سایت استاد مهدي خداميان آرانی
۷۷. کتاب پنجره دوم | |
تعداد بازديد : | ۱۸ |
موضوع: | عرفان و معنويت |
نويسنده: | مهدى خداميان |
زبان : | فارسی |
سال انتشار: | چاپ اول، ۱۳۹۶ |
انتشارات: | بهار دلها |
در باره کتاب : | در جستجوى حقيقت و معنويت |
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
شما در حال خواندن كتاب "پنجره دوم" هستيد و حتماً دوست داريد بدانيد هدف من در كتاب هايى كه با نام "پنجره" منتشر مى كنم، چيست. وقتى جوان بودم، دوست داشتم با انديشه هايى آشنا بشوم كه مرا به سوى معنويّت سوق دهد; اما بهار جوانى گذشت و اكنون نزديك به چهل سال دارم. من در اين مدت تجربه هايى كسب كردم و خلاصه آنچه را كه سال ها در كتاب هاى مختلف خواندم در اين كتب مى نويسم.
من سخنانى را در اين جا بيان مى كنم كه آرزو داشتم در جوانى بدانم!
در اين كتاب از افكار استاد على صفايى حائرى بسيار استفاده كردم; به همين دليل، اين كتاب را به مقام والاى ايشان تقديم مى كنم.
وقتى من به خانه و ماشين خود بيش از خودم فكر مى كنم، معلوم است كه خود را گم مى كنم. وقتى من فرصتى را براى فكر كردن قرار نمى دهم، دچار روزمرگى مى شوم و از بين مى روم; روح من همچون آب مرداب، تباه مى شود و نشاط درونى من نابود مى گردد.
من قبل از هرچيز بايد به فكر رو بياورم، بايد به سكوت و خلوت پناه ببرم، تا خلوت نداشته باشم، نمى توانم فكر كنم.
اين چه دردى است كه غوغاى درون خود را نمى توانم تحمّل كنم و از خود فرار مى كنم، هر روز زندگى خود را تغيير مى دهم و به تنوّع پناه مى برم تا از خودم فرار كنم، من بايد فكر كنم و به راهى كه در پيش دارم بينديشم.
من عاشق آفريده شده ام، پس لازم نيست در خود، عشقى بيافرينم يا حركتى ايجاد كنم. از صبح تا شب دنبال معشوقى هستم.
وقتى دل من از نور ايمان بهره گرفت، حركت خود را آغاز مى كنم، از دنيا و معشوق هاى دنيايى دل مى كنم و به سوى معشوقى مى روم كه هرگز نابود نمى شود و ايمان كم كم بر همه وجود من سايه مى افكند.
هرچه بيشتر گام بردارم، زودتر به هدف مى رسم، ايمان باعث مى شود من عمل نيك انجام دهم و عمل نيك هم ايمان مرا بارور مى كند; ايمان همانند گياهى است كه از قلب مى رويد و ريشه مى دواند و ميوه آن از دست و زبان و اعضاى من نمود پيدا مى كند.
رفتار و كردار من از آن ايمان تأثير گرفته است. وقتى من به سوى خوبى ها و زيبايى ها گام برمى دارم، ايمان من قوى تر مى شود. اگر من كار خوبى انجام ندهم، ايمان من ضعيف تر مى شود.
اگر امروز گرسنه اى را ببينم و به او غذا ندهم، در همين جا مى مانم و كم كم، بخل در من سبز مى شود. بخل همانند علف هرز، به جانم مى افتد و ايمان مرا تباه مى كند; امّا اگر امروز از غذاى خود گذشتم و آن را به فقير دادم، ايمان من بارور مى شود و من يك پله جلو مى روم. من مى توانم فردا بيشتر ببخشم تا آن جا كه حاضر مى شوم در راه رضاى خدا، از همه ثروتم بگذرم.
از كجا بفهمم مؤمن هستم و نشانه هاى ايمان واقعى چيست؟ وقتى من با كوچك ترين حادثه اى در هم مى پيچم و به زمين مى خورم، معلوم است كه ايمان در قلب من ريشه ندوانده است كه اين گونه زيرورو مى شوم و حادثه ها مرا مى لرزاند.
مؤمن واقعى به امن رسيده است، از آينده نمى ترسد و از گذشته، غم و اندوه ندارد و اكنون هم حيرتى ندارد. او به آسايش و آرامش رسيده و اين همان عزّت واقعى است.
مؤمن از هيچ ها عبور كرده است، دنيا و آنچه در دنيا است، نمى تواند دل او را بلرزاند. او از همه اين ها جدا شده است. او با آتش عشق به خدا، سوخته و ديوارهاى اين دنيا را شكسته و از تنگناىِ خود بيرون آمده است. او به حقيقتِ زندگى دنيا شناخت پيدا كرده و اكنون مى داند چيزى كه نابود مى شود، نمى تواند او را شيفته خود كند. او شيفته كسى است كه هرگز نابود نمى شود.
اگر همه چيز مؤمن را از او بگيرند، هرگز دلش نمى لرزد. او سرمايه اى دارد كه هيچ كس نمى تواند آن را از او بگيرد و او دلش به آن سرمايه، خوش است; سرمايه اى كه بهتر از همه دنيا است.
شيطان دنيا را در چشم من زينت مى دهد و مرا به سوى آن فرامى خواند. قرآن مرا به سوى عشق برتر فرامى خواند و از من مى خواهد عشق به هيچ ها و عشق به خدا را با هم مقايسه كنم. قرآن عظمت خودم را به من يادآورى مى كند تا دنيا و آنچه در آن است در چشم من، كوچك شود.
من راهى را انتخاب كرده ام كه مرا از خاك به ملكوت ببرد. من بايد ضعف هاى خود را بشناسم و آن را برطرف كنم. من كه فهميده ام ارزش من، از همه هستى بالاتر است، بايد از وابستگى ها و دلبستگى ها رها شوم، بايد از دوستان، خويشان، ثروت، رياست و شهرت دنيا دل بكنم.
گاه يك عمر براى يك كار تلاش مى كنى و در آخر، نتيجه اى برايت نداشته است; آن وقت تصميم مى گيرى از آن كار هم دل بكنى.
وقتى بلايى مى رسد، ضعف هاى من آشكار مى شود، بت هاى من شكسته مى شود و عشق هاى من بر باد مى رود.
وقتى من عظمت وجود خويش را درك كردم، ديگر نمى توانم در جلوه هاى اين دنيا بمانم. وجود من همانند رودخانه اى است كه حوض هاى دنيا را در يك لحظه پر مى كند. اگر من در اين حوض ها بمانم، تباه مى شوم و به پوچى مى رسم. من بايد مانند رودخانه، جريان داشته باشم.
وقتى من حركت كردم، از دل بستن به هيچ ها گذشتم و اوج گرفتم، ديگر نمى توانم در پوسته اين دنيا بمانم; مانند آن جوجه اى كه وقتى در تخم بود و رشد كرد به بن بست رسيد و تخم خود را شكست و از بن بست رها شد.
وقتى من حركت خود را آغاز كنم، دنيا با اين وسعتى كه دارد، براى من همچون زندان مى شود و آن وقت، مرگ براى من، رهايى از اين زندان است، ديگر من از مرگ نمى هراسم، مرگ را نابودى نمى دانم، بلكه آن را زندگى ديگرى مى دانم كه بايد به سوى آن پر بكشم.
كسى كه در زندان است، اگر به او بهترين غذاها و بهترين مكان ها را بدهند، باز به آزادى مى انديشد; هيچ چيز براى او بهتر از آزادى نيست. انسانى كه رشد كرده است، دنيا را جز زندان نمى يابد. روحى كه بزرگ شده است، رهايى از اين دنيا را بالاترين نعمت مى داند و او منتظر است لحظه رهايى فرابرسد.
