سایت استاد مهدي خداميان آرانی
۹۳. کتاب راز روضه | |
تعداد بازديد : | ۱۱ |
موضوع: | معرفت به اهل بيت (ع) |
نويسنده: | مهدي خداميان آراني |
زبان : | فارسی |
سال انتشار: | ۱۳۹۹ |
انتشارات: | نشر عطر عترت |
در باره کتاب : |
بِسمِ اللَّهِ الرَّحمَـنِ الرَّحِيمِ
خيلى وقت بود كه مى خواستم كتابى بنويسم و در آن، شرح بدهم كه علما و دانشمندان شيعه چقدر به مجلس عزادارى امام حسين(عليه السلام)اهميّت مى دادند و چگونه بر رونق هر چه بيشتر "روضه" همّت داشتند و چقدر مردم را به سوى اين شاهراه رستگارى رهنمون مى شدند!
اكنون فرصت را غنيمت مى شمارم و در اينجا ماجراهايى را بازگو مى كنم كه نشان مى دهد علماى شيعه چگونه به برگزارى مجلس روضه تأكيد داشته اند.
اشك بر مظلوميت امام حسين(عليه السلام) به مكتب تشيّع هويّتى مثال زدنى عطا كرده است، در سايه همين عزادارى ها است كه تشيّع توانست در گذر زمان به رشد خود ادامه دهد و اكنون وظيفه داريم كه اين ميراث ارزشمند را حفظ كنيم و آن را همانند امانتى مهم به نسل هاى بعد منتقل نماييم.
چرا به مجلسِ عزاى امام حسين(عليه السلام) مى گويند: "مجلسِ روضه"؟ چرا به كسى كه براى مردم ماجراى كربلا را بازگو مى كند و مردم را مى گريانند مى گويند: "روضه خوان"؟
در اينجا برايت مى گويم كه در آغاز به مجلس عزاى امام حسين(عليه السلام)مى گفتند: "مجلس مرثيه"، كسى هم كه براى مردم شعر مى خواند و آنها گريه مى كردند همان "مرثيه خوان" بود. شايد نام "دِعبِل" را شنيده باشى، او شاعرى آزادمرد بود و در زمانى كه دشمنان مى خواستند نام كربلا را از يادها ببرند، او با اشعارش اين حماسه بزرگ را زنده نگاه داشت، يك روز او نزد امام رضا(عليه السلام) آمد، آن حضرت به دعبل گفت: "اِرْثِ للحسين(عليه السلام)": "براى حسين(عليه السلام) مرثيه بخوان".
وقتى كسى از دنيا مى رود، بازماندگانش گريه مى كنند و خوبى هاى او را مى شمارند و ياد او را زنده نگاه مى دارند، در زبان عربى به چنين كارى، "مَرثيه" مى گويند، امام رضا(عليه السلام) هم در اينجا از دِعبِل مى خواهد تا شعر خودش را كه درباره حادثه عاشورا سروده است بخواند.
سال هاى سال، به كسى كه براى مردم حادثه كربلا را بازگو مى كرد "مرثيه خوان" مى گفتند، تا اين كه قرن دهم فرا رسيد، "ميرزا حسين كاشفى" كه اهل "بَيهَق" بود. كتابى به زبان فارسى درباره حادثه عاشورا نوشت و آن را "روضة الشهداء" نام نهاد. كلمه "روضه" به معناى "گلستان" و "بهشت" است، او در اين كتاب درباره شهداى كربلا سخن گفت و كتابش در واقع، "گلستانِ شهدا" مى باشد.
او روضه خوان است، بيشتر مردم او را مى شناسند، او در تهران زندگى مى كند، به كسب معرفت مى پردازد، در اين زمينه، چند كتاب مى خواند، مى خواهد در اين مسير رشد كند، مدّتى مى گذرد ولى احساس مى كند به آن چيزى كه مى خواهد نرسيده است، به جستجوى خود ادامه مى دهد، يكى از دوستانش به او مى گويد كه براى گمشده خود بايد به قم سفر كنى و با "آيت الله بهجت" ديدار كنى و از او راهنمايى بخواهى. آيت الله بهجت يكى از مراجع تقليد است و در قم زندگى مى كند و علاقمندان زيادى دارد.
اين سخن را مى پذيرد، برنامه ريزى مى كند و به قم مى آيد، پس از زيارت حضرت معصومه(عليها السلام) به مسجدى مى رود كه آيت الله بهجت در آنجا نماز مى خواند. مسجد خيلى شلوغ است، جمعيّت زيادى به آنجا آمده اند، نماز كه تمام مى شود، مردم گرداگرد آيت الله جمع مى شوند، او منتظر مى ماند تا مقدارى خلوت شود، مدتى مى گذرد، ديگر وقت آن است كه جلو برود، او روضه خوان مشهورى است. مردم او را مى شناسند براى همين اجازه مى دهند او جلو بيايد و كنار سجّاده آيت الله بهجت مى نشيند، سلام مى كند، پاسخ مى شنود، پس سوال خود را چنين مطرح مى كند: "من براى كسب معرفت چه كار بايد بكنم؟".
آيت الله كه او را مى شناسد به او مى گويد: "عزيزم! چرا قدر آنچه را دارى ندارى؟ وقتى يك روضه مى خوانى و خدا آن را قبول مى كند تو تا عرش خدا بالا رفته اى! ديگر چه سير و سلوكى از اين بهتر؟".
اين سخن او را از خوابِ غفلت بيدار مى كند، پس تشكر مى كند و سپس به گوشه اى از مسجد مى رود و سر به سجده مى گذارد و خدا را به خاطر اين نعمتى كه به او داده است شكر مى كند. او ديگر مى فهمد كه روضه خوانى، بهترين شيوه عرفان است و برترين راه سير و سلوك است. او هرگز اين نكته را از ياد نمى برد.
مردم او را به اسم "شيخ محمدتقى فلسفى" مى شناسند، او در مجالس مذهبى سخنرانى مى كند و همه از سخنان او بهره مى برند و همه شيفته بيان رسا و جذاب او مى شوند، سخن او بر دل همه مى نشيند و موعظه هايش در جان ها اثر مى كند و همگان را به سوى معنويّت فرا مى خواند.
سيد عبد الله كه يكى از اعضاى هيات امناىِ مسجد محل است، به ذهنش مى رسد تا از آقاى فلسفى دعوت كند تا ده شب در آن مسجد سخنرانى كند، اين موضوع را با مردم مطرح مى كند و همه استقبال مى كنند، بنابراين از آقاى فلسفى دعوت مى كنند، اين خبر در همه جا مى پيچد و جمعيّت زيادى شب ها به مسجد مى آيند تا از فيض منبر او بهره ببرند.
