سایت استاد مهدي خداميان آرانی
۱۴. کتاب شكوه بازگشت | |
تعداد بازديد : | ۲۰ |
موضوع: | امام سوم |
نويسنده: | مهدى خداميان |
زبان : | فارسی |
سال انتشار: | چاپ دوم، ۱۳۹۶ |
انتشارات: | بهار دلها |
در باره کتاب : | حوادث سفر اسيران به كوفه و شام كتاب شماره ۷ تا ۱۴، هفت كتاب به همپيوسته است كه حوادث كربلا را روايت مىكند. توجه كنيد: اين هفت كتاب، در يك جلد به عنوان هفت شهر عشق (كتاب شماره ۱۵ چاپ شده است). |
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ
آيا تا به حال فكر كرده ايد كه اگر زينب(عليها السلام)نبود، عاشورا در كربلا مى ماند و كسى از پيام اين حماسه بزرگ با خبر نمى شد.
آرى، زينب(عليها السلام) بود كه بعد از شهادت برادر خود، رسالت خود را آغاز كرد و براى رساندن پيام كربلا به سوى كوفه و شام رفت.
زينب(عليها السلام) در همه سختى هايى كه در اين سفر بر او وارد شد صبر نمود و همواره زبان گوياى حق و حقيقت بود.
امروز، دوازدهم محرّم است و كاروان به سوى كوفه مى رود. عمرسعد اسيران را بر شترهاى بدون كجاوه سوار نموده است و آنها را همانند اسيرانِ كفّار حركت مى دهد.
آفتاب گرم بر صورت هاى برهنه آنها مى خورد. كاروان اسيران همراه عمرسعد و عدّه اى از سپاهيان، به كوفه نزديك مى شوند. همان شهرى كه مردمش اين خاندان را به مهمانى دعوت كرده بودند.[۱] زينب بعد از بيست سال به اين شهر مى آيد. همان شهرى كه چند سال با پدر خود در آن زندگى كرده بود، امّا نسل جديد هيچ خاطره اى از زينب ندارند و او را نخواهند شناخت.
كاروان اسيران به كوفه مى رسد. همه مردم كوفه از زن و مرد، براى ديدن اسيران بيرون مى ريزند. هميشه گفته اند كه كوفيان وفا ندارند، امّا به نظر من اينها خيلى با وفا هستند.
اكنون ابن زياد منتظر است تا اسيران را نزد او ببرند. قصر آذين بندى شده و همه سربازان مرتّب و منظّم ايستاده اند.
ابن زياد دستور داده است تا مجلس آماده شود و سرِ امام حسين(عليه السلام) را در مقابل او قرار دهند. عدّه اى از مردم سرشناس هم به قصر دعوت شده اند.
ابن زياد روى تخت خود نشسته و عصايى در دست دارد.
واى بر من! او با چوب بر لب و دندان امام حسين(عليه السلام) مى زند و مى خندد و مى گويد: "من هيچ كس را نديدم كه مانند حسين زيبا باشد".
اسيران هيچ خبرى از بيرون زندان ندارند و هيچ ملاقات كننده اى هم به ديدن آنها نيامده است. كودكان، بهانه پدر مى گيرند و از اين زندان تنگ و تاريك خسته شده اند. شب ها و روزها مى گذرند و اسيران هنوز در زندان هستند.
به ابن زياد خبر مى رسد كه مردم آرام آرام به جنايت خويش پى برده اند و كينه ابن زياد به دل آنها نشسته است.
او مى داند سرانجام روزى وجدان مردم بيدار خواهد شد و براى نجات از عذاب وجدان، قيام خواهند كرد. پس با خود مى گويد كه بايد براى آن روز چاره اى بينديشم.
در اين ميان ناگهان چشمش به عمرسعد مى افتد كه براى گرفتن حكم حكومت رى به قصر آمده است. ناگهان فكرى به ذهن ابن زياد مى رسد: "خوب است كارى كنم تا مردم خيال كنند همه اين جنايت ها را عمرسعد انجام داده است".
كاروان به سوى شام به پيش مى رود. شمر و همراهيان او به فكر جايزه اى بزرگ هستند. آنها با خود چنين مى گويند: "وقتى به شام برسيم يزيد به ما سكّه هاى طلاى زيادى خواهد داد. اى به قربان سكّه هاى طلاى يزيد! پس به سرعت برويد، عجله كنيد و به خستگى كودكان و زنان فكر نكنيد، فقط به فكر جايزه خود باشيد.
كاروان در دل دشت و صحرا به پيش مى رود. روزها و شب ها مى گذرد. روزهاى سخت سفر، آفتاب سوزان، تشنگى، گرسنگى، گريه كودكان، بدن هاى كبود، بغض هاى نهفته در گلو و...، همراهان اين كاروان هستند.
لباس همه اسيران كهنه و خاك آلود شده است. شمر مى خواهد كارى كند كه مردم شام به چشم خوارى و ذلت به اسيران نگاه كنند.