با جمعى از دانشجويان به سفر رفته بوديم، يكى از آنان اصرار داشت من براى آنان صحبت كنم. او به من اعتراض مى كرد كه چرا كم حرف مى زنم و چرا از اين فرصتى كه پيش آمده، بيشتر استفاده نمى كنم.
به او گفتم: اگر اين جوانان، تشنه شوند، خودشان راه را پيدا خواهند كرد. من نمى خواهم آنان را سيراب كنم.
او نگاهى به من كرد و از من توضيح خواست، به او گفتم: اگر من زياد صحبت كنم مانند آن است كه آنان را سيراب كرده ام، امّا اگر چند جمله كوتاه بگويم و آنان را متوجّه نيازشان به شناخت و معرفت كنم، به هدف خود رسيده ام; زيرا كسى كه نياز خود را دريافت، ديگر از حركت بازنمى ايستد.
اشكال ما در اين است قبل از آنكه تشنگى را احساس كنيم، مى نوشيم، قبل از آنكه نياز خود را درك كنيم، مى شنويم، براى همين است كه احساس مى كنيم خيلى مطلب مى دانيم; گويا به پرخورى فكرى مبتلا شده ايم. مطالب زيادى مى دانيم; امّا فقير هستيم; زيرا پيش از سؤال به جواب رسيده ايم و پيش از تشنگى، آب را تجربه كرده ايم.
وقتى كودك بودم، مشتاق بازى با توپ بودم، به كوچه مى رفتم و از بچّه ها مى خواستم تا مرا هم بازى دهند، گاه به آنان التماس مى كردم; امّا اگر زمانى مى خواستيم به مهمانى برويم و لباس مرتّبى پوشيده بودم، ديگر به بازى آنان علاقه اى نداشتم و اگر آنان مرا به بازى دعوت مى كردند، نمى پذيرفتم.
توپ، همان توپ بود و بازى هم همان بازى; امّا من مى خواستم به مهمانى بروم، من هدفى را انتخاب كرده بودم و اين هدف بود كه مرا از بازى و توپ جدا كرده بود.
بزرگ تر كه شدم، دنيا و زيبايى هاى آن مرا به بازى گرفت و من مشتاق آن شدم، براى رسيدن به ثروت بيشتر تلاش كردم; امّا ديدم كه عدّه اى هدف ديگرى را براى خود برگزيده اند و به دنيا و آنچه در دنيا است، توجّهى ندارند. آنان شيفته دنيا نمى شوند، دنيا را بد نمى دانند; امّا آن را براى خود كوچك مى بينند. آنان مقام والا و عظمت روح خود را درك كرده اند و ارزش خود را بالاتر از اين دنيا مى بينند.
آنان مى دانند در اين دنيا به يك مهمانى بزرگ دعوت شده اند، لباس مهمانى پوشيده اند و ديگر با اين بازيچه ها كارى ندارند، آنان عاشق راهى هستند كه به بهشت جاودان مى رسد; به همين دليل، روز و شب، تلاش مى كنند و آرام ندارند; مى دانند كه راهى طولانى در پيش دارند، از همه لحظه هاى خود، استفاده مى كنند تا براى آن سفر جاودان، توشه برگيرند.
اين چه دردى است كه من ارزش خود را از ياد برده ام، اگر قدرى فكر مى كردم رشد مى كردم و از آنچه كمتر از من است، رها مى شدم.
به ياد مى آورم وقتى كودك بودم، چگونه دلبسته يك توپ بودم، بزرگ تر كه شدم ديگر از اسارت توپ و بازى، رها شدم. من بايد اين مسير را ادامه مى دادم، بايد از اسارت دنيا هم رها مى شدم، بايد به سوى كسى مى رفتم كه بزرگ تر از من بود. من بايد سراغ بازارى مى رفتم كه قدرت جذب سرمايه مرا داشته باشد و چه بازارى وسيع تر از بازار آخرت! بايد در راهى قدم برمى داشتم كه بن بست نباشد و چه راهى بهتر از بى نهايت!
چرا من به سراغ اين دنياى فانى رفتم؟! دنيايى كه چيزى جز بن بست نيست، مرگ در انتظار من است، من دير يا زود بايد از اينجا بروم، دنيا به هيچ كس وفا نكرده است.
اگر انسان اسير دنيا شود و فقط به آن فكر كند، ضرر كرده است. درست است كه انسان در اين دنيا به ثروت و قدرت مى رسد، ولى خود او اسير شده است. او سرمايه اصلى اش را به جريان نينداخته است.
بعضى مى گويند: عبادت به جز خدمت خلق نيست! براستى خدمت يعنى چه؟ وقتى من به كسى ثروت فراوان دادم و او را به رفاه رساندم، امّا چشمِ دل او را كور كردم، آيا به او خدمت كرده ام؟ وقتى معناىِ واقعى انسان بودن را از او گرفتم و به او رفاه دادم، آيا اين به معناى خدمت است؟ وقتى كسى را كور مى كنند و به او چراغى پرنور مى دهند، آيا اين خدمت است؟
فرهنگى كه چشم مرا كور و دل مرا وارونه مى كند و فقط دنيا را براى من مهم، جلوه مى دهد، به من خدمت نكرده است; زيرا اگر من به بهترين تكنولوژى ها برسم و غرق رفاه گردم، باز ضرر كرده ام.
خدمت به انسان، اين نيست كه به او رفاه و آرامش بدهند! تكنولوژى چه مى خواهد بكند؟ مى خواهد به من رفاه و آرامش بدهد؟ اگر من زندگى پيشرفته براى خود فراهم آورم آيا واقعاً به رفاه و آرامش رسيده ام؟ آيا مى توانم به اين زندگى، دل خوش باشم؟
وقتى من مى دانم مرگ در انتظارم است و دير يا زود از اين دنيا جدا مى شوم، چگونه مى توانم خشنود باشم؟ من كه مى دانم زمستان در راه است، چگونه مى توانم به بهار دل ببندم؟ من كه به بىوفايى دنيا ايمان دارم، چگونه حس آرامش را تجربه كنم؟
تا زمانى كه مانند ديگران فكر مى كنم، احساس ها و آرزوهاى مرا درك مى كنند، من براى آنان آشنا به نظر مى آيم; چون مثل آنان و در سطح آنان فكر مى كنم. وقتى من هم مثل ديگران، شيفته لذّت هاى دنيا باشم، آنان مرا مى فهمند; چون همانند آنان هستم; امّا اگر از سطح عادت ها و غريزه ها بالاتر بيايم، آنجاست كه غريب و تنها مى شوم.
وقتى من از اين دنيا و آنچه در آن است، دل مى كنم بار ديگر متولّد مى شوم، با اين تولّد، تنهايى من آغاز مى شود، نزديك ترين دوستانم مرا درك نمى كنند، آنان مرا نمى شناسند; زيرا در قلب من، چيز ديگرى به تپش درآمده و نيروى ديگرى زنده شده است، من از سرگرمى ها، شادى ها و رنج هاى آنان فاصله گرفته ام، آنان به چيزى شاد مى شوند كه براى من جذّاب نيست، من حسّ مسافر غريبى را دارم كه به سفر مى انديشد، جنس رنج و شادى من متفاوت مى شود.
وقتى همه بتوانند مرا درك كنند و احساس مرا بفهمند، معلوم مى شود كه من دچار ركود شده ام. در اين غربت و تنهايى، سعادت دنيا و آخرت نهفته است و اين راهى است كه مؤمنان راستين پيموده اند; از دنيا و آنچه در آن است دل كنده اند. وقتى تاريخ را مى خوانم، مى بينم على(عليه السلام) تنها بود و اين تنهايى، نشانه پرواز بلند او بود.
شبى به فكر فرو رفتم كه چرا فرعون، ادّعاى خدايى كرد؟ چرا او مردم مصر را فريب داد و آنان را به پرستش خود فراخواند؟
وقتى خوب فكر كردم، ديدم كه اگر من هم در آن فضا قرار مى گرفتم، شايد همان ادّعا را مى كردم، اكنون در محيط خانه و محل كار خود، فرعون كوچكى هستم. خودخواهى من در محيط كوچكى كه در آن هستم، جلوه مى كند، اين خودخواهى همان خودخواهى فرعون است، فقط مصرِ من، كوچك است و مصرِ فرعون، يك كشور بود!
يك روز، صبح زود مى خواستم به مسافرت بروم، سوار اتوبوس شدم، اتوبوس خالى بود، من روى اوّلين صندلى نشستم، راننده فرياد زد: "از اينجا بلند شو و آنجا بنشين." گفتم: "اينجا جاى كسى است؟"، گفت: "نه، امّا من مى گويم تو آنجا بنشين."
اين راننده، خودخواهى خود را نشان داد، فقط مصرِ او، همان اتوبوس او بود! اگر پادشاهى مصر را به او مى دادند، مانند فرعون ادّعاى خدايى مى كرد.
كدام راه مرا به خدا نزديك مى كند؟ راه عبادت؟ شيطان هم هزاران سال، عبادت كرد. براستى راه سعادت كدام است؟ من مى دانم كه اگر عبادت كنم و به غرور گرفتار شوم از خدا دور مى شوم.
رسيدن به مهربانى خدا، فقط از راه "فروتنى" ممكن است!
اگر من عبادت كردم و از دستورات دين اطاعت نمودم، نبايد فكر كنم كه ديگر به رحمت خدا رسيده ام، گاه من با اطاعت و عبادت، گرفتارى خود را زيادتر مى كنم، غرور من زيادتر مى شود، همان گونه كه شيطان به غرور گرفتار شد.
من بايد به جاى غرور، دل شكسته باشم! بايد فروتن باشم و با تمام وجود از خدا يارى بخواهم، من بايد حس شرمسارى از خدا داشته باشم.
آيا دين آمده است انسان را به كم قانع كند؟ آيا خوب است من به كم قانع باشم؟
دين از من مى خواهد به كمِ دنيا قانع باشم، خود را بالاتر از دنيا بدانم; امّا به كمِ آخرت قانع نشوم. دين آمده است به من بفهماند ارزش من از همه دنيا بالاتر است. من نبايد سرمايه هاى خود را صرف اين دنياى فانى كنم، حتّى من نبايد به بهشت هم قانع شوم، بهشت يك منزلگاه است، هدف من بايد رسيدن به مقام خشنودى خدا باشد، مقامى كه از بهشت هم بالاتر و بهتر است.
همه دنيا براى انسان، كم است، من نبايد به كم قانع باشم. من فقط براى هفتاد سال زندگى نيامده ام، من بايد به ادامه زندگى خود در قيامت فكر كنم، من با مرگ نابود نمى شوم، من امتداد دارم، اين ها چيزى است كه دين به من مى آموزد.
خدا هستى را براى انسان آفريد و اين انسان را براى خودش; پس چرا انسان اين چنين دچار غفلت مى شود و خود را فداى دنيا مى كند؟
وقتى من به آگاهى و شناخت رسيدم، مى توانم براى اصلاح جامعه قدم بردارم; امّا گاه با ديدن تاريكى ها، دچار نااميدى مى شوم. درست وقتى جامعه به حركت من نياز دارد، يأس مانع مى شود تا من گام بردارم، آن وقت است كه به انديشه اى نياز دارم كه مرا يارى كند تا برخيزم و حركت خود را آغاز نمايم.
من بايد زندگى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را بررسى كنم. پيامبر(صلى الله عليه وآله) در اوج سياهى ها به پاخاست و اصلاح جامعه را آغاز كرد.
نكته مهم اين است: اگر جامعه آن روزگار، سالم بود ديگر نيازى به پيامبر نبود.
تاريكى ها، خرافات و نادانى ها، موضوع كار پيامبر بود، نه مانع كار او.
گاه با خود فكر مى كنم بايد توبه كنم، بعد سعى مى كنم گناهان خود را به ياد آورم، به دنبال اين مى گردم كه كجا دروغ گفته و كجا غيبت كرده ام; ولى هرگز با خود فكر نمى كنم كه گناهان من، چيزهاى ديگرى هم هست!
وقتى من به غير خدا دل مى بندم، وقتى خودم را فراموش مى كنم و سرمايه ام را براى جمع ثروت دنيا صرف مى كنم، وقتى به چيزهاى كوچك قانع مى شوم، وقتى با غير خدا انس مى گيرم... آيا اين ها، خسران نيست؟
آيا اينكه من خودم را گم كنم و از ياد ببرم، گناه نيست؟
آيا اين غرورى كه در دل من نهفته است، ريشه گناهان نيست؟
من خدا را عبادت مى كنم، نماز مى خوانم و روزه مى گيرم; امّا اين نماز و روزه، رنگ و بوى دنيا دارد، نماز مى خوانم تا خدا به من لطف كند و ثروتم را زيادتر كند، روزه مى گيرم تا خدا حاجت دنيايى مرا بدهد.
چرا من اين گونه ام؟ چرا دين را وسيله اى براى رسيدن به دنيا قرار داده ام؟ راه چاره چيست؟ چگونه مى توانم نماز و روزه خود را فقط به خاطر خدا انجام بدهم؟ چگونه مى توانم به اخلاص برسم؟
تا زمانى كه دل من، دلباخته دنيا باشد و از تنگى دنيا به ستوه نيامده باشد، عبادت هاى من هم رنگ و بوى دنيا را دارد. من بايد از اين دنيا دل بركنم و آن را زندان خود بدانم.
آرى، وقتى به دنيا اين گونه نگاه كردم، ديگر شور و شوق دنيا از دلم رخ برمى بندد.
من شيعه هستم و به "توسّل" باور دارم. مى دانم كه خدا به پيامبر و اهل بيت او، مقامى بس بزرگ داده و اگر من آنها را واسطه درگاه خدا قرار دهم، خدا به من نظر رحمت مى كند.
من هميشه براى حاجت هاى خود به آنان متوسّل مى شوم و آنان را شفيع قرار مى دهم; امّا ديشب مطلبى به ذهنم رسيد: چرا من فقط براى رسيدن به دنياى بهتر به آنان متوسّل مى شوم؟ چرا فقط آرزوهاى كوچك را از آنان مى خواهم؟
چند سال پيش، حاجتى داشتم و به امام زمان گفتم: "آقاى من! اگر جواب مرا ندهى از درِ خانه ات برمى گردم."
براستى من كجا مى خواستم بروم؟
وقتى فكر مى كنم، مى بينم اين خداست كه مرا با خودم پيوند داد و كارى كرد كه خودم را دوست داشته باشم. آرى! اين عشق به خود است كه سبب مى شود من به سوى كمال بروم و رشد كنم.
ولى گاه اين كه من خودم را دوست دارم، از حد و اندازه مى گذرد و به خودخواهى و خودپرستى تبديل مى شود. راست گفته اند كه خودپرستى بزرگ ترين گناه است.
خدا كه مى داند اين خطر در كمين من است، بلاها را براى من فرومى فرستد. بلا باعث مى شود من بيدار شوم. وقتى دلم مى شكند از خودم جدا مى شوم و به خدا مى پيوندم. بلا مرا از دنيا جدا مى كند و به "غيب" سوق مى دهد، وقتى دل من از دنيا جدا شد، ديگر كارهاى من، رنگ خدايى مى گيرد.