وقتى آقاى فلسفى از منبر پايين مى آيد، سيد عبد الله جلو مى آيد و از آقاى فلسفى تشكر مى كند و چنين مى گويد: "سخنان شما بسيار آموزنده است، اى كاش وقت روضه را هم صرف سخنرانى كنيد تا جوانان بيشتر بهره ببرند".
آقاى فلسفى دستى روى شانه سيّد عبد الله مى گذارد و مى گويد: "عزيزم! من يك ساعت سخنرانى مى كنم به اميد آنكه ده دقيقه روضه بخوانم!".
اينجا خانه آيت الله ميرزاى قمى است، مجلس روضه خوانى برپاست، جمعيت زيادى آمده اند تا براى امام حسين(عليه السلام)عزادارى كنند، تو هم لباس سياه به تن مى كنى و همراه مردم وارد آن خانه مى شوى، سادگى اين خانه تو را به تعجب وا مى دارد، باور نمى كنى اينجا خانه بزرگ ترين مرجع تقليد جهان تشيّع باشد، زهد و ترك دنيا از در و ديوار اينجا به چشم مى آيد، خود آيت الله هم مثل بقيه بر روى زمين نشسته است، هيچ جايگاهى براى او درست نكرده اند، او در ميان مردم و از مردم است.
امروز روضه حضرت على اصغر(عليه السلام) خوانده مى شود (روضه شيرخواره امام حسين(عليه السلام)) و مردم گريه زيادى مى كنند، فردا هم كه به آنجا مى روى مى بينى كه بار ديگر روضه على اصغر(عليه السلام) خوانده شد، روز سوم هم همين طور. با خود فكر مى كنى اين چه رسمى است؟ چرا هر روز روضه على اصغر(عليه السلام) خوانده مى شود؟ چرا براى بقيه شهداى كربلا عزادارى نمى شود؟ تو شنيده اى كه خودِ ميرزاى قمى از روضه خوانان چنين خواسته است تا هر روز، روضه على اصغر(عليه السلام)بخوانند.
اين سوال ذهن تو را درگير مى كند، سرانجام تصميم مى گيرى تا بعد از روضه، نزد اين مرجع تقليد بروى و از خود او سوال كنى، پس از جا برمى خيزى و نزديك در مى روى زيرا ميرزاى قمى كنار در نشسته اند، اين رسم اوست، وقتى در خانه اش مجلس روضه مى گيرد، خودش دم در مى نشيند. فرصت را غنيمت مى شمارى و سوال خود را مى پرسى، ميرزاى قمى اشك مى ريزد و در جواب مى گويد: "همه شهداى كربلا مى توانستند از خود دفاع كنند، ولى حضرت على اصغر(عليه السلام) توان مبارزه و دفاع از خود را نداشت، او از همه آن شهدا، مظلوم تر است".
نام پر آوازه "آقا ضياء عراقى" را همه شنيده اند، حوزه علميه نجف وامدار اوست، او كسى است كه در زمينه "علم اصول فقه" سرآمد زمان خود است، او شاگردان زيادى دارد و از هر جاى جهان تشيّع، شاگردانى به نجف آمده اند تا از علم او بهره بگيرند.
حتماً مى دانى كه "علم اصول فقه" يكى از مهم ترين علومى است كه در حوزه هاى علميه به آن پرداخته مى شود، كسى كه مى خواهد به مقام اجتهاد برسد بايد در اين علم به مقام استادى برسد، در اينجا مى خواهم برايت اين نكته را بگويم كه "آقا ضياء عراقى" را به عنوان "معلّم اول" در اين علم مى دانند، يعنى كسى ديگر به مقام علمى او نرسيده است. او استادِ استادان در اين شهر است.
تو كه آوازه اين استاد را شنيده اى از شهر خود حركت مى كنى، مدتى در راه هستى تا به نجف بروى، مى خواهى از علم او بهره بگيرى، وقتى به نجف مى رسى به مجلس درس استاد مى روى، نگاه مى كنى، چه جمعيت زيادى در اينجا حاضر شده اند!
اينجا جلوه يادگيرى فقاهت است، اين همان اوج اقتدار علمى در پايتخت علمى شيعه است، تو خوشحالى كه سرانجام به آرزوى خود رسيده اى، در گوشه اى جايى پيدا مى كنى، آنجا مى نشينى، همه جا سكوت است، فقط صداى استاد در همه جا طنين انداخته است. سخنان دقيق و علمى او را مى شنوى.
چند ماهى است كه كار و كاسبى تو از رونق افتاده است، قرض هاى تو زياد شده است و ناچار شده اى تا آن قالى دست بافت را كه در اتاقت پهن است بفروشى، اين قالى را قبلاً به قيمت خوبى مى خريدند ولى افسوس كه سال قبل، تكه ذغالى روى آن افتاد و قسمتى از آن سوخت، تو مجلس روضه داشتى، از مهمانان با چاى پذيرايى مى كردى، در گوشه اتاق سماور روشن كرده بودى، آب سماور با زغال جوش مى آمد، در يكى از شب ها وقتى مى خواستى زغال را داخل سماور بريزى مقدارى زغال روى قالى افتاد و قسمتى از آن را سوزاند.
اكنون تو به بازار آمده اى تا آن قالى را بفروشى، ولى به هر مغازه اى مى روى مى بينى كه صاحب مغازه مى خواهد فرش را خيلى ارزان از تو بخرد، تو نياز به پول بيشترى دارى، تو فكر مى كردى كه به خاطر آن سوختگىِ كوچك، مثلاً ده يا بيست درصد قيمت فرش كم شود، اما حالا مى بينى كه مغازه دارها مى خواهند هشتاد نود درصد ارزش فرش را كم كنند.
ديگر خسته شده اى و از همه جا نااميد شده اى، مى خواهى از بازار بيرون بيايى، چند قدم مى روى، ولى تو نياز به پول دارى، پشيمان مى شوى، چشمت به مغازه اى مى افتد، با خود مى گويى: "چاره اى ندارم، فايده اى ندارد، فرش را به همان قيمتى كه مى خرند بايد بفروشم".
وارد مغازه مى شوى، سلام مى كنى و مى گويى: "اين فرش را مى خواهم بفروشم"، صاحب مغازه مى فهمد كه خيلى خسته اى، از تو مى خواهد روى صندلى بنشينى، به شاگردش مى گويد براى تو چاى بياورد. وقتى چاى را خوردى، صاحب مغازه فرش را باز مى كند و به آن نگاهى مى كند و مى گويد: "پدر جان! اين فرش كه سوخته است!"، تو آهى مى كشى و مى گويى: "آرى، پارسال، در خانه روضه داشتيم و زغال هاى سماور روى آن افتاد، مى دانم كه قيمت آن خيلى كم شده است ولى چاره اى ندارم، به همان قيمت كه خريدارى مى فروشم".