امام سجّاد(عليه السلام) در طول اين سفر با هيچ يك از سربازان سخنى نمى گويد. او غيرت خدا است. ناموسش را اين گونه مى بيند، خواهر و همسر و عمه هايش بدون چادر و مقنعه هستند و مردم شهرهاى بين راه آنها را نگاه مى كنند و همه اينها، دل امام سجّاد(عليه السلام) را به درد آورده است.
در شهر شام چه خبر است؟
همه مردم كنار دروازه ساعات جمع شده اند.
نگاه كن! شهر را آذين بسته اند. همه جا شربت است و شيرينى. زنان را نگاه كن، ساز مى زنند و آواز مى خوانند.
مسافرانى كه اهل شام نيستند در تعجّب اند، يكى از آنها از مردى سؤال مى كند:
يزيد اجازه ورود كاروان اسيران را مى دهد. درِ قصر باز مى شود و امام سجّاد(عليه السلام) و ديگر اسيران در حالى كه با طناب به يكديگر بسته شده اند، وارد قصر مى شوند.
دست همه اسيران به گردن هاى آنها بسته شده است.[۵۸] اسيران را در مقابل يزيد نگه مى دارند تا اهل مجلس آنها را ببينند. يكى از افراد مجلس، دختر امام حسين(عليه السلام) را مى بيند و از زيبايى او تعجّب مى كند. با خود مى گويد خوب است قبل از ديگران، اين دختر را براى كنيزى از يزيد بگيرم.
او به يزيد رو مى كند و مى گويد: "اى يزيد، من آن دختر را براى كنيزى مى خواهم".
شب ها و روزها مى گذرد...
نيمه شب، دختر كوچك امام حسين(عليه السلام) از خواب بيدار مى شود، گمان مى كنم نام او رقيّه است.
او با گريه مى گويد: "من الآن پدر خود را در خواب ديدم، باباى من كجاست؟".
همه زنان گريه مى كنند. در خرابه شام غوغايى مى شود. صداى ناله و گريه به گوش يزيد مى رسد. يزيد فرياد مى زند:
مردم شام از خواب بيدار شده اند. آنها وقتى به يكديگر مى رسند يزيد را لعنت مى كنند. آنها فهميده اند كه يزيد دين ندارد و بنى اُميه يك عمر آنها را فريب داده اند.
اينك آنها مى دانند كه چرا امام حسين(عليه السلام) با يزيد بيعت نكرد. اگر او نيز، در مقابل يزيد سكوت مى كرد، ديگر اثرى از اسلام باقى نمى ماند.
به يزيد خبر مى رسد كه شام در آستانه انفجارى بزرگ است.[۸۰] مأموران حفاظتى خرابه، نمى توانند هجوم مردم را كنترل كنند. يزيد تصميم مى گيرد اسيران را از مردم دور كند. او به بهانه نامناسب بودن فضاى خرابه آنها را به قصر مى برد.
كاروان به حركت خود ادامه مى دهد. مهتاب بيابان را روشن كرده است. هنوز از شام فاصله زيادى نگرفته ايم. نُعمان همراه كاروان مى آيد. يزيد به او توصيه كرده است كه با اهل كاروان مهربانى كند و هر كجا كه خواستند آنها را منزل دهد.
ــ اى نُعمان! آيا مى شود ما را به سوى عراق ببرى.
ــ عراق براى چه؟ ما قرار بود به سوى مدينه برويم.
ــ ما مى خواهيم به كربلا برويم. خدا به تو جزاى خير بدهد ما را به سوى كربلا ببر.
۱ . الاحتجاج على أهل اللجاج ، أحمد بن على الطَبَرسى (م ۶۲۰ هـ ) ، تحقيق : إبراهيم البهادري ومحمّد هادي به ، تهران : دار الاُسوة ، ۱۴۱۳ هـ ، الطبعة الأولى .
۲ . الأخبار الطوال ، أبو حنيفة أحمد بن داوود الدينوريّ (ت ۲۸۲ هـ . ق) ، تحقيق : عبد المنعم عامر ، قمّ : منشورات الرضي ، الطبعة الاُولى ۱۴۰۹ هـ .
۳ . إعلام الورى بأعلام الهدى ، أبو علي الفضل بن الحسن الطبرسي (ت ۵۴۸ هـ ) ، تحقيق : علي أكبر الغفّاري ، بيروت : دارالمعرفة ، الطبعة الاُولى ، ۱۳۹۹ هـ .
۴ . الإقبال بالأعمال الحسنة فيما يعمل مرّة في السنة ، أبو القاسم عليّ بن موسى الحلّي الحسني المعروف بابن طاووس (ت ۶۶۴ هـ ) ، تحقيق: جواد القيّومي ، قمّ : مكتب الإعلام الإسلامي ، الطبعة الاُولى ، ۱۴۱۴ هـ .