سایت استاد مهدي خداميان آرانی
۹۲. کتاب لحظه دیدار | |
تعداد بازديد : | ۳۳ |
موضوع: | ياران امامان |
نويسنده: | مهدي خداميان آراني |
زبان : | فارسی |
سال انتشار: | ۱۳۹۹ |
انتشارات: | نشرعطر عترت |
در باره کتاب : |
بِسمِ اللَّهِ الرَّحمَـنِ الرَّحِيمِ
ما هرگز كربلا و حماسه عاشورا را از ياد نمى بريم، زيرا درس آزادگى و شرافت را به ما ياد مى دهد و همچون چراغى، مسير آينده را براى ما روشن مى كند. همه شهداى كربلا كه جان خود را فداى امام حسين(عليه السلام) نمودند، براى ما الگو هستند و ما آرزو مى كنيم كه اى كاش همراه آنان مى بوديم و همچون آنان به سعادتى بزرگ دست مى يافتيم.
در اين كتاب مى خواهم سرگذشت "حُرّ رياحى" را بازگو كنم، همان كسى كه فرمانده سپاه كوفه بود و به يارى امام حسين(عليه السلام) شتافت و جان خود را فداى آن حضرت نمود و به الگوىِ آزادگى شد.
اكنون اين كتاب را به آن شهيد والامقام تقديم مى كنم، اميدوارم كه شفاعتش نصيب همه ما گردد!
چند روز ديگر تا "ماه محرّم" باقى مانده است، دوستانم به فكر آن هستند كه مراسم عزادارى امام حسين(عليه السلام) را برگزار كنند، ولى من خسته ام، خسته از اين روزگار! خسته از نگاه هاى ممتد به نمايشگرها! خسته از فضاى مجازى!
زمانى كه اسير فضاى مجازى نبودم، چقدر كتاب مى خواندم، ولى امروز به اسم مطالعه كتاب، گوشى ام را در دست مى گيرم و يك لحظه غفلت مى كنم، مى بينم كه چند ساعت است در فضاى مجازى به اين طرف و آن طرف دويده ام و جز ياس و نااميدى چيز ديگرى، دستگيرم نشده است، حالا ديگر چشمم خسته است، روحم از نااميدى پر شده است، ديگر حوصله اى براى خواندن كتاب نمانده است!
زندگى كه قبلاً تجربه اى عميق بود در حال تبديل شدن به صفحه اي مسطح است! ما "حقيقت ها" را طلاق مى دهيم! چقدر زود دير مى شود! الان هم دير شده است، كار به جايى رسيده است كه سخنرانى ها و روضه خوانى ها هم دارد مجازى مى شود...
هر چقدر انسان به نمايشگرها بيشتر خيره شود، افسردگى او بيشتر خواهد بود، مردم پول جمع مى كنند و براى كودك خود، لب تاپ مى خرند و خوشحالند كه او پيشرفت خواهد كرد ولى خبر ندارند كه صاحب كارخانه اى كه اين لب تاپ را مى سازد آن را به دست فرزندش نمى دهد!
حُرّ فرمانده سپاه دشمن بود ولى در روز عاشورا به سوى امام حسين(عليه السلام)شتافت و آن حضرت را يارى كرد و جان خود را فداى امامِ خود نمود، آن وقت بود كه درياى مهربانى خدا به خروش آمد و خدا مقامى بس بزرگ به او داد، در وسط اين كتاب براى تو سرگذشت حُرّ و چگونگى شهادتش را برايت خواهم گفت، اكنون مى خواهم درباره مقام او بگويم:
شايد با "زيارت ناحيه" آشنا باشى! در قرن سوم هجرى يكى از شيعيان، نامه اى به امام زمان (عجّل الله فرجه) مى نويسد از آن حضرت درباره چگونگى زيارت كربلا سوال مى كند، امام در پاسخ، زيارتى را براى او بازگو مى كند، اين زيارت به نام "زيارت ناحيه" معروف شده است (چون از طرف و ناحيه امام زمان صادر شده است).