بلا به من نشان مى دهد همه بت ها، شكستنى هستند و نبايد به آنان دل ببندم. من به هر چه دل ببندم از آن جدا مى شوم. دل، حرم خداست، پس بايد فقط به خدايى دل ببندم كه هرگز نابود نمى شود.
وقتى من معناى زندگى را بفهمم، آن وقت مى دانم اگر اسير اين دنيا شوم، تباه مى گردم و مى پوسم. من بايد از اين دنيا و محبّت به آن، عبور كنم، راه مرا به سوى خود مى خواند، وقتى حركت مى كنم طبيعى است كه دچار بحران ها و اضطراب ها مى شوم.
روح من هر چقدر بزرگ باشد، با اين اضطراب ها روبه رو مى شود، كوه هاى بزرگ هم دچار زلزله مى شوند و به لرزه درمى آيند. شيطان هر لحظه مرا وسوسه مى كند و دنيا را براى من، زيبا جلوه مى دهد، هواى نفس در كمين من است و مرا به سوى بدى ها مى خواند. اين ها بحران ها و اضطراب هاى من است.
اين بحران ها مى تواند مرا بشكند و نابودم كند، آيا مى توانم راهى پيدا كنم كه از اين بحران ها عبور كنم؟ اگر بتوانم به سرچشمه امن و امان برسم، ديگر اين بحران ها مرا پريشان نمى كند، من بايد به خدا نزديك و نزديك تر شوم و به او پيوند بخورم و به ثبات برسم، آن وقت است كه به امن و امان رسيده ام.[۳] اگر من بندگى كنم، ديگر اين دنياى خاكى، هدف من نخواهد بود، آن وقت است كه به پيوند با خدا نياز دارم. كسى كه در مسير بندگى گام برمى دارد، چاره اى ندارد جز اينكه به قرآن و دعا پناه ببرد و اين گونه به آرامش برسد.
وقتى مى خواهم دعا كنم بايد تمركز و توجّه داشته باشم و با تمام وجودم دعا كنم، اگر فقط با زبان دعا كنم، اين دعا شور و نورى ندارد و اثرى هم ندارد. من بايد از گناهان خود توبه كنم و از خدا بخواهم مرا ببخشد; اين مهم ترين چيزى است كه من بايد از خدا بخواهم.
شايد بگويم وقتى من همه واجبات خود را انجام داده ام و از گناهان دورى مى كنم، ديگر گناهى ندارم كه از آن توبه كنم; امّا بايد به اين بينش برسم كه وقتى به خود ضرر زده و به خسران رسيده ام، گناه كرده ام.
وقتى ارزش من از همه هستى بالاتر بود، ولى من براى اين دنياى فانى، سوختم و همه آرزوى من اين دنيا شد، به خود ضرر زده و سرمايه ام را نابود كرده ام. وقتى قلب من از عشق به دنيا پر شده است و شوق پرواز ندارم، خسران كرده ام.
وقتى بدانم هرچه غير از خدا مرا حركت داده، خسران من بوده است، بايد با شرمسارى به درگاه خدا بروم و از او بخواهم غفلت هاى مرا ببخشد.
خداى من! تكيه گاه من!
وقتى مى خواهم دعا كنم، اين كلمات را بر زبان جارى مى كنم، امّا آيا مى دانم چقدر نياز و احساس در اين عبارت ها موج مى زند؟!
وقتى من از همه جا و همه چيز نااميد شده باشم و همه تكيه گاه ها را از دست داده باشم و از هر پناهى، گزيده شده باشم، مى توانم اوج احساس اين كلمات را درك كنم، آن وقت است كه زيبايى عبارت "پناه من، خداى من" مرا چنان مدهوش مى كند كه بى اختيار اشك از ديدگانم جارى مى شود و شوق را در دل من شعلهور مى كند.
سپس از خدا مى خواهم مرا ببخشد; من كه عمر و هستى خود را صرف دنيا كرده و خود را تباه كرده ام، آيا چاره اى جز اين دارم كه به سوى خدا بازگردم و از او بخواهم تباهى مرا جبران كند؟ بايد از او بخواهم مرا از بت هايم جدا كند، دل مرا از عشق به دنيا خالى كند و مرا از هرچه غير خودش، رها سازد.
من چه بايد بكنم؟ عطش در وجودم بى داد مى كند و دنيا با همه جلوه هاى آن، مرا سيراب نمى كند. اين دنيا، همچون قطره اى است كه نمى تواند وجود مرا سيراب كند، حتّى چشمه هاى درون من هم نمى توانند عطش مرا برطرف كنند.
روح انسان وسعتى دارد كه درياها هم نمى توانند آن را سيراب كنند. وقتى من بينشى پيدا كردم كه ارزش خود را برتر از همه هستى دانستم و دانستم خدا هستى را براى انسان آفريده و انسان را هم براى خودش، ديگر دنيا نمى تواند مرا آرام كند، من در تنگنا افتاده ام، من بايد به سوى خدا بروم و دست نياز به سوى او دراز كنم و با او پيوند بخورم.
اوست كه اين وسعت را در وجودم قرار داده و اكنون اين تشنگى مرا به سوى او فرامى خواند، اين خود او بود كه اين بينش را به من داد، او تشنگى را در وجودم ايجاد كرد تا من از خود و از اين دنيا، جدا شوم و به سوى او بروم!
من تنها هستم; امّا حيران نيستم. تنهايم; امّا خدا را مى بينم كه مرا از خود و دنيايم جدا كرده تا من برخيزم و به او برسم. او مرا اين گونه به سوى خود فراخوانده است.
من مى دانم چشمه هاى اميدى كه به درگاه خدا راه يافته، چقدر سرشار است، درهاى دعا و خواستن از خدا براى من كه به فرياد رسيده ام، باز است، مى توانم از خدا بخواهم و از او حاجت خويش را بگيرم.
وقتى از ديگران با يك دنيا اميد، نااميد مى شوم، خدا درها را به روى من نمى بندد، او نمى گويد: "چرا به در خانه ديگران رفتى؟ برو از كسانى كه به آنان اميد بسته بودى، حاجت خود را بگير"، بلكه خدا دست مهربانى خود را به سويم مى آورد; چون مى داند كه من جز او هيچ اميدى ندارم.
وقتى درها بسته مى شود، درِ خانه خدا باز است، حتى در انتظار من است تا من او را بخوانم! او با اشتياق دوست دارد تا دستم را بگيرد و نجاتم بدهد.
فقط اين دستگيرى خدا مى تواند آن همه شكست ها و نااميدى ها را جبران كند. وقتى به اين بينش برسم كه خدا منتظر من است تا دستم را بگيرد، از اميد سرشار مى شوم و از تنگنا بيرون مى آيم.
من خود را شايسته لطف و مهربانى خدا نمى دانم. اگر به در خانه او مى روم، براى اين است كه به لطف و كرامت او ايمان دارم و به اين اطمينان رسيده ام كه او خستگان بى پناه را نااميد نمى كند. من مى دانم كه او مى داند من بى كس هستم و هيچ پناهى ندارم. او مى داند كه من خدايى غير از او ندارم و براى او هيچ شريكى نمى پندارم; براى همين فقط به او رو مى كنم.
از او مى خواهم عذر مرا بپذيرد و مرا ببخشد كه من همه راه ها را تجربه كرده و پشت هر درى ايستاده و هر بن بستى را احساس كرده ام و مى دانم جز خدا كسى ديگر مرا اين گونه دعوت نمى كند تا به من مهربانى كند.
او از من خواسته صدايش بزنم و از او بخواهم، و من با دعا به او پيوند مى خورم و آمادگى پيدا مى كنم كه از لطف او بهره مند شوم. من به همه ستم هايى كه بر خود روا داشته ام، بينش پيدا كرده ام; ديگر غرورى ندارم و سركشى هاى من نابود شده است.
من سراسر فقر و ناتوانى شده ام، حسرت و ندامت وجودم را فراگرفته است، از گذشته خويش پشيمان هستم، فهميده ام كه شيفتگى دنيا چيزى جز خسارت براى من نداشته و دنيا و آنچه در آن وجود دارد، نابودشدنى است. من از اين عشق هاى دنيايى، احساس گناه مى كنم و اين حس گناه با اطمينان به لطف او درمان مى شود، همان گونه كه غرور و سركشى من با علم به فقر و خسارتم درمان شده است.
من از گذشته ام پشيمان هستم. چه روزگارى بود آن روزها كه اسير رنج هاى بچّگانه و دردهاى پوچ شده بودم و جلوه هاى دنيا مرا از آنِ خود كرده بود و دلبستگى هاى من، حقارت مرا رقم مى زد! اكنون اميدم فقط مهربانى خداست تا دست مرا بگيرد.
امروز آرزوى من بزرگ است و كار من خراب; از خدا مى خواهم به اندازه آرزوهايم بر من مهربانى كند و به خاطر كارهايم مرا مؤاخذه نكند; چون او بزرگوارتر از آن است كه بخواهد بى پناهى را مجازات كند كه من امروز جز او هيچ پناهى ندارم. من سرمايه ام را سوزانده ام و سراسر فقر و ندارى هستم، از او مى خواهم با عفو و بزرگوارى با من رفتار كند، مرا ببخشد كه روسياه و شرمنده ام.
من در آتش حسرت مى سوزم، آن قدر شكسته شده ام كه ديگر نيازى به عذاب نيست. امروز فهميده ام كه فقط خداست كه براى هميشه زنده است، پس من به غير خدا دل نمى بندم و به در خانه ديگرى نمى روم.
* * *
گاه فكر مى كنم كارم درست شده و رستگار شده ام; امّا غفلت مرا فرامى گيرد و شيطان فريبم مى دهد، خدا امتحانى برايم پيش مى آورد تا من ضعف هاى خود را بشناسم و بيشتر به عجز خود پى ببرم.
من پس از توبه به خلوص دست مى يابم و لذّتى معنوى را حس مى كنم; امّا اين حالت دوام ندارد و زود از دست مى رود و من در حالتى از يأس جانكاه قرار مى گيرم. هرچه حضور و خلوص بيشتر باشد، يأس و محروميّت، سخت تر بر من مى گذرد.
اين محروميّت ها و هجران ها براى حركت من لازم است، من كه در مسير قرب خدا گام برداشته ام، ناگهان به هجران مى رسم و بيچارگى خود را به چشم مى بينم.
اين هجران و محروميّت به من مى گويد بدون لطف خدا نمى توانم زنده باشم; بدون او نمى توان حتّى يك نفس كشيد. وقتى لطف خدا نباشد، من پوچى را در تمام هستى مى بينم.
گاه دل من همچون بت خانه مى شود و بت ها خود را صاحب خانه مى بينند و از خانه دل من بيرون نمى روند.
دنيا و جلوه هاى آن، مرا بيچاره مى كند. من مى دانم كه آنها هيچ وفايى ندارند; امّا كارى از دست من برنمى آيد، من براى بيرون كردن آنها، بارها تلاش كرده ام، امّا به عجز و ناتوانى رسيدم.
اكنون وقت آن است كه دست به دعا بردارم و از خداى خويش بخواهم: "مولاى من! تو بيا و اين بت ها و محبّت ها را از دل من بيرون كن، تو بيا دلم را از اين آلودگى ها پاك كن، مرا از عشق هاى ديگر خالى كن و عشق خودت را در دلم افكن."
آرى! اگر من عاشق دنيا باشم، خودم را از دست داده ام، چشم به هم بزنم مى بينم عمرم به پايان رسيده و من سرمايه ام را تباه نموده ام. واى بر من اگر عمر خود را شمع راه هيچ ها كنم و به روياها سرخوش شوم، آن وقت است كه ديگر اميدى به سعادت من نخواهد بود.
وقتى به آينده نگاه مى كنم و مرگ را در انتظار خود مى بينم، وحشت مرا فرامى گيرد، با مرگ همه آنچه را كه از دنيا به دست آورده ام تباه مى شود، پايان اين دنيا، چيزى جز نابودى نيست. افسوس كه دل خود را به بت ها سپردم و سرمايه ام را تباه كردم!
اكنون دستم خالى است، من خيلى دير فهميدم كه آنچه براى غير خدا باشد، نابود مى شود; امّا چيزى كه براى خدا باشد، هرگز تباه نمى شود. اگر من در راه خدا چيزى را هم از دست بدهم، در واقع به دست آورده ام. من وقتى در راه خدا نباشم بايد از تباهى بترسم; زيرا هرچه براى خدا باشد، جاودانه مى شود.
ابراهيم(عليه السلام) فرياد برآورد كه نماز و عبادت و زندگى و مرگ من براى خداست. او چه درس بزرگى به تاريخ داد! ما خيال مى كنيم كه مرگ، نيستى است; امّا ابراهيم(عليه السلام) مى گويد كه مرگ من هم براى خداست; مرگى كه براى خدا باشد، همان زندگى است.[۴] * * *
نزد استادى رفته بودم تا از او راهنمايى بخواهم كه چگونه از "ريا" نجات پيدا كنم، دوست داشتم همه اعمال من براى خدا باشد. به او گفتم: "چه كنم تا ريا نكنم؟" او نگاهى به من كرد و گفت: "مگر مى شود ريا كرد؟" او همين جمله را بيشتر نگفت، امّا چقدر معنا در اين سخن بود.
اگر من جنس باارزشى داشته باشم آيا آن را به يك دزد مى دهم؟
آيا انسان عاقل چنين كارى مى كند؟ براستى اين كه من مال خود را به دزد ندهم، كار سختى است؟
وقتى من كارى را براى خدا انجام مى دهم، خدا تا هفتصد برابر به من پاداش مى دهد، پس چرا بايد آن را براى ديگرانى كه هيچ نمى دهند، انجام بدهم؟ چرا بايد به عشق پوچ ها و هيچ ها كارى انجام دهم؟! آنان خودشان فقيرند و فرجام شان نابودى است، پس چرا من بايد براى آنان، كارى را انجام بدهم؟ چرا من به هيچ ها قانع مى شوم؟ چرا سرمايه ام را تباه مى كنم؟
وقتى درِ رحمت خدا بر انسان گشوده شود به جايى مى رسد كه ديگر رنجى نمى بيند، حتى هنگام بلا و گرفتارى ها، آرام است.
خدا وقتى مى خواهد به كسى مهربانى كند، آن طور كه خودش مى داند مهربانى مى كند.
"ترحم من تشاء بماء تشاء كيف تشاء."
چه رازى دارد اين جمله! چه شكوهى دارد!
همه انسان ها دوست دارند بدانند روزى شان از كجا تأمين مى شود تا به آرامش برسد و از اضطراب دور شوند، امّا خدا يك قانون دارد، او روزى بندگان خوبش را از جايى مى رساند كه آنان هرگز فكر آن را هم نمى كردند.
بندگان خوب فكر مى كنند روزى آنان از يك جا مى رسد و به آنجا دل مى بندند، امّا خدا اميد آنان را از آنجا نااميد مى كند و در عوض از جاى ديگرى روزى آنان را مى رساند.