تو منتظر هستى تا آيت الله بروجردى از خانه خارج شود تا همراه او به سوى حرم حضرت معصومه(عليها السلام) بروى، هر روز در چنين وقتى، او از خانه خارج مى شود و به حرم مى رود و بعد از زيارت نزد شاگردانش كه در "مسجد اعظم" جمع شده اند مى رود و براى آنان درس مى گويد، امروز او مرجع بزرگ شيعيان است، مجلس درس او، مهم ترين درس حوزه علميه قم است.
وقتى آيت الله بروجردى نزديك درِ ورودى حرم مى رسد مى بيند كه يكى از هيأت ها به صورت دسته عزادارى به آنجا آمده اند و اكنون آنها نشسته اند و يكى براى آنان روضه مى خواند و آنان گريه مى كنند.
آيت الله بروجردى وقتى اين منظره را مى بيند همانجا مى ماند و به روضه گوش مى دهد و اشك مى ريزد. روضه كوتاه است و مختصر. بعد از ده دقيقه مراسم تمام مى شود و آيت الله بروجردى وارد حرم مى شود و بعد از زيارت مختصر نزد شاگردانش مى رود.
او مقدارى دير كرده است، شاگردانش مى دانند كه او انسان منظمى است، تأخير او حتماً رمز و رازى داشته است، آرى، او مى خواسته است پيامى را به تاريخ تشيّع برساند كه مرجع تقليد شيعه هرگز به مجلس روضه امام حسين(عليه السلام)بى اعتنايى نمى كند و حتّى درس خود را به تاخير مى اندازد تا از بركت روضه بهره مند شود.
همه تو را مى شناسند، تو "آيت الله بروجردى" هستى، دچار درد چشم شده اى، پزشكان زيادى تلاش كردند اين بيمارى تو را برطرف كنند، اما موفق نشدند، روز به روز، درد چشم تو بيشتر مى شود و ديگر توانايى مطالعه ندارى.
ماه محرّم فرا مى رسد، روز عاشورا كه مى شود هنوز آن بيمارى را دارى، با اين حال در مجلس عزادارى شركت مى كنى، پيراهن، قبا و عباى سياه به تن مى كنى، دسته اى از عزاداران را مى بينى كه مقدارى گِل به سر و روى خود ماليده اند، نزديك مى شوى و مقابل يكى از افراد آن دسته مى ايستى و مقدار كمى از گِل را از روى سرش بر مى دارى و به چشم خود مى مالى، تو باور دارى كه عزادار امام حسين(عليه السلام) نزد خدا آبرو دارد و اين گِل مى تواند تو را شفا بدهد، ناگهان احساس آرامش مى كنى و آن درد فروكش مى كند و اثرى از آن بيمارى باقى نمى ماند.
تو به بركت آن گِل تا آخر عمر نياز به عينك پيدا نمى كنى، به نود سالگى هم كه مى رسى به راحتى مطالعه مى كنى، پزشكان متخصص چشم از اين امر تعجب مى كنند، چگونه است كه چشم تو با اين سن و سال، آن قدر بينا است كه حتّى كتاب هايى را كه به خط ريز است مطالعه مى كنى. اين به بركت همان گِل عزادار امام حسين(عليه السلام) است.
نام او "آيت الله مرتضى آشتيانى" است، آن عالم مبارزى كه با دستور "كشف حجاب" مخالفت كرد، وقتى "رضاشاه پهلوى" در ايران به حكومت رسيد، فرمان داد تا زن ها حجاب از سر بردارند، آيت الله آشتيانى كه در مشهد بود به ميدان آمد و در مقابل اين دستور خلاف دين، موضع گرفت. او در آن روزگار تلاش زيادى كرد تا باورهاى اصيل تشيع باقى بماند براى همين رضاشاه دستور داد تا او را از مشهد به تهران بياورند تا او را به شدت زير نظر داشته باشد، وقتى رضاشاه از حكومت سرنگون گرديد او به مشهد بازگشت. او كتابى فقهى به نام "اجاره" نوشته است و مباحث بسيار دقيقى را در آنجا مطرح كرده است، هر كس اين كتاب را بخواند مى فهمد كه او در اوج فقه و فقاهت بوده است.
او در خانه خود، مجلس روضه برگزار مى كرد، مردم به اين مجلس مى آمدند و براى امام حسين(عليه السلام) عزادارى مى كردند، او با اين كه سن و سالى از او گذشته بود و پيرمرد شده بود، ولى خودش سينى چاى را به دست مى گرفت و براى مردم چاى مى برد، كسانى كه براى اوّلين بار به اين مجلس مى آمدند پيش خود فكر مى كردند چرا كسى اين عالم بزرگوار كمك نمى كند؟ او چندين پسر دارد، نوه هاى او نوجوان هستند و با افتخار دوست دارند از مردم پذيرايى كنند، ولى نكته اين است كه اين شيوه و روش آيت الله آشتيانى است كه دوست دارد خودش از عزاداران امام حسين(عليه السلام) پذيرايى كند، او بر اين باور است كه يك مجتهد، هر چقدر علم بيشترى دارد بايد نسبت به مجلس روضه، تواضع و فروتنى بيشترى داشته باشد و به بهترين شكل از گريه كنان مجلس روضه، احترام بگيرد. فقه و فقاهت او را به اينجا رسانده است.
آرى، خيلى ها براى ديدن اين منظره به اينجا مى آيند، اين عالم بزرگوار با محاسنى كه سفيد شده است سينى چاى در دست دارد و در مجلس پذيرايى مى كند، بعضى روزها هم كه بعد از روضه، سفره پهن مى شود و مردم از غذاى روضه مى خورند، آيت الله آشتيانى، خودش غذا به مهمانان مى دهد، آرى، او در گوشه اى نمى نشيند و مجلس روضه را تبديل به محلّى براى نمايش آقايى و بزرگى خود نمى كند، بلكه او با عشقى وصف نشدنى از مردم پذيرايى مى كند. پيام او براى تاريخ چنين است: مجلس روضه، جاى نمايش آقايى نيست، در مجلس روضه بايد فروتنى كرد كه "بازارِ خودفروشى از آن سوى ديگر است".
اكنون مى خواهم خاطره اى را كه يكى از شاگردان ايشان نقل مى كند در اينجا بنويسم: يك روز به ديدار استاد خودم رفتم، صبر كردم تا مجلس، خلوت شود، بعد از ايشان چنين پرسيدم: "به نظر شما چه كنم تا در زندگى موفق باشم؟"، استاد نگاهى به من كرد، او مى دانست كه منظور من از موفقيت چيست، من كه جوانى بودم و با اشتياق درس مى خواندم، مى خواستم به آنجا برسم كه امام زمان از من راضى باشد و مايه آبروى او باشم و وظيفه خود را به خوبى انجام دهم، در سنگر علم و دانش از مكتب تشيّع پاسدارى كنم.
استاد رو به من كرد و چنين گفت: "اگر مى خواهى موفق باشى، هر روز روضه امام حسين(عليه السلام) بخوان، هر چند كه اين روضه كوتاه باشد!".
اين جمله استاد، كوتاه است ولى راز بزرگى در درون خود دارد، از همان روز تصميم مى گيرى تا اين سفارش استاد را عمل كنى، هر روز روضه مى خوانى و براى مظلوميت امام حسين(عليه السلام) اشك مى ريزى، اين راه و رسم زندگى تو مى شود، تو راه خود را پيدا كرده اى...
بيش از پنجاه سال از آن ماجرا مى گذرد، تو اكنون يكى از مراجع بزرگ جهان تشيع شده اى، در قمّ سكونت دارى، شاگردان زيادى تربيت كرده اى، گروه زيادى از شيعيان از تو پيروى مى كنند، عشق تو به اهل بيت(عليهم السلام)مثال زدنى است... همه اين ها به بركت آن جمله اى بود كه استادت برايت گفت و تو به آن، عمل كردى، خيلى از دوستان تو هم درس تو بودند و از استعداد زيادى هم برخوردار بودند ولى اكنون آنان در گوشه اى از ياد رفته اند و هيچ اسمى از آنان نيست، آنان درس زيادى خواندند و خيال مى كردند هر كس درس بيشتر بخواند موفق تر مى شود، ولى راه موفقيت در اين مسير، همان بود كه تو آن را پيدا كرده بودى...
اكنون مى خواهم خاطره اى را كه پسر ايشان بازگو كرده است در اينجا بنويسم: روزهاى آخر زندگى پدرم بود، او مى دانست كه ده روز ديگر از دنيا مى رود، در اين ده روز من بيشتر وقت ها در كنار او بودم، او بارها اين سخن را تكرار مى كرد و چنين مى گفت: "من دارم با دست خالى از دنيا مى روم، تنها چيزى كه دارم با خودم مى برم ثواب شركت در مجلس روضه امام حسين(عليه السلام) است". او در حالى كه اشك در چشم داشت اين سخن را بارها برايم تكرار كرد، رمز و رازى در اين تكرار او بود، او مى خواست اين پيام مهم را به همه شيعيان بدهد تا همه پيروان او بدانند كه توشه اش او در سفر قيامت، چيست.
به شهر قمّ سفر كرده اى، ايام محرّم است، همه جا سياه پوش شده است، بعد از اين كه به حرم مى روى و زيارت مى كنى، تصميم مى گيرى تا به حسينيّه آيت الله ميزرا جواد تبريزى بروى، او از مراجع تقليد است و در اين ايام در آن حسينيّه، مجلس عزا مى گيرد، وقتى به حسينيّه مى رسى مى بينى كه جمعيّت زيادى به آنجا آمده اند، صداى گريه مردم به گوش مى رسد، وارد حسينيّه مى شوى، همان نزديك در مى بينى كه آيت الله تبريزى روى زمين نشسته است، او عبا و قباى سياه به تن كرده است و دستمالى سياه رنگ در دست دارد و مثل ابر بهار گريه مى كند، (گاهى اشك چشم خود را با آن دستمال پاك مى كند)، دقت مى كنى، پس با خود مى گويى: چرا براى اين مرجع تقليد كه به سن پيرى رسيده است، پشتى يا صندلى نياورده اند؟ چرا او به ديوار تكيه داده است؟ اين طورى كه او اذّيت مى شود!
يكى از كسانى را كه در حسينيّه خدمت مى كند صدا مى زنى و از او مى خواهى تا يكى براى آقا پشتى يا صندلى ببرد، او از روىِ مهربانى، لبخندى مى زند ولى اين كار را نمى كند. وقتى روضه تمام مى شود همان شخص نزد تو مى آيد و از تو عذرخواهى مى كند و مى گويد: "در وسط روضه نمى توانستم برايت توضيح بدهم، آقا دوست دارد مثل انسان هاى عزادار در مجلس روضه بنشيند و مانند كسى نباشد كه يك جا تكيه داده است و دارد استراحت مى كند".
وقتى اين سخن را مى شنوى به فكر فرو مى روى كه اين عالم بزرگ به چه نكته مهمى توجه داشته است، از آن روز به بعد تصميم مى گيرى كه ديگر در مجلس روضه بر روى زمين بنشينى و حالت عزا به خود بگيرى.
سخن از آيت الله ميزرا جواد تبريزى به ميان آمد، در اينجا مى خواهم ماجرايى را كه در درس فقه ايشان پيش آمده است بازگو كنم، يكى از شاگردان ايشان چنين مى گويد:
پاى درس استاد نشسته بوديم، درس ايشان در "مسجد اعظم قمّ" برگزار مى شدند، جمعيت زيادى در آنجا حاضر مى شد، همه آنها اهل علم بودند و از درياى علم استاد بهره مى بردند، اين رسم درس هاى حوزه است كه گاهى افرادى به سخن استاد اشكال مى كنند و استاد با توجه به آن اشكال، توضيح بيشترى مى دهد، اين روش باعث بالندگى هر چه بيشتر ذهن شاگردان مى شود، آن روز يكى از شاگردان به سخن استاد اشكالى كرد، استاد هم مقدارى درباره آن مطلب توضيح داد و سپس موضوع اصلى سخن خود را پى گرفت، در اين هنگام آن شاگرد با صداى بلند فرياد زد: "جناب استاد! اينجا كه روضه خوانى نيست، بلكه محل درس و بحث است، شما نبايد از اشكال من زود رد شويد".
در اينجا بود كه استاد سكوت كرد و بعد از لحظاتى صداى گريه به گوش رسيد، همه مات و مبهوت شديم، چرا استاد گريه مى كند؟ چه شده است؟ بعد از لحظاتى استاد چنين گفت: "خدا مى داند كه من اول نمى خواستم مجتهد و مرجع تقليد شوم، بلكه دوست داشتم كه روضه خوان شوم ولى چون صدايم خوب نبود، درس خواندم و مجتهد شدم!"، همه از اين سخن استاد متأثر شدند و فهميدند كه گريه استاد براى اين است كه در كلام آن شاگرد به مقام روضه خوان ها اهانت شده است، سخن استاد اين گونه ادامه پيدا كرد: "چرا شما فكر مى كنيد كه اگر كسى مجتهد شد روضه خوانى براى او نقص است؟ من حاضرم همه سرمايه هاى علمى خود را بدهم و به جاى آن روضه خوان بشوم!".
آن روز همه فهميدند كه آرزوى آن مرجع عالى قدر چه بوده است و چقدر حسرت آن آرزو را به دل دارد! هر كس آن روز پاى درس آن عالم بزرگوار بود و گريه استاد را شنيد به اين باور رسيد كه آن گريه از دلى پر از حسرت برخواسته است، آن اشك، اشك حسرت است، آيا كسى مى داند روضه خوان به چه جايگاهى مى رسد كه آن عالم در حسرتش، آن چنان اشكش جارى شد؟
در اردبيل زندگى مى كنى و ماه محرم كه مى شود در هر مجلسى كه بر پا مى شود اشعار استاد "رحيم منزوى" را مى شنوى، مردم ديار تو با اين اشعار آن چنان خو گرفته اند كه اين اشعار جزئى از فرهنگ آنان شده است، چه رمز و رازى در اين ميان است كه هر كس اين اشعار را مى شنود خود را در كربلا حس مى كند، خيلى ها براى كربلا و مظلوميّت امام حسين(عليه السلام) شعر گفته اند ولى چرا اشعار اين شاعر اين گونه بر دل مى نشيند.
تو در جستجوى اين هستى كه از اين راز با خبر شوى، براى همين به ديدار پسر استاد مى روى و چنين مى گويى: "خدا پدر شما را رحمت كند و او را با امام حسين(عليه السلام) محشور كند، من مدت هاست به دنبال اين سوال هستم كه چرا اشعار پدر شما اين قدر جانسوز است، چه رازى در اشعار او وجود دارد؟".
پسر در جواب به تو چنين مى گويد: "پدرم وقتى مى خواست براى مصيبت هاى امام حسين(عليه السلام) شعر بسرايد سعى مى كرد تا خودش را در وسط دشت كربلا ببيند، يك بار مى خواست براى حضرت رقيه(عليها السلام) شعر بگويد، پس به بيابان رفت و چندين مرتبه با پاى برهنه بر روى تيغ هاى بيابان دويد تا بتواند حس كند كه وقتى تيغ به پاى انسان مى رود چه حس و حالى دارد، بعد از آن كه پاهاى او پر از تيغ شد، در حالى اشك در چشم داشت براى حضرت رقيه(عليها السلام) شعر گفت و از خارهايى كه به پاى او فرو رفته بود سخن گفت".
* * *
تو كودكى هستى كه در شهر قم زندگى مى كنى، خانه شما نزديك خانه "آيت الله بهجت" است، نام پرآوازه آن مرجع عالى قدر را همه شنيده اند، او اسوه تقواست و چهره نورانى اش، نمادى از معنويت است.
شنيده اى كه در خانه او مجلس روضه برگزار مى شود، به دلت مى افتد كه امروز به آن مجلس بروى، پس وضو مى گيرى و لباس سياه به تن مى كنى و به سمت خانه آن عالم بزرگوار مى روى، كسى همراه تو نيست، وقتى وارد مجلس مى شوى مى بينى كه آيت الله بهجت، تمام قد پيش پاى تو مى ايستد، تو از اين كار متعجب مى شوى.
بعداً متوجه مى شوى كه اين سخن آيت الله بهجت است: "كسانى كه به مجلس روضه مى آيند مهمان هاى امام حسين(عليه السلام) هستند، من جلو پاى همه آنها بلند مى شوم زيرا آنها، تاج سر من هستند".
صبح روز عاشورا است، مردم ديشب در حسينيّه ها مشغول عزادارى بوده اند، در اول صبح، كوچه ها خلوت است، مراسم عزادارى امروز چند ساعت ديگر آغاز مى شود، من در شهر قم هستم در كوچه اى كه خانه آيت الله سيد محمد رضا گلپايگانى در آنجاست. مى بينم كه عده اى به صورت گروه هاى چهار يا پنج نفره به سوى خانه اين مرجع تقليد مى روند، بچّه هاى كوچك هم همراه آنها هستند، گويا آنان فرزندان آيت الله هستند كه همراه با خانواده خود به خانه ايشان مى روند.
ممكن است براى كسى اين سوال پيش آيد: امروز روز عاشورا است، روز مناسبى براى ديد و بازديد نيست، چرا آنها امروز را براى اين كار برگزيده اند؟ ماجرا چيست؟ معما چون حلّ شود، آسان شود.
وقتى همه پسرها، دامادها، دخترها، عروس ها و نوه ها جمع شدند، آيت الله كه در كهولت سن است با زحمت از جا برمى خيزد و عبا و عمامه اش را مى پوشد و بر روى صندلى مى نشيند و مجلس روضه آغاز مى شود و او براى امام حسين(عليه السلام)روضه مى خواند، او آرام آرام مانند شمع مى سوزد و اشك مى ريزد و ديگران هم گريه مى كنند، چه مجلس با صفايى شده است...
در پايان روضه او دست به دعا برمى دارد، ابتدا براى ظهور امام زمان دعا مى كند و از خدا مى خواهد به احترام امام حسين(عليه السلام) به همه عاقبت به خيرى عطا كند، سپس رو به عزيزانش مى كند و مى گويد: "دعا كنيد كه خدا اسم مرا هم جزء روضه خوان هاى امام حسين(عليه السلام) بنويسد".
اكنون مى خواهم از "آيت الله يحيى انصارى شيرازى" ياد كنم، بيشتر او را به عنوان "استاد انصارى" مى شناختند، پيرمردى كه در قم زندگى مى كرد و تواضع و فروتنى، شاخصه زندگى او بود، از شهرت دورى مى كرد و زندگى بسيار ساده اى داشت، يك روز يكى از شاگردانش به او چنين گفت: "از شما التماس دعا دارم"، استاد شروع به گريه كرد و گفت: "من كه هستم كه شما به من چنين مى گوييد"، آرى، او در تواضع و فروتنى، زبانزد بود.
استاد عادت داشت كه در خانه خود، مجلس روضه مى گرفت، خانه او كوچك و ساده بود و جلوه اى از زهد بود. او نزديك درِ اتاق مى نشست، با وجود كهنسالى، هر كس كه وارد مى شد جلو پاى او بر مى خاست، همه دوست دارند كه لحظه هاى آخر روضه را در مجلس باشند، ولى او لحظه هاى آخر از اتاق بيرون مى رفت، با اين كه دردِ پا داشت، خم مى شد و همه كفش ها را جفت مى كرد و زير لب اين شعر را مى خواند:
* * * * * *
اكنون مى خواهم از "آيت الله مهدى رفيعا" سخن بگويم، بعضى او را به نام "آيت الله معز الدوله اى" مى شناسند، او عالمى وارسته و استادى بزرگ بود و در عشق به اهل بيت(عليهم السلام) زبانزد همه بود، او در تهران زندگى مى كرد، يك بار او به قم سفر كرده بود، مدتى در آنجا ماند.
يك روز يكى از علماى بزرگ قم (همراه با جمعى از شاگردانش) به ديدن آيت الله رفيعا مى آيد، آن عالم رو به آيت الله رفيعا مى كند و از او مى خواهد تا نكته اى را برايش بازگو كند تا از آن بهره ببرد، آيت الله رفيعا مى داند او در قم، درسِ فقه دارد و شاگردان زيادى در درس او شركت مى كنند، پس چنين پاسخ مى دهد: "چقدر خوب است كه شما قبل از درس، يك مقدارى روضه بخوانيد بعد درس را شروع كنيد"، يكى از شاگردان مى گويد: "منظور شما اين است كه استاد ما، ،خودش روضه بخواند؟"، آيت الله رفيعا مى گويد: "بله، منظور من همين است".
آرى، آيت الله رفيعا مى دانست كه بعضى از كسانى كه در حوزه مشغول تحصيل هستند گرفتار غرور شده اند و به دستگاه امام حسين(عليه السلام) بى توجهى مى كنند، او از اين درد آگاه بود و درمان آن را هم مى دانست، اگر مجتهد، تواضع و فروتنى خود را در دستگاه امام حسين(عليه السلام) نشان ندهد و در اين مسير خدمت نكند، گرفتار غرورى مى شود كه هم خودش و هم جامعه را به سمت و سوى ديگرى مى برد و كار به آنجا مى رسد كه هويّت شيعه كمرنگ مى شود، اگر مكتب شيعه تا به حال باقى مانده است به بركت عشق به اهل بيت(عليهم السلام) است و اين عشق آسمانى در مجلس روضه جلوه گر مى شود و رشد مى كند و بارور مى شود، اين روضه و اشك است كه اين درخت تنومند را آبيارى مى كند و باعث طراوت و سرسبزى آن مى شود، اگر مجتهدى از روضه به دور باشد، مانند درختى است كه طراوت ندارد.
* * *
نام "سيّد بَحر العُلوم" را حتماً شنيده اى؟ بعضى هم او را "علامه بحر العلوم" مى خوانند، او از مراجع بزرگ شيعه در قرن سيزدهم هجرى بود و در نجف زندگى مى كرد، او در اخلاق و پارسايى زبانزد بود همانگونه كه در فقه و فقاهت در اوج بود و از او كتاب هاى متعددى به جا مانده است.
او هر سال، روز عاشورا به كربلا مى رفت و در آنجا براى امام حسين(عليه السلام)عزادارى مى كرد. كسانى كه روز عاشورا در كربلا رفته اند مى دانند كه نزديك ظهر عاشورا، دسته بزرگى از عزاداران به كربلا مى آيند، اين دسته به نام "طُوَيريج" مشهور است. "طريق" به معناى "راه" مى باشد و كلمه "طُويريق" يعنى "راه كوچك". در زبان محلى مردم عراق، گاهى "طُوَيريق" را به اين صورت "طُوَيريج" به زبان مى آورند، اين نام روستايى است كه در ۲۰ كيلومترى كربلا قرار دارد. صبح روز عاشورا مردم آن شهر به صورت دسته اى بزرگ به سوى كربلا راه مى افتند و نزديك ظهر به كربلا مى رسند، سبك عزادارى آنها اين است كه در مسير، "هَروَله" مى كنند و به سينه مى زنند، (مقدارى تند راه مى روند).
سيد بحر العلوم از نجف به سوى كربلا حركت كرده بود تا ظهر عاشورا در كربلا باشد، صبح روز عاشورا در ميانه راه به دسته "طُوَيريج" رسيد، غوغايى بر پا شد، مسير بسته شد، اطرافيان سيد بحر العلوم او را به گوشه اى راهنمايى كردند، او به آن دسته عزادارى نگاه مى كرد و اشك مى ريخت و آرام سينه مى زد.
ناگهان مردم مى بينند كه سيد بحرالعلوم، عبا و عمّامه را به كنارى مى گذارد و به داخل جمعيت مى رود و به سر و سينه مى زند و "ياحسين ياحسين" مى گويد، اطرافيان به سرعت نزد ايشان مى روند تا اين پيرمرد را از داخل سيل جمعيت بيرون آورند زيرا نگرانند كه مبادا ايشان زير دست و پا قرار بگيرد، ولى سيد بحر العلوم قبول نمى كند و همراه جمعيت (در حالى كه به سر و سينه مى زد) به سوى كربلا مى رود.
در جستجوى حقيقت هستى، راه هاى مختلف تو را به سرگردانى رسانده است، نمى دانى در اين ميان چه كنى، تو در مشهد زندگى مى كنى، پس به حرم مى روى و بعد از زيارت امام رضا(عليه السلام) گريه مى كنى و از امام زمان يارى مى خواهى تا تو را كمك كند و از اين سرگردانى نجات بدهد، سرانجام لطف آن حضرت شامل تو مى شود و بعد از مدتى با "آيت الله ميزرا جواد تهرانى" آشنا مى شوى، همان كه كتابى به نام "عارف و صوفى چه مى گويند؟" نوشته است، او در آن كتاب، يك عمر تحقيق خود را به قلم آورده است.
بارها آن كتاب را مى خوانى، گمشده خود را پيدا مى كنى و راه خودت را مى يابى، پس به ديدار آن استاد فزرانه مى شتابى، تو مانند كسى هستى كه بعد از طوفانى سهمگين به ساحل رسيده است، سوالات خود را از استاد مى پرسى و حقيقت براى تو آشكار مى شود و در همان مسير گام برمى دارى. مدتى مى گذرد، محرم فرا مى رسد، روز عاشورا مى خواهى براى شركت در عزادارى به سمت حرم امام رضا(عليه السلام) بروى، دسته هاى عزادارى را مى بينى كه به سر و سينه مى زنند و به سوى حرم مى آيند، ناگهان چشمت به استادت مى افتاد كه مشكى بر دوش انداخته است و به عزاداران آب مى دهد، تو ابتدا شك مى كنى شايد اشتباه ديده اى، جلو مى روى، خوب كه دقت مى كنى متوجه مى شوى كه خطا نكرده اى، اين آيت الله ميزرا جواد تهرانى است كه مشك آب بر دوش گرفته است، با ديدن اين منظره اشك از چشمانت جارى مى شود، آن كوه علم و دانش، اين گونه به عزاداران خدمت مى كند، او با اين كار دارد باورهاى اصيل تشيع را تقويت مى كند.
فرصت نيست تا از عظمت اين مرد بزرگ سخن بگويم، فقط به چند نكته اشاره مى كنم: اگر او را با عنوان "آيت الله" خطاب مى كردند، بسيار ناراحت مى شد، او اجازه نمى داد كه كسى دست او را ببوسد، يك بار يكى از شاگردانش اين كار را كرد، پس استاد خم شد و كفش آن شاگرد را بوسيد! او از مشهور شدن دورى مى جست و وصيت كرد كه پيكرش را در قبرستانى معمولى دفن كنند و نوشته اى هم روى سنگ قبر او ننويسند، آرى، او نشان در بى نشانى مى جست. او در سال ۱۳۶۸ هجرى شمسى از دنيا رفت، صداى و سيماى ايران اين جملات را درباره ايشان پخش كرد: "عالم مجاهد و فقيه پرهيزگار و عبد صالح، آيت الله آقاى حاج ميرزا جواد آقا تهرانى از دنيا رفت..."، آن وقت بود كه مردم دانستند چه گوهر ارزشمندى را از دست داده اند.
خيلى از مردم تهران "آيت الله حقّ شناس" را مى شناختند، عالمى وارسته كه نقش مهمى در حفظ دين دارى مردم داشت، در اينجا مى خواهم اين سخن او را بازگو كنم: "اين قدر به دنبال اين نباشيد كه به روضه هايى كه جمعيت زياد دارد برويد، بلكه تلاش كنيد به مجالسى برويد كه خلوت است، اگر كسى به چنين مجالسى برود بركت زيادى به او مى رسد، قدر اين مطلب را كه براى شما گفتم بدانيد و آن را از ياد نبريد".
اين سخن از آيت الله حق شناس به يادگار مانده است، خود او هم به اين سخن عمل مى كرد، در محله هاى مختلف تهران مى گشت و روضه هاى خلوت را پيدا مى كرد و در آنجا شركت مى كرد.
اين مطلب نشان مى دهد كه ما نبايد خيال كنيم اگر در مجلسى رفتيم كه جمعيت زيادى نبود، چيزى را از دست داده ايم، بلكه ما به گنجى دست يافته ايم، آرى، روضه اى كه خلوت است به اخلاص بسيار نزديك تر است، كسى كه در پى مجلسى است كه شلوغ است و جمعيت زياد دارد چه بسا گرفتار آفت هايى شود!
خدا پدرت را رحمت كند كه تو را به اين راه، راهنمايى كرد! وقتى نوجوان بودى دست تو را گرفت و به حوزه علميّه برد تا عالم دين و چراغ هدايت مردم بشوى، اكنون در اصفهان سخنرانى مى كنى و همه از دانش تو بهره مى برند.
پدر از دنيا مى رود، تو مادر را به خانه خودت آورده اى، سنّ و سالى از او گذشته است، او بركت خانه توست.
ماه محرّم كه فرا مى رسد، تو تا دير وقت منبر دارى، وقتى به خانه برمى گردى مى بينى كه مادرت دم درِ خانه نشسته است و منتظر توست. اين كار هر شب اوست. وقتى تو به خانه مى رسى مادر مى گويد: "پسرم! چرا اين قدر دير كردى؟" پاسخ مى دهى: "مادر! اين شب ها هيأت ها مجلس دارند و من بايد براى آنان منبر بروم". پيشانى مادر را مى بوسى، عصايش را به دست او مى دهى و به او كمك مى كنى تا داخل خانه بيايد.
شبى از شب ها، هوا سرد مى شود، تو ديرتر از هميشه به خانه مى آيى، مى بينى مادر دم درِ خانه در آن سرما نشسته است، وقتى تو را مى بيند مى گويد: "پسرم! امشب خيلى دير كردى؟" پاسخ مى دهى: "مادرجان! امشب منبر من طول كشيد". مادر با مهربانى مى گويد: "پسرم! مى دانم كه براى امام حسين(عليه السلام) منبر رفته بودى" از او مى پرسى: "مادر! آخر براى چه به خودت زحمت مى دهى و هر شب مى آيى اينجا مى نشينى؟" او پاسخ مى دهد: "پسرم! من پير شده ام، ديگر نمى توانم به مجلس روضه بروم، دلم خوش است كه شب ها بيايم اينجا چشم انتظار تو بنشينم، اين تنها كارى است كه من مى توانم انجام بدهم، شايد حضرت فاطمه(عليها السلام) مرا جزء كنيزان خودش حساب كند!". او اين جمله را مى گويد و اشك مى ريزد...
اهل علم هستى و در شهر قزوين زندگى مى كنى، مردم شهر به تو علاقه فراوان دارند و تو را "ملّا على" مى خوانند، براى آنان سخنرانى مى كنى و ياد امام حسين(عليه السلام) را در دل ها زنده نگاه مى دارى چرا كه بقاى تشيّع در طول تاريخ، مديون اشك است، كسى كه براى امام مظلوم خود گريه مى كند، پيوندى عميق در قلب خود احساس مى كند و اين راز ماندگارى اين مكتب است.
ماه محرّم فرا مى رسد، همه حسينيّه ها سياه پوش مى شود، مردم از شب اوّل محرّم لباس سياه به تن مى كنند و به عزادارى مى پردازند. شب عاشورا فرا مى رسد، تو امشب در چندين حسينيّه، برنامه سخنرانى دارى، نماز مغرب را كه مى خوانى به سمت اولين حسينيّه مى روى.
در بين راه چند نوجوان نزد تو مى آيند، آنان در محلّه خود تكيه اى بسته اند و مجلس عزا تشكيل داده اند، از تو دعوت مى كنند كه به تكيه آنان بروى و برايشان روضه بخوانى! به آنان مى گويى كه امشب چندين مجلس دارى و فرصت ندارى، از مدت ها قبل به مردم قول داده اى.
بچّه ها اصرار مى كنند، به آنان مى گويى: "اگر موافقيد بعد از آخرين جلسه ام به تكيه شما مى آيم". آنان قبول مى كنند، تكيه آنان، چند كوچه بالاتر است، با آنان خداحافظى مى كنى و آنان با خوشحالى به تكيه خود مى روند و منتظر مى مانند.
شب ها در شهر كاشان منبر مى روى و حقايق دين را براى آنان بازگو مى كنى و در پايان هم روضه مى خوانى. جمعيّت زيادى پاى منبر تو مى نشينند، بعد از آن مراسم سينه زنى شروع مى شود.
امشب خسته اى، از صبح تا اين وقت شب، چند سخنرانى داشته اى، تصميم مى گيرى زودتر به خانه برگردى، از حسينيّه بيرون مى آيى، دير وقت است، از خيابان عبور مى كنى كه شخصى به تو سلام مى كند و مى گويد: "امشب خانه ما روضه برپاست، خواهش مى كنم تشريف بياوريد و در مجلس ما روضه بخوانيد". به او مى گويى كه خسته اى، ولى او اصرار مى كند، سرانجام قبول مى كنى و همراه او به خانه اش مى روى.
وارد خانه مى شوى، در و ديوار را سياه پوش كرده اند، يك صندلى گذاشته اند و پرچمى را كنار آن نصب كرده اند كه روى آن نوشته شده است: "يا حسين"، ولى هيچ كس آنجا نيست.
خيال مى كنى كه قرار است همسايگان به مجلس بيايند، كنار صندلى مى نشينى و منتظر مى مانى، صاحب خانه چاى مى آورد، وقتى چاى را مى نوشى مى گويد: "بفرماييد روضه را شروع كنيد". به او مى گويى: "براى چه كسى روضه بخوانم؟ هنوز كسى نيامده است؟". او جواب مى دهد: "امشب براى حضرت فاطمه(عليها السلام) روضه بخوان!". او اين سخن را از روى باورى اصيل مى گويد.
ماه محرّم كه فرا مى رسد منبر مى روى و براى امام حسين(عليه السلام) روضه مى خوانى، مردم به منبرهاى تو علاقه زيادى دارند و در پاى سخنان تو، براى مظلوميّت اهل بيت(عليهم السلام) گريه مى كنند.
تو عادت دارى كه چاى روضه را نمى نوشى، در آن زمان، آب لوله كشى نبود و مردم با زحمت آب را به حسينيّه مى آوردند، رسم بر اين بود كه يك ظرف بزرگ را پر از آب مى كردند و استكان هاى چاى را داخل آن مى شستند و آخر شب، آب آن ظرف را عوض مى كردند، آن زمان، براى اين كه آب را به جوش بياورند بايد چوب مى سوزاندند، تو گاهى ديده بودى در هنگام شكستن چوب ها دست بعضى ها خونى مى شود، چه بسا در ميان روضه كه جمعيّت زياد مى شد، همان افراد براى شستن استكان ها اقدام مى كردند، روزى از روزها سؤالى به ذهن تو رسيد: "آيا آنها دست خود را مى شويند يا نه؟ نكند آب آن ظرف، نجس شده باشد؟ بهتر است احتياط كنم".
اين فكر باعث شده بود كه تو ديگر چاى روضه را نمى نوشيدى، هر چه هيأتى ها اصرار مى كردند تو نمى پذيرفتى و به آنان مى گفتى: "اين چاى احتياط دارد!".
اين كار تو، باعث شده بود تا عدّه اى از مردم هم ديگر چاى روضه را ننوشند، اگر اين كار تو ادامه پيدا مى كرد، چه بسا باعث مى شد كه خشك مقدّس ها به اين اكتفا نكنند و فردا بگويند: "ممكن است چاى روضه روى فرش ها ريخته باشد، پس فرش ها هم احتياط دارد و...."، ممكن بود اين ماجرا ادامه پيدا كند و عدّه اى فرصت طلب از اهميّت مجلس روضه بكاهند و با اعتقادات اصيل مردم بازى كنند.
"آيت الله مرعشى نجفى" يكى از مراجع تقليد بود، او نقش مهمّى در زنده نگاه داشتن فرهنگ عزادارى نمود و علاقه زيادى به امام حسين(عليه السلام)داشت. در سال هاى آخر زندگى خود به بيمارى سختى مبتلا شد و قرار شد كه ايشان را براى مداوا به تهران ببرند، (او بايد جرّاحى مى شد).
قرار بود فردا صبح زود عازم تهران بشود، شب به كمك دوستان خود به حسينيّه اى كه خودش ساخته بود رفت، چراغ ها را خاموش كرد و از همراهانش تقاضا كرد او را تنها بگذارند، او در حسينيّه مشغول دعا و نيايش شد.
مدّتى طول كشيد، يكى از دوستان ايشان، نگران شد، پس وارد حسينيّه شد، ديد كه آيت الله مرعشى در كنار منبرى كه بالاى آن روضه مى خوانند نشسته است، پيراهن خود را بالا زده است و سينه اش را به آن منبر مى مالد، او خيلى تعجب كرد، وقتى آيت الله مرعشى تعجب او را ديد به او گفت: "من مى خواهم شفايم را از امام حسين(عليه السلام) بگيرم".
در اينجا مناسب مى بينم كه اشاره اى به وصيّت نامه آيت الله مرعشى بنمايم، ايشان در وصيت نامه خود چنين سفارش كرده است: "آن پيراهنِ سياهى كه در ماه هاى محرّم و صفر مى پوشيدم، با من دفن شود. وقتى براى امام حسين(عليه السلام)گريه مى كردم اشك چشمم را با يك دستمال پاك مى كردم، وقتى مرا در قبر نهاديد آن دستمال را روى سينه ام بگذاريد، وقتى پيكر مرا در تابوت نهاديد، تابوت مرا به حسينيّه ببريد، عمامه مرا باز كنيد، يك طرف آن را به تابوت من و طرف ديگر آن را به منبر امام حسين(عليه السلام)ببنديد و يك نفر منبر برود و روضه وداع آن حضرت را بخوانيد".
آيت الله خوئى يكى از مراجع بزرگ شيعه بود، جايگاه علمى ايشان در ميان همه زبانزد است، در اينجا مى خواهم ماجرايى را از ايشان نقل كنم: وقتى ماه محرم از راه مى رسيد، او لباس سياه به تن مى كرد و تا آخر ماه صفر فقط لباس سياه به تن داشت، (حتّى جوراب هاى او هم سياه بود و كسى كه او را نگاه مى كرد او را سرتاپا سياه مى ديد).
حتماً مى دانى كه هواى شهر نجف در تابستان بسيار گرم است، يك سال كه محرم در تابستان بود، يكى از شاگردان آيت الله خويى ديد كه ايشان در ماه محرّم، لباس سياه به تن دارد پس به ايشان گفت: "شما سرتاپا سياه پوش شده ايد و ممكن است در اين هواى گرم، گرمازده شويد".
آيت الله خوئى در جواب مى گويد: "من هرچه دارم از اين سياه پوشى دارم". او وقتى اين سخن را مى شنود تعجب مى كند، وقتى آيت الله خوئى تعجب او را مى بيند چنين مى گويد: پدر من، اهل علم بود و در شهر خود براى مردم منبر مى رفت و روضه مى خواند، سال هاى سال خدا به او فرزند نداده بود، او يك شب، روى منبر چنين مى گويد: "اى مردم! از درِ خانه امام حسين(عليه السلام) به جاى ديگر نرويد و حاجت خود را از آن حضرت بخواهيد كه او درياى لطف و مهربانى است".
وقتى از منبر پايين مى آيد، يك نفر به او مى گويد: "حاج آقا! شما كه به ما سفارش مى كنيد به امام حسين(عليه السلام) توسّل پيدا كنيم چرا خودت از آن حضرت نمى خواهى به تو فