هرگز نمى توانم شكر همه اين نعمت ها را انجام بدهم، من حتّى نمى توانم نعمت هايى را كه به من داده اى بشمارم تا چه رسد كه بخواهم شكر همه آن نعمت ها را به جا آورم. خدايا! اگر من شكر همه نعمت هاى تو را هم به جا آورم، مى دانم كه اين شكر كردن من، فقط با توفيقِ تو بوده است، اين شكر كردن، خودش نعمت ديگرى از طرف توست، من بايد اين نعمت را هم شكر كنم.
امشب، شب جمعه است و تو آن فرشته را صدا مى زنى و از او مى خواهى تا به آسمان دنيا سفر كند و مأموريّت خود را انجام بدهد.
آن فرشته، ملكوت تو را پشت سر مى گذارد، از آسمان ها مى گذرد و به آسمان دنيا مى رسد. او تا صبح بايد اين پيام تو را ندا دهد. او شب هاى ديگرِ هفته، وقت سحر به آنجا مى آيد، امّا شب هاى جمعه بايد از اوّلين لحظات شب در آنجا باشد.
نگاه او به غروب سرخ خورشيد است، ديگر لحظاتى تا پايان روز باقى نمانده است، خورشيد در افق پنهان مى شود و صداى اين فرشته تمام آسمان را مى گيرد. او فرستاده توست و از جانب تو چنين مى گويد، پيام تو براى بندگانت اين است:
آيا كسى هست حاجتى داشته باشد و از من بخواهد تا حاجت او را برآورده كنم؟
تو انسان را آفريده اى و به او عقل داده اى تا بتواند با كمك آن، راه درست را از راه نادرست، تشخيص دهد.
من نمى دانستم كه تو عقل را قبل از خلقت انسان آفريده اى، تا اين كه سخن پيامبرت را شنيدم. او براى من چنين گفت كه تو وقتى عقل را آفريدى با او سخن گفتى.
تو با عقل اين چنين سخن گفتى:
به عزّت و جلال خودم، سوگند كه تو عزيزترين موجودى هستى كه من تاكنون آن را آفريده ام!
در آن طرف دنيا، پادشاهى بر كشورى حكومت مى كند، او تو را به خدايى قبول ندارد، كافر و بى دين است. روزى از روزها او بيمار مى شود، پزشكان دور او جمع مى شوند و دستور مى دهند تا ماهى مخصوصى صيد شود و او از آن بخورد.
امّا حالا كه وقت صيد ماهى نيست، آن ماهى در دلِ دريا زندگى مى كند. آيا پادشاه شفا خواهد گرفت؟
مأموران به سوى دريا مى روند تا شايد بتوانند آن ماهى را صيد كنند و تو فرشته اى را مى فرستى تا آن ماهى را از دل دريا به سمت ساحل بفرستد.
بعد از مدّتى، مأموران با دست پُر به قصر برمى گردند و پادشاه خيلى خوشحال مى شود.
۱ . الاحتجاج على أهل اللجاج ، أبو منصور أحمد بن علي الطبرسي (ت ۶۲۰ هـ )، تحقيق: إبراهيم البهادري ومحمّد هادي به، طهران : دار الاُسوة ، الطبعة الاُولى ، ۱۴۱۳ هـ .
۲ . الاختصاص ، المنسوب إلى أبي عبد الله محمّد بن محمّد بن النعمان العكبري البغدادي المعروف بالشيخ المفيد (ت ۴۱۳ هـ ) ، تحقيق : علي أكبر الغفّاري ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامي ، الطبعة الرابعة ، ۱۴۱۴ هـ .
۳ . الاستذكار لمذهب علماء الأمصار ، الحافظ أبو عمر يوسف بن عبد الله بن محمّد بن عبد البرّ القرطبي (ت ۳۶۸ هـ ) ، القاهرة : ۱۹۷۱ م .
۴ . إعانة الطالبين، البكري الدمياطي ( ت ۱۳۱۰ هـ )، بيروت: دار الفكر للطباعة والنشر، الطبعة الاُولى، ۱۴۱۸ هـ .