براستى چرا خدا اين گونه روزى مى دهد؟
خدا مى داند اگر روزى بندگانش از يك جا باشد، آنان به آنجا وابسته مى شوند، درست است كه شايد آرامشى ايجاد شود، امّا خطر وابستگى در كمين است، خدا مى خواهد بندگانش فقط به او تكيه كنند و به ديگران وابسته نشوند كه اين وابستگى، بوى شرك مى دهد، خدا اين گونه بندگانش را از خطر شرك نجات مى دهد.
خدا دوست دارد كه من همه خوبى ها را از او ببينم و به توحيد واقعى برسم; براى همين اگر من به غير او دل بستم و اميدوار شدم، او اميد مرا نااميد مى كند تا مبادا به غير او وابسته شوم.
بارها كسى به من گفته است كه برايت جامى سرشار نهاده ام، بيا از آن بهره ببر! بعد از مدّتى، وقتى به او رو آورده ام، ديده ام نه جامى بوده است و نه بهره اى!
هرگاه من به شخصى رو مى آوردم كه از او توقّع محبّت و انسى داشته ام، مى ديدم او مرا تنها رها كرده است، اين كار خدا بود، دل ها به دست خداست، او مى دانست كه دل به غير او بسته ام، به همين دليل، اميد مرا نااميد كرد تا از خواب غفلت بيدار شوم و بدانم كه او سرچشمه همه خوبى هاست، بايد فقط او را ببينم و فقط از او يارى بخواهم.
* * *
اگر من همه امكانات مادى را داشته باشم و غرق در ثروت باشم، باز هم غم فردا و رنج آينده را با خود دارم. بناى اين دنيا بر كوچ است، پس هيچ چيز ثابت نمى ماند.
اين حقيقت زندگى دنيا است. ترس جدايى از اين نعمت ها، وجودم را مى سوزاند، هيچ كس با داشتن همه دنيا باز هم به آرامش نمى رسد، در بهار ترس از پاييز همراه من است، زندگى، چيزى جز يك سفر نيست، بايد گذاشت و گذشت. مرگ در كمين است و وقتى فرابرسد بايد همه اين ها را گذاشت و با دست خالى از اينجا رفت. هيچ كس جز يك كفن، چيز ديگرى با خود نخواهد برد.
من با امكانات دنيا به آرامش نمى رسم! من از خدا مى خواهم كه در دنيا به من آرامش بدهد، در دل من بى نيازى قرار دهد، به جايى برسم كه حتّى با رنج ها و سختى ها، آرام باشم; سختى ها را نشانه مهربانى دوست بدانم، اين گونه است كه من به "بهشت نقد" رسيده ام! همين دنيا، براى من بهشت مى شود و من به آرامش مى رسم!
* * *
مدّت ها در اين فكر بودم كه براى رشد و كمال بايد چه مراحلى را طى كنم، مى خواستم بدانم سير و سلوك شامل چه مراحلى است. مدّتى تحقيق كردم به اين نتيجه رسيدم:
گام اوّل: علم و معرفت
بايد با عقل خود، راه را از چاه تشخيص دهم و به كسب معرفت بپردازم.
گام دوم: ايمان
وقتى دست به دعا برمى دارم، از فقر و عجز خويش به رحمت خدا پناه مى برم، مى دانم كه بخشش زياد، چيزى از درياى مهربانى او كم نمى كند، او حتّى به كسانى كه او را نمى شناسند، مهربانى و بخشش مى كند.
من كه فقير و ناتوانم نبايد در دعاى خويش راه استجابت را به خدا نشان بدهم، بايد كار را به او واگذار كنم.
(اُفَوّضُ اَمرى الى الله).
وقتى يوسف گرفتار زنان شد، دست به دعا برداشت و فرمود: "بارخدايا ! زندان را از آن كار زشتى كه زنان مرا به آن مى خوانند، بيشتر دوست دارم."
وقتى دنيا در دل من، بزرگ شد و شيفته دنيا شدم، ديگر به دنيا قانع مى شوم و همه كارهايى كه انجام مى دهم رنگ دنيا به خود مى گيرد; زيرا بزرگ ترين همّت و آرزوى من، رسيدن به دنيا است، كارهاى من براى رسيدن به دنيا است، آن وقت است كه نماز خواندن من هم دنيايى مى شود.
عشق دنيا با من چنين مى كند كه اگر دعا هم مى كنم، دنيا را مى خواهم، دلبستگى به دنيا چنان مرا شيفته مى كند كه خدا را هم براى دنياى بيشتر مى خواهم، اين گونه است كه حق من هم باطل مى شود!
ولى اگر محبّت دنيا از دلم بيرون رفت و من ارزش خود را دانستم و باور كردم كه برتر از اين دنيا هستم، آن وقت ديگر زندگى من عوض مى شود و همه كارهاى من رنگ خدايى مى گيرد; غذا خوردن و خوابيدن من هم خدايى مى شود.
چقدر فرق است بين كسى كه فرياد برمى آورد: خدايا! عشق به دنيا را از دلم بيرون كن و كسى كه براى رسيدن به ثروت، راه دعا را انتخاب كرده است!
وقتى من بخواهم كسى را به سمت خدا دعوت كنم، اوّل نگاه مى كنم آيا او جوان است و استعداد دارد، بعد از او مى خواهم تا به كلاس هاى جهان بينى برود و مدّت زيادى درباره دين تحقيق كند، كتاب هاى مختلف بخواند.
وقتى تاريخ اسلام را مى خوانم، مى بينم پيامبر به گونه اى ديگر رفتار مى كرد، او در يك برخورد و با چند كلام، افرادى همچون ابوذر مى ساخت. ابوذر وقتى مسلمان شد، جوان نبود، سوادى نداشت، پيامبر با چند كلام او را آن گونه تغيير داد كه به مقام والايى از ايمان رسيد.
بايد مانند پيامبر عمل كرد. خيلى ها تحمّل بحث هاى طولانى را ندارند، اگر هم حوصله آن بحث ها باشد، مدّت ها طول مى كشد تا نتيجه بدهد. ما بايد براى حركت به سوى خدا از خود شروع كنيم. انسانى كه ارزش خود را شناخت، حركت مى كند.
وقتى من فهميدم ارزش من همان چيزى است كه بر من اثر مى گذارد، ديگر به دنيا و آنچه در دنيا است دل نمى بندم، چرا بايد يك خانه، يك ماشين بر من اثر بگذارد؟! ارزش من كه بالاتر از اين ها است. چرا خود را فداى چيزى مى كنم كه ارزشش از من كمتر است؟! من بايد به دنبال چيزى باشم كه بيش از خودم ارزش دارد، اينجاست كه حركت آغاز مى شود و من ديگر اسير بازى ها و بازيچه ها نمى شوم.
وقتى دنيا در چشم من كوچك شد و ايمان به غيب تمام وجودم را فراگرفت، آن وقت ديگر من منتظر تشويق و پاداش نيستم، وظيفه خود را انجام مى دهم و هيچ چيز نمى تواند مرا از آن بازدارد.
اگر من فرزند هم چشمى ها بودم و مى خواستم با كارهايم در چشم ها بنشينم و كار خود را براى ديگران نمايش بدهم، حالم به گونه ديگر بود، اگر كسى از من تعريف نمى كرد، دلسرد مى شدم، اگر كسى سرزنشم مى كرد، كار را رها مى كردم و وظيفه ام را از ياد مى بردم; امّا اكنون من فرزند وظيفه ام هستم، من كار ندارم ديگران چه مى گويند، تشويق مى كنند يا دشنام مى دهند.
من به غيب ايمان دارم، مى دانم كه روز قيامت در پيش است، بهشت و جهنّم حق است، من مى خواهم به سوى بهشت بروم، به بهشت ايمان دارم، مى دانم خدا هرگز پاداش خوبان را ضايع نمى كند.
من آن غيب را مى خواهم، در اين دنيا، زندانى هستم، شوق رفتن به دنياى غيب را در دل دارم. روز قيامت، عشق بزرگ من است. من روز قيامت را روز مهمانى بزرگ خدا مى دانم، براى همين ديگر اسير زبان ها و چشم ها نيستم كه مرا مى بينند يا نه، مرا تشويق مى كنند يا نه.
روزى با خود فكر مى كردم كه بهترين عمل كدام است، پس به كتاب هاى حديث مراجعه كردم، ديدم كارهاى زيادى به عنوان بهترين عمل معرّفى شده اند: نماز جماعت، نماز شب، نيكى به پدر و مادر، انفاق و كمك به ديگران...
با خود گفتم: چگونه همه اين ها، بهترين عمل هستند؟ وقتى دقّت كردم متوجّه شدم هركس بايد شرايط خود را در نظر بگيرد و با توجّه به آن شرايط، بهترين عمل را كشف كند.
بهترين ميوه كدام است؟ براى پاسخ به اين سؤال بايد ببينم آيا طبع من گرم است يا سرد. اگر طبع من گرم است، بهترين ميوه، هندوانه است، اگر طبع من سرد است، هندوانه براى من ضرر دارد و با خوردن آن به سردرد دچار مى شوم، بهترين ميوه براى من، خرما است.
بهترين عمل براى من چيست؟ اگر من دچار بخل شده و ثروت زيادى جمع كرده ام و اطرافيان من در فقر و ندارى هستند، در اين شرايط بهترين عمل براى من، نماز نيست.
بعضى ها تصوّر مى كنند دنيا، چراگاه است و كار انسان هم خوردن و خوابيدن، آنان دنيا را يك عشرتكده مى دانند; ولى دنيا، راهى است كه بايد آن را پيمود، كار انسان هم حركت است، حركت به سوى اوج زيبايى ها. حركت به سوى خدايى كه هرگز نابود نمى شود.
وقتى من دنيا را يك راه دانستم و ارزش خود را برتر از همه هستى دانستم، بايد برخيزم و حركت كنم.
ايمان يعنى محبّت به بزرگ تر، ايمان يعنى عشق نيرومندتر. وقتى به اين بينش مى رسم كه خدا از همه كس به من مهربان تر است و تنها اوست كه نابودشدنى نيست و او به من نزديك تر از خود من است، به او رو مى آورم و اينجاست كه ايمان شكل مى گيرد.
آن وقت ديگر من با بت ها سازگارى ندارم، هر چيز كه در دل من، بخواهد جاى خدا را بگيرد، بت است و مرا از حركت بازمى دارد و سرمايه مرا تباه مى كند.
ولايت امامان معصوم، بزرگ ترين و بالاترين نعمت خداست; زيرا خدا به آن ها مقام عصمت را عطا كرده و آنان را براى هدايت انسان ها برگزيده است.
وقتى من فهميدم علم من محدود است و نمى توانم از همه قوانينى كه در هستى حاكم است، باخبر باشم، پس به سوى فرستادگان خدا مى روم و از علم آنان بهره مى برم و به سخن آنان گوش فرامى دهم. من ولايت آنان را مى پذيرم و مى دانم كه ولايت آنان ادامه توحيد است.
نكته مهم اين است كه ولايت به معناى دوست داشتن نيست، خيلى ها در تاريخ على(عليه السلام) را دوست داشتند، ولايت على(عليه السلام)يعنى اينكه تسليم فرمان و دستور على(عليه السلام) باشم و فقط از او پيروى كنم.
معاويه هم على(عليه السلام) را دوست داشت، امّا سلطنت و حكومت را بيش از على(عليه السلام)دوست داشت و براى رسيدن به اين حكومت با على(عليه السلام)جنگيد، افراد ديگرى هم على(عليه السلام) را دوست داشتند; امّا حكومت غير او را پذيرفتند. عدّه اى هم مسيحى هستند و على(عليه السلام) را دوست دارند; زيرا عاطفه انسانى آنان عاشق على(عليه السلام) شده است، اينان على(عليه السلام) را دوست دارند امّا ولايت على(عليه السلام) را ندارند.
خدا انسان را موجودى بااختيار آفريده و زمينه هدايت را براى او فراهم آورده است، براى همين كمال انسان در اين است كه راه حق را انتخاب كند و در آن مسير گام بردارد.
اين نكته اى است كه بايد در تربيت انسان به آن توجّه كرد; تربيتى موفّق است كه با انتخاب انسان همراه باشد; تربيتى كه در آن از انتخاب انسان خبرى نباشد، مسخِ انسان و نفى كردن او به حساب مى آيد. تربيت تقليدى و تحميلى ارزشى ندارد، بلكه ضد ارزش است و باعث طغيان و سركشى مى شود.
كسانى كه با سخنان ديگران سراسر احساس مى شوند، با عوض شدن محيط، زود سرد مى شوند و در برابر توفان ها مى شكنند و هنگامى كه تنها مى شوند از كار بازمى مانند و همه چيز را فراموش مى كنند.
اينكه افراد را مانند استخر به آب ببنديم، تربيت نيست; وقتى استخر به حال خود رها شود، رنگ آن عوض و آب آن تباه مى شود. تربيت صحيح اين است كه از درون افراد، چشمه اى بجوشد، چشمه هيچ گاه كدر نمى شود، مى جوشد و طراوت و زندگى دارد.
انسان راهى طولانى در پيش دارد و زندگى او فقط به اين دنيا محدود نمى شود. انسان بايد طورى تربيت شود كه در تمام اين مسير بداند چه كند و چگونه برود.
اگر انسان را فقط جسم بدانيم، ناچار بايد او را طورى تربيت كرد كه آب و غذايش فراهم شود. براستى آيا دنيا چراگاه است؟ من به اينجا آمده ام تا پخته شوم، خدا خواست تا من با اختيار خود به كمال برسم.
من از ملكوت آمده ام تا درس خود را فراگيرم و بار ديگر به ملكوت بازگردم. من راه بى پايان در پيش دارم، من مى دانم كه ارزشم بالاتر و برتر از اين دنياى فانى است، اينجاست كه بايد به گونه اى تربيت شوم تا اين استعداد و سرمايه عظيم من تباه نشود. كسى مى تواند مرا تربيت كند كه از اين استعداد بى نهايت من باخبر است.
انسانى را كه براى فضاىِ خانه است "پدر" مى تواند تربيت كند، انسانِ جامعه را "دانشمندان"; ولى انسانِ رهرو تا ابديّت را فقط "خدا" مى تواند تربيت كند.
وقتى من دنيا را عشرتكده مى دانم، براى چه بخواهم از اينجا هجرت كنم؟ وقتى دنيا، معشوق من شده است و من خود را كوچك تر از دنيا مى بينم و در شوق رسيدن به جلوه هاى آن هستم، معلوم است كه نمى خواهم از اينجا بروم، اينجا را عشرتكده خود مى دانم، خيال مى كنم كار من در اينجا خوردن و خوابيدن است; امّا وقتى دنيا براى من تنگ شد، وقتى آسمان برايم آن قدر به زمين نزديك شد كه ديگر نتوانستم سرم را بلند كنم و مجبور شدم سرم را روى زانويم بگيرم و گريه كنم، آن وقت است كه مشتاق رفتن مى شوم.
اگر اين آسمان، پايين باشد و تنگى دنيا را حس كردم، آن وقت است كه نياز به قرآن و ولايت را حس مى كنم، به وحى و غيب و دين نياز پيدا مى كنم.
* * * مى دانم كه دنيا يك راه است و آمده ام كه بروم، پس بايد دنيا به گونه اى باشد كه مرا اسير خود نكند; زيرا راهى كه مرا به سوى خود بكشد و مرا اسير خود كند، باتلاق است. خدا دنيا را "دار بلا" قرار داد تا من اسير دنيا نشوم و به آن وابسته نگردم; به همين دليل، هر كه در اين بزم مقرّب تر است، جام بلا بيشترش مى دهند.
من مدّت ها در اين جامعه اسير عادت ها، تقليدها و غريزه ها شده بودم; امّا وقتى به تفكّر رو آوردم و از عادت ها چشم پوشيدم، خود را غريب يافتم و اين حس غربت مرا به حركت واداشت، من بايد از درد اين غربت نجات پيدا مى كردم، بايد حركت خود را آغاز مى كردم، بايد از اين دنيايى كه فرجامش چيزى جز نابودى نيست به سوى معنويّت مى رفتم.
درست است كه خدا نعمت فكر را به من داده بود و من با قدرى فكر كردن فهميدم دنيا ارزش ندارد به آن دل ببندم، امّا چه كنم؟ دنيا دلفريب است و خيلى زود دوباره مرا فريفته خود مى كند، شيطان چنان اين دنيا را برايم زيبا جلوه مى دهد كه درد غربت خويش را از ياد مى برم و به دنيا دلخوش مى شوم; امّا مرگ در انتظار است و راهى براى فرار از آن نيست.
چرا به اين غفلت ها مبتلا مى شوم؟ درد من اين است كه "بذر فكر" را با "آب ذِكر"، آبيارى نمى كنم، براى همين است كه جوانه فكر من مى خشكد و وجودم از بركت آن بى بهره مى شود.
"ذِكر" همان ياد خداست. نماز، بهترين ياد خداست، قرآن و دعا نيز ذكر است. فكر هر چقدر هم روشن و عالى باشد، بدون ذكر مى ميرد و ثمره اى نمى دهد، فكر و ذكر بايد با هم باشد. اگر فكر را با آب ذكر آبيارى كنم، به عشق و طلب مى رسد و حركت مى آفريند و روزبه روز ايمان من قوى تر مى شود، وقتى ايمان هم قوى تر شد من به يقين مى رسم.
چرا من بايد در لاك خود فرو روم و به تنهايى خود سرخوش باشم؟ چرا در اين فكر نيستم كه همراهان و رهروانى فراهم آورم؟ چرا بايد مرگ جامعه را با چشم ببينم و سكوت كنم؟ چرا مردم دنيا را به معنويّت فرانخوانم؟ چرا آنان را به فكر و ذكر دعوت نكنم؟ ماندن در اين دنيا، نتيجه اى جز گنديدن ندارد. دانه گندمى كه زير خاك است اگر جوانه نزند، اگر حركت نكند، مى پوسد و تباه مى شود.
پيامبر به اوج آسمان ها رفت و مهمان ملكوت شد. در آن سفر، جبرئيل از مكّه تا آسمان هفتم، همراه پيامبر بود، وقتى پيامبر خواست از آسمان هفتم عبور كند، جبرئيل از حركت ايستاد، پيامبر به او فرمود: "چرا همراه من نمى آيى؟" جبرئيل پاسخ داد: "اگر به اندازه سر سوزنى جلوتر بيايم، پرو بال من مى سوزد."[۷] پيامبر به حركت خود ادامه داد و از هفتاد هزار حِجاب (پرده هاى از نور) عبور كرد و به قُرب خدا رسيد.[۸] پيامبر براى همه ما اسوه و الگو است. پيامبر وقتى از معراج بازگشت، به هدايت و سازندگى كسانى پرداخت كه بر او سنگ مى زدند و او را ديوانه مى خواندند. دل پيامبر براى هدايت كسانى كه خاكسترها بر سرش مى ريختند مى تپيد. اين چه عظمتى است كه در وجود پيامبر نهفته است و ما از آن غافل مانده ايم!
خيلى ها به من مى گفتند بايد مسير خودت را از خداشناسى آغاز كنى. آنها اين مسئله را برايم مطرح مى كردند و از من مى خواستند تا زمانى كه پاسخ اين مسئله را نيافته ام مسير كمال را نپويم، مدّت ها گذشت تا فهميدم خدا، مسئله اوّل من نيست، بلكه جواب مسئله من است.
اصلاً خدا مطرح مى شود براى جواب گويى به مسئله خلقت انسان و جهان. وقتى من وجود خودم را درك كردم، جهان هستى را ديدم، وسعت زمين و آسمان را فهميدم، مى پرسم: اين ها را كه آفريده است؟ دنبال جواب اين سؤال خود مى گردم.
انسان و جهان دو سؤال من هستند و من با جواب دادن به اين دو سؤال، به خدا مى رسم. اگر خدا را باور نداشته باشم، نمى توانم انسان و هستى را تحليل كنم، مگر مى شود اين جهان با اين عظمت، آفريننده اى نداشته باشد.
* * *
شاعران زيادى در اشعار خود از عقل و عشق سخن گفته اند، آن ها براى من از انسان هايى سخن گفته اند كه بين عشق و عقل مانده اند و در آخر، راه عشق را پيموده و به سعادت رسيده اند.
ابراهيم(عليه السلام) وقتى مى خواست اسماعيل را قربانى كند، عقل، او را از اين كار نهى مى كرد; امّا عشق او را به اين كار فرمان مى داد، ابراهيم(عليه السلام) سخن عشق را اطاعت كرد و كارد بر گلوى اسماعيل نهاد.
آيا بين عشق و عقل تضادى وجود دارد؟ وقتى من عشق ابراهيم(عليه السلام) را با عقل خودم مى سنجم به تضاد مى رسم، عقل من مى گويد ابراهيم(عليه السلام)نبايد فرزندش را به قربانگاه مى برد; امّا اگر من عشق ابراهيم(عليه السلام) را با عقل خود او بسنجم، به نتيجه ديگرى مى رسم.
بين عقل ابراهيم(عليه السلام) و عشقى كه در دل اوست، هيچ تضادى نيست. هر عقلى مى پذيرد كه مهم را بايد فداى مهم تر كرد، اين يك قانون عقلى است، ابراهيم(عليه السلام) پسرش را در راه خدا ـ كه از همه چيز مهم تر است، فدا مى كند.
چرا من دست به هر كار مى زنم، بعد از مدّتى، خسته مى شوم و از آن دست مى كشم؟
شايد براى اين است كه من آن كار را براى خوشايند ديگران انجام مى دهم. خب معلوم است كه وقتى مردم مرا تشويق نمى كنند و برايم دست نمى زنند، من دست از كار مى كشم.
شايد هم آن كار را از روى علاقه انجام مى دهم، به كار علاقه مند شده ام، اين كار دل است، عشق است و شور. درست است كه دل من به تعريف ديگران كار ندارد، هر لحظه ممكن است علاقه خود را از دست بدهم. كار دل همان احساس است، احساس گاه هست، گاه نيست، وقتى احساس مى رود، خسته مى شوم و دست از كار مى كشم.
براستى چرا عدّه اى در راهى كه پيش گرفته اند، خسته نمى شوند؟ آنان از چه سرچشمه اى نيرو گرفته اند كه خستگى نمى شناسند. مدّت ها به اين موضوع فكر كردم و به اين نتيجه رسيدم كه آنان از چشمه وظيفه، نيرو گرفته اند نه از چشمه احساس.