وقتى من دنيا را عشرتكده مى دانم، براى چه بخواهم از اينجا هجرت كنم؟ وقتى دنيا، معشوق من شده است و من خود را كوچك تر از دنيا مى بينم و در شوق رسيدن به جلوه هاى آن هستم، معلوم است كه نمى خواهم از اينجا بروم، اينجا را عشرتكده خود مى دانم، خيال مى كنم كار من در اينجا خوردن و خوابيدن است; امّا وقتى دنيا براى من تنگ شد، وقتى آسمان برايم آن قدر به زمين نزديك شد كه ديگر نتوانستم سرم را بلند كنم و مجبور شدم سرم را روى زانويم بگيرم و گريه كنم، آن وقت است كه مشتاق رفتن مى شوم.
اگر اين آسمان، پايين باشد و تنگى دنيا را حس كردم، آن وقت است كه نياز به قرآن و ولايت را حس مى كنم، به وحى و غيب و دين نياز پيدا مى كنم.
* * *
مى دانم كه دنيا يك راه است و آمده ام كه بروم، پس بايد دنيا به گونه اى باشد كه مرا اسير خود نكند; زيرا راهى كه مرا به سوى خود بكشد و مرا اسير خود كند، باتلاق است. خدا دنيا را "دار بلا" قرار داد تا من اسير دنيا نشوم و به آن وابسته نگردم; به همين دليل، هر كه در اين بزم مقرّب تر است، جام بلا بيشترش مى دهند.