فصل چهل وپنج
من مدّت ها در اين جامعه اسير عادت ها، تقليدها و غريزه ها شده بودم; امّا وقتى به تفكّر رو آوردم و از عادت ها چشم پوشيدم، خود را غريب يافتم و اين حس غربت مرا به حركت واداشت، من بايد از درد اين غربت نجات پيدا مى كردم، بايد حركت خود را آغاز مى كردم، بايد از اين دنيايى كه فرجامش چيزى جز نابودى نيست به سوى معنويّت مى رفتم.
درست است كه خدا نعمت فكر را به من داده بود و من با قدرى فكر كردن فهميدم دنيا ارزش ندارد به آن دل ببندم، امّا چه كنم؟ دنيا دلفريب است و خيلى زود دوباره مرا فريفته خود مى كند، شيطان چنان اين دنيا را برايم زيبا جلوه مى دهد كه درد غربت خويش را از ياد مى برم و به دنيا دلخوش مى شوم; امّا مرگ در انتظار است و راهى براى فرار از آن نيست.
چرا به اين غفلت ها مبتلا مى شوم؟ درد من اين است كه "بذر فكر" را با "آب ذِكر"، آبيارى نمى كنم، براى همين است كه جوانه فكر من مى خشكد و وجودم از بركت آن بى بهره مى شود.
"ذِكر" همان ياد خداست. نماز، بهترين ياد خداست، قرآن و دعا نيز ذكر است. فكر هر چقدر هم روشن و عالى باشد، بدون ذكر مى ميرد و ثمره اى نمى دهد، فكر و ذكر بايد با هم باشد. اگر فكر را با آب ذكر آبيارى كنم، به عشق و طلب مى رسد و حركت مى آفريند و روزبه روز ايمان من قوى تر مى شود، وقتى ايمان هم قوى تر شد من به يقين مى رسم.