در اين زيارت، ابتدا به پيامبران سلام مى دهيم سپس سلام به امام حسين(عليه السلام)مى دهيم و در آنجا از مصيبت هاى جانسوز كربلا سخن به ميان مى آيد، بعد از آن، سلام به ياران باوفاى امام حسين(عليه السلام) مى دهيم، ما در آنجا چنين مى خوانيم: "السلام على الحُرّ بن يزيد الرياحى": "سلام بر حُر بن يزيد رياحى!".
آرى، امام زمان اين گونه به حُرّ سلام مى دهد، به راستى حُرّ به كجا رسيد كه در اينجا، حجّت خدا به او سلام مى دهد، سلامِ حجّت خدا همان سلامِ خداست، اين سلام همان رحمت بى انتهاى خداست و حقيقتى بس بزرگ را در بر دارد، اين سلام، پرده از عظمت جايگاه حُرّ برمى دارد، آرى، اين سلامِ حجّت خدا است و براى ما آشكار مى كند كه حُرّ به مقامى بالا و برتر رسيده است.
اكنون مى خواهم از كربلا و سرگذشت حُرّ سخن بگويم: وقتى معاويه از دنيا رفت، مردم با پسرش يزيد بيعت كردند، ولى امام حسين(عليه السلام) هرگز حاضر نبود با يزيد بيعت كند، يزيد به فرماندار مدينه نامه نوشت كه يا از حسين(عليه السلام) بيعت بگير يا او را به قتل برسان! اينجا بود كه امام حسين(عليه السلام) از مدينه به سوى مكّه رفت و مدتى در آنجا ماند.
وقتى مردم كوفه از ماجرا باخبر شدند هجده هزار نامه براى آن حضرت فرستادند و او را به كوفه دعوت كردند، امام ابتدا مسلم بن عقيل را به كوفه فرستاد، مردم كوفه با او بيعت كردند، مسلم بن عقيل به امام نامه نوشت و امام به سوى كوفه حركت كرد.
يزيد از ماجرا باخبر شد، شخصى به نام "ابن زياد" را به كوفه فرستاد، آمدن او به كوفه، ترس و وحشت را در دل مردم كوفه نهادينه كرد و عدّه اى هم فريب سكه هاى طلا را خوردند، اوضاع كوفه دگرگون شد و بيشتر كسانى كه امام را به كوفه دعوت كرده بودند تصميم گرفتند به جنگ امام بروند.
امام در مسير كوفه بود، راه زيادى تا كوفه نمانده بود، ابن زياد به فكر آن افتاد تا مانع شود امام به كوفه برسد، براى همين تصميم گرفت تا سپاهى هزار نفره را به فرماندهى حُرّ به سوى امام بفرستد، مأموريّت آنها اين بود كه نگذارند امام وارد كوفه شود.
سخن درباره سرگذشت حُرّ بود، تا آنجا سخن گفتم كه حُرّ از خانه بيرون آمد، صدايى را شنيد كه او را به بهشت بشارت داد، حُرّ به خود نفرين كرد و به خود گفت: "مادر به عزايت بنشيند!"، (به تعبير ديگر: مادر داغ تو را ببيند!). حُرّ با سپاه خود از كوفه خارج شد، ابن زياد (امير كوفه) مى خواست نگذارد امام حسين(عليه السلام) به كوفه برسد، زيرا اگر امام به شهر كوفه مى رسيد شرايط به ضرر ابن زياد بود و او ديگر نمى توانست به هدف خود برسد.
برنامه ابن زياد اين بود كه با امام حسين(عليه السلام) در بيابان وارد جنگ شود، ابن زياد عمرسعد را مأمور كرده بود تا سى هزار نفر از مردم كوفه را فريب بدهد و آنان سپاه اصلى را تشكيل بدهند، آماده كردن چنين سپاه بزرگى نياز به زمان داشت، ابن زياد سپاه هزار نفرى را به فرماندهى حُرّ گسيل داشت تا مقدمات كار فراهم شود.
حُرّ همراه با سپاه خود حركت كرد، خبر رسيده بود كه امام حسين(عليه السلام) از سمت مكّه به كوفه مى آيد و تقريباً سيصد كيلومتر ديگر با كوفه فاصله دارد، حُرّ به فكر آن است كه كارى كند امام از آمدن به كوفه منصرف شود، هدف اصلى او اين است.
از اين طرف سپاه به حركت خود ادامه مى دهد، امام حسين(عليه السلام) هم از آن طرف به كوفه نزديك تر مى شود، تقريباً دويست كيلومتر ديگر تا كوفه راه بيشتر نمانده است كه يكى از ياران امام حسين(عليه السلام) چنين مى گويد: "الله اكبر!"، همه نگاه ها به سوى او خيره مى شود. امام از او مى پرسد:
"اربعين" نزديك است، به عشق زيارت كربلا راهى شده اى، اكنون در مسير پياده روى نجف به كربلا هستى، چه حس و حالى دارى، پرچمى سبز رنگ بر دوش دارى كه روى آن نوشته است: "لبيّك يا مهدى!"، تسبيحى در دست دارى و دارى به نذر خود عمل مى كنى، تو سال هاى سال آرزو داشتى كه سفر اربعين قسمتت بشود، نذر كردى كه اگر امام حسين(عليه السلام) تو را دعوت كرد، چهارده هزار بار اين ذكر را بگويى: "اللهمَّ عَجِّلْ لَوَليّك الفَرَج".
يك ساعت از سر شب گذشته است، ديگر خسته شده اى، تصميم مى گيرى در يكى از "موكَب ها" شب را بمانى و استراحت كنى، وارد موكَب مى شوى، ميزبانان به تو خوش آمد مى گويند، كوله پشتى خود را در گوشه اى مى گذارى. چاى مى نوشى، لحظاتى مى گذرد، قرار است در اينجا جلسه اى برگزار شود.
يك صندلى آنجا مى گذارند، شخصى شروع به سخنرانى مى كند، تو به سخنان او گوش مى كنى ولى از سخنان او، خيلى تعجّب مى كنى، نمى توانى اين سخنان را باور كنى!
او چنين مى گويد: "اى جوانان! مواظب باشيد امام زمان، شما را نفرين نكند كه اگر آن حضرت به شما نفرين كند ديگر به رستگارى نمى رسيد! به سرگذشتِ حُرّ نگاه كنيد، درست است كه او جانش را فداى امام حسين(عليه السلام) كرد ولى او نگذاشت امام به مدينه بازگردد و راه را بر امام بست، براى همين بود كه امام به او گفت: مادرت به عزايت بنشيند! در روز عاشورا حُرّ پشيمان شد ولى آن نفرين، كار خودش را كرد و قبر حُرّ از حرم امام حسين(عليه السلام)دور شده است، اين اثر همان نفرين است، براى همين است كه من هرگز به سر قبر او نمى روم!".
ما وظيفه داريم درباره مطالبى كه مى خوانيم و مى شنويم دقّت زيادى بنماييم، درباره ماجراى حرّ مطالبى بازگو مى شود كه اكنون به بررسى آن مى پردازم. نمى دانم نام شيخ صدوق را شنيده اى؟ او رهبر شيعيان در قرن چهارم است، او بادعاى امام زمان(عجّل الله فرجه) به دنيا آمد و در راه نشر احاديث اهل بيت(عليهم السلام) تلاش هاى زيادى كرد، خدمتى كه او به مكتب شيعه كرده است مثال زدنى است. او كتاب هاى زيادى نوشته است.
من در اينجا مى خواهم حديثى را كه او در كتاب "أمالى" ذكر كرده است بازگو كنم. او اين حديث را از امام سجّاد(عليه السلام) روايت مى كند. (دقّت كنيد: امام سجّاد(عليه السلام) ماجراى حُرّ را با جزئيّات بازگو مى كند).
در اينجا ترجمه سخن امام سجّاد(عليه السلام) را مى نويسم: "...ابن زياد حُرّ را با هزار جنگجو به سوى حسين(عليه السلام) فرستاد، حُرّ مى گويد: وقتى از خانه بيرون آمدم صدايى به گوشم رسيد كه سه بار به من گفت: "اى حرّ! تو را به بهشت مژده مى دهم!"، من نگاه كردم كسى را نديدم، با خود چنين گفتم: "مادر به عزايت بنشيند! به جنگ فرزند پيامبر مى روى و تو را به بهشت بشارت مى دهند؟"... پس حُرّ از كوفه حركت كرد تا به امام رسيد، پس نماز را پشت سر امام خواند، بعد از نماز حُرّ نزد امام آمد و چنين گفت: "سلام بر تو اى فرزند پيامبر!". امام در پاسخ گفت: "سلام بر تو! تو كيستى؟ اى بنده خدا!" حُرّ گفت: "من حُرّ بن يزيد هستم"، امام پرسيد: "آيا به يارى من آمده اى يا به جنگِ من؟". حُرّ پاسخ داد: "مرا به جنگ تو فرستاده اند ولى من به خدا پناه مى برم از اين كه با تو جنگ كنم و در روز قيامت با دست هاى بسته مرا به جهنّم افكنند". سپس چنين گفت:
اِرْجِعْ اِلى حَرَمِ جَدَّكَ!
عدّه اى مى گويند امام حسين(عليه السلام) به حُرّ گفت: "مادر به عزايت بنشيند!" و حُرّ راه مدينه را بر امام حسين(عليه السلام) بست. به راستى مدرك اين سخن كجاست؟ من در اينجا دو مدرك اين سخن را ذكر مى كنم:
* مدرك اول: كتاب ابومِخْنَف
نمى دانم نام اين كتاب را شنيده اى يا نه؟ ابومِخنَف كسى است كه حوادث كربلا را براى ما بازگو كرده است، او در قرن دوم هجرى زندگى مى كرد و ۹۷ سال بعد از عاشورا از دنيا رفته است. او ماجراى حُرّ را چنين نقل مى كند: "حسين(عليه السلام) با حُرّ روبرو شد، حسين(عليه السلام) به ياران خود گفت: آماده حركت شويد، وقتى كه حسين(عليه السلام)خواست حركت كند حُرّ راه را بر او بست و به حسين(عليه السلام) چنين گفت: از شما جدا نمى شويم تا شما را نزد ابن زياد ببريم! حسين(عليه السلام) به او گفت: مادرت به عزايت بنشيند! از ما چه مى خواهى؟".
آن سخنران (كه الان سخن او را نقد و بررسى مى كنيم)، حرف ديگرى هم زده است كه بسيار عجيب است، او چنين گفته است: "روز عاشورا حُرّ توبه كرد ولى او نفرين شده است، براى همين است كه من هرگز به سر قبر او نمى روم!".
اين حرف، باطل است زيرا ريشه آن، باطل است، ما ثابت كرديم كه حُرّ هرگز نفرين شده امام حسين(عليه السلام) نيست، بلكه او از كسانى است كه جان خود را فداى امام نمود و به مقامى بس بزرگ رسيد.
در اينجا سه نكته را بازگو مى كنم:
آن سخنران سخن ديگرى را بازگو كرد، او چنين گفت: "در روز عاشورا حُرّ توبه كرد ولى نفرين امام حسين(عليه السلام)، كار خودش را كرد و قبر حُرّ از حرم امام حسين(عليه السلام)دور شده است، اين اثر همان نفرين است".
روشن و آشكار شد كه حُرّ نفرين شده امام حسين(عليه السلام) نيست، ولى چرا قبر او از حرم امام حسين(عليه السلام) دور است؟
قبلاً توضيح دادم چند نفر از خويشاوندان حُرّ پيكر حُرّ را (به روستايى كه در شش كيلومترى كربلا بود) بردند و در آنجا دفن كردند.
اكنون مى خواهم اين سؤال را بپرسم: آيا دورى و نزديك يك قبر، مى تواند دليل بر خوبى يا بدى كسى باشد؟
در اينجا مى خواهم از توسّل به حُرّ سخن بگويم و ماجراى كسانى را بازگو كنم كه حُرّ را درِ خانه خدا واسطه قرار داده اند و به حاجت خود رسيده اند، ولى قبل از آن مى خواهم خاطره اى نقل كنم:
وقتى به مدينه رفته بودم يكى از وهابى ها به من اعتراض كرد و گفت: توسّل كار حرامى است. من براى او آيه ۹۸ سوره يوسف را خواندم: وقتى برادران يوسف به مصر رفتند يوسف به آن ها گفت: "پيراهن مرا نزد پدرم ببريد تا او به چشمان خود بمالد كه به اذن خدا بينا خواهد شد".
من به آن وهّابى گفتم: آيا قبول دارى كه وقتى يعقوب آن پيراهن را به چشم خود گذاشت بينا شد؟ او گفت: آرى، قرآن به اين نكته اشاره مى كند. گفتم: چرا يوسف پيراهن خود را فرستاد؟ حتماً در اين پيراهن اثرى بوده است. قرآن شهادت مى دهد كه پيراهن يوسف به اذن خدا شفا مى دهد! اين همان توسّل است.
نام تو "شيخ حسن مولوى" است، دلباخته اهل بيت(عليهم السلام) هستى و يك عمر براى مردم حديث خوانده اى و منبر رفته اى، در نجف زندگى مى كردى، چند سالى به كربلا هجرت مى كنى. اهل علم هستى و مردم تو را به عنوان "عالمى وارسته" مى شناسند. "سيّد ابوالحسن اصفهانى" كه رهبر شيعيان است به تو علاقه دارد و بعضى از كارها را به تو سپرده است.
تو به بيمارى سختى مبتلا مى شوى، هر چه به طبيب مراجعه مى كنى، درمان نمى شوى، بدن تو در تب مى سوزد و گاهى هم از شدّت تب، حواس تو پرت مى شود و اين حالت براى تو خيلى سخت است، (تو سال ها بر فراز منبر سخن گفته اى اكنون گاهى راه خانه ات را هم گم مى كنى).
يكى از دوستانت به خانه تو مى آيد، تو مدت ها است كه از خانه بيرون نرفته اى، او تصميم مى گيرد تو را به زيارت حُرّ ببرد. خانه تو نزديك حرم امام حسين(عليه السلام)است، براى رسيدن به حرم حُرّ بايد شش كيلومتر از حرم امام حسين(عليه السلام) دور شد)، دوست تو اسبى را مى آورد و تو را سوار بر آن مى كند و تو به زيارت حُرّ مى روى.
وقتى وارد حرم مى شوى، از شدّت بيمارى نمى توانى روى پاى خود بايستى، پس نزديك ضريح مى نشينى و زيارت مى خوانى. حرم خلوت است، وقتى دوست تو زيارت مى كند براى كارى از حرم بيرون مى رود، لحظاتى مى گذرد، عربى وارد حرم مى شود، به سمت ضريح مى رود و حلقه هاى ضريح را يكى پس از ديگرى مى گيرد، با گرفتن هر حلقه ضريح، اين جمله را مى خواند: "يا كاشِفَ الكَرْبِ عَنْ وَجْهِ مولانا الْحُسَينِ اِكْشِفْ لَنا الكُرُبَ العِظام بِحَقّ مولانا الْحُسَينِ". تو معناى اين جمله را متوجه مى شوى: "اى كسى كه غم و غصّه را از دل امام حسين(عليه السلام)برداشتى پس به حقّ امام حسين(عليه السلام) تو را قسم مى دهم كه آن غصّه هاى بزرگ را از دل ما بردار!".
در "ابوظبى" در ساحل خليج فارس زندگى مى كنى، درست است كه حكومت در آنجا در دست اهل سنّت است ولى تو در خانواده اى شيعه به دنيا آمدى، شما نسل در نسل، شيعه هستيد و عشق به اهل بيت(عليهم السلام) را در سينه دارى، هر سال به كربلا سفر مى كنى.
امسال هم تصميم دارى كه همراه با خانواده و خواهرت به كربلا بروى، براى تمديد گذرنامه به اداره پليس مراجعه مى كنى، پليس مدارك را مى گيرد و قرار مى شود كه هفته بعد، گذرنامه ها را به تو تحويل بدهند.
يك هفته مى گذرد، به اداره پليس مراجعه مى كنى، ولى گذرنامه ها را تحويل نمى دهند، با خود فكر مى كنى كه شايد هنوز گذرنامه ها آماده نشده باشد، چند روز صبر مى كنى، دوباره به اداره پليس مى روى ولى خبرى نمى شود، نزديك بيست روز از اين ماجرا مى گذرد، ديگر زمان زيادى تا اربعين نمانده است، شما نگران هستيد كه نكند به اين مراسم نرسى.
يك شب خواهر در خواب مى بيند كه همه با هم به حرم حُرّ رفته ايد و همراه خود، گوسفند نذرى برده ايد.
ساختمان قبلى حرم حُرّ، كوچك بود، عدّه اى از مؤمنان تصميم گرفتند حرم جناب حُرّ را بازسازى كنند و با توكل به خدا اين كار را شروع مى كنند. "ابوحسين" آهنگرى ماهر است، او در نجف زندگى مى كند، وقتى خبردار مى شود كه بازسازى حرم حُرّ آغاز شده است به كربلا مى آيد، او از شنبه تا پنج شنبه در آنجا كار مى كند و شب ها هم همانجا مى خوابد و صبح دوباره كار را شروع مى كند، در روزهاى جمعه به نجف بازمى گردد و دوباره شنبه به سر كار برمى گردد. او خانه بسيار كوچكى داشت و خانواده او در سختى بودند، خانه اى كه فقط يك اتاق داشت و او نمى توانست از مهمان هاى خود پذيرايى كند، او دوست داشت كه خانه اى بزرگ داشته باشد تا هم خانواده او در آسايش باشند و هم بتواند از مهمان ها پذيرايى كند.
يك شب او در خواب جناب حُرّ را مى بيند كه به او چنين مى گويد: "تو اينجا آمده اى و براى من كار مى كنى، به زودى خانه اى كه شايسته باشد به تو خواهم داد".
او از خواب بيدار مى شود، اشك در چشمان او حلقه مى زند، او اكنون فهميده است كه حُرّ از راز دل او باخبر بوده است. مدتى مى گذرد، كاسبى او رونق زيادى مى گيرد و او صاحب خانه اى بزرگ و آبرومند مى شود، هر كس مهمان او مى شود به او مى گويد: "اين خانه به بركت حُرّ شهيد است".
امام جماعت مسجد "حكيميّه" در شهر بصره (در عراق) هستى، در يكى از روزها وقتى نماز جماعت به پايان مى رسد به تو خبر مى دهند كه يك خانم كه پزشكى معروف است به مسجد آمده است و مى خواهد با تو سخن بگويد.
تو نام آن خانم را قبلاً شنيده اى، او پزشكى ماهر است ولى از اهل سنّت است، تعجّب مى كنى او چطور به مسجد شيعيان آمده است و با تو (كه يك روحانى شيعه هستى) مى خواهد گفتگو كند.
وقتى او با تو روبرو مى شود سلام مى كند و مى گويد: "من نذرى كرده ام كه در مرقد حُرّ مجلسى برپا كنم، از شما مى خواهم به كربلا بروى و حرم حُرّ را زيارت كنى و در آنجا مجلس روضه برپا كنى و روضه حُرّ را براى مردم بخوانى!".
اكنون تعجّب تو زيادتر مى شود، وقتى او تعجّب تو را مى بيند چنين مى گويد: "من به بيمارى سختى مبتلا شدم، هر كارى كه مى توانستم انجام دادم، پيش پزشكان زيادى رفتم، ولى بيمارى ام روز به روز شدّت مى يافت، ديگر نااميد شده بودم، شبى در خواب، آقايى را ديدم كه به من گفت: اگر مى خواهى شفا بگيرى از من كمك بگير! از او پرسيدم نام شما چيست؟ او پاسخ داد: من حرّ شهيد هستم! از او خواستم مرا شفا بدهد، وقتى از خواب بيدار شدم، ديگر اثرى از بيمارى من نبود، من شفا پيدا كرده بودم، پس شروع به تحقيق كردم، فهميدم كه حُرّ يكى از ياران امام حسين(عليه السلام) بوده است، من با كربلا و عاشورا آشنا شدم و پيام آن را درك كردم و اكنون شيعه شده ام. از شما مى خواهم به كربلا برويد و نذر مرا ادا كنيد".
نام تو "ابو اَمير" است، سال هاى سال است كه در حرم حُرّ خدمت مى كنى، هميشه شكرگزار خدا هستى كه اين توفيق نصيب تو شده است، از همان روزگار جوانى، دل خود را به معرفت جناب حُرّ گره زدى و اين مدال نوكرى را براى خود خريدى.
يك روز كه در حرم حُرّ بودى، پيرمردى را مى بينى كه به زيارت آمده است، حال او بسيار دگرگون است، دست به حلقه هاى ضريح گرفته است و اشك مى ريزد، گريه و سوز او، تو را هم به گريه وامى دارد، او سپس دو ركعت نماز مى خواند، سپس تو نزد او مى روى و با او سخن مى گويى، چشم هاى او از گريه، سرخ شده است، راز اين حال او چيست؟
او سال هاى سال آرزوى كربلا به دل داشته است، او در كشور ديگرى زندگى مى كند و از راه دورى آمده است، اوّلين بار است كه كربلا را زيارت مى كند، او يك هفته در كربلا مانده است، ديشب تصميم گرفته است تا صبح به وطن خود بازگردد، ولى نصف شب، امام حسين(عليه السلام) را در خواب مى بيند، امام به او مى فرمايد: كجا مى خواهى بروى؟ او پاسخ مى دهد: زيارتم را كامل انجام داده ام، نجف، سامرا، كاظمين رفته ام، يك هفته در كنار حرم شما بودم، اكنون ديگر مى خواهم به وطنم بازگردم. امام مى فرمايد: "تا زمانى كه حُرّ شهيد را زيارت نكنى زيارت تو، كامل نيست".
وقتى او از خواب برمى خيزد، با خود فكر مى كند: چرا از زيارت قبر حُرّ غافل مانده است؟ يك هفته اى كه او در كربلا بود، هر روز به حرم امام حسين(عليه السلام)مى رفت، امام حسين(عليه السلام)، على اكبر و ياران امام حسين و قبر حبيب بن مظاهر(عليهم السلام)را زيارت مى كرد و سپس به حرم عباس(عليه السلام) مى رفت، ولى هيچ كس به او نگفته بود كه بايد به زيارت حُرّ هم برود، براى همين او صبح زود از كربلا حركت كرده بود، شش كيلومتر راه آمده بود تا به حرم حُرّ رسيده بود، او راز بزرگى را كشف كرده بود، او تصميم گرفت تا اين ماجرا را براى دوستان خود هم بازگو كند.
ابو امير! تو خادم حرم حُرّ هستى (در ماجراى قبلى درباره تو سخن گفتم)، وقتى مى خواستى حرم حُرّ را بازسازى كنى يكى از مهندسان در اين كار به تو كمك زيادى نمود، اسم او "على اسماعيل" بود، يك بار كه او براى بازديد از ساختمان آمده بود تو پارچه اى كه روى قبر حُرّ قرار داشت را به او دادى! اين بهترين هديه براى او بود و از تو تشكّر فراوان نمود.
چند ماه مى گذرد، يك روز تو در دفتر حرم نشسته بودى، تلفن زنگ زد، همان مهندس بود، او داشت گريه مى كرد، تعجّب كردى، مگر چه شده است؟ او به تو گفت: يادت هست شش ماه قبل به من آن پارچه را دادى؟ تو پاسخ دادى: "آرى، به ياد دارم"، او گفت: "يكى از بستگان نزديك من بيمارى سختى گرفت و از درمان نااميد شد، او در بستر بيمارى افتاده بود، چند روز پيش، من آن پارچه را برداشتم و نزد او رفتم و آن را به او دادم و براى او گفتم كه اين پارچه از قبر حُرّ شهيد است، الان به من خبر رسيده است او به بركت آن پارچه شفا گرفته است، ما الان از پيش پزشك برمى گرديم، هيچ اثرى از بيمارى در او نيست".
وقتى اين ماجرا را مى شنوى اشك از چشم تو جارى مى شود، آرى، حُرّ شهيد نزد خدا مقامى بس بزرگ دارد و توسّل به او، بهترين راه براى رفع گرفتارى ها است.
اسم تو "خالد" است، در آغاز جوانى هستى و در كشور كويت زندگى مى كنى، از اهل سنّت هستى، مدتى است كه در چشمان خود، احساس درد مى كنى، پدر تو را نزد پزشك ماهرى مى برد، پزشك بعد از معاينه به پدر تو مى گويد: "در چشم، غدّه هايى است كه همواره چشم را مرطوب نگه مى دارند، اين غدّه هاى چشم تو آسيب ديده اند و ديگر نمى توانند چشم تو را مرطوب كنند".
پدر تصميم مى گيرد تو را به كشور آلمان ببرد، او شنيده است كه در آنجا بهترين متخصصان چشم هستند، وقتى به آلمان مى رسيد، در بيمارستان، شوراى پزشكى تشكيل مى شود، همه پزشكان نظرشان اين مى شود: "اگر چشم را جراحى كنيم احتمال نابينايى وجود دارد، اين بيمارى درمان ندارد، بيمار بايد قطره مخصوصى را داخلش چشم بريزد و اين گونه چشم خود را مرطوب نگاه دارد".
شما به كويت باز مى گرديد، تو تا آخر عمر بايد مواظب باشى كه آن قطره را در چشم خود بريزى، در روز چندين بار بايد اين كار را تكرار كنى، تو ديگر هرگز نمى توانى اشك بريزى، چون غدّه هاى اشكِ در چشم تو خشك شده اند.
چند سال مى گذرد، اين شرايط براى تو سخت است ولى چاره اى ندارى، هميشه ديده بودى كه ماه محرّم، شيعيان كويت به عزادارى مى پردازند و براى مظلوميّت امام حسين(عليه السلام) و يارانش گريه مى كنند، ولى تو (همانند خانواده ات) به اين چيزها اعتقادى ندارى، شما سخنان وهابى ها را شنيده ايد كه عزادارى را حرام مى دانند. شبى از شب ها از كنار مسجدى عبور مى كنى، صداى سخنران به گوش تو مى رسد، اين صدا تو را جذب مى كند، با خود مى گويى: "خوب است بروم ببينم اينجا چه خبر است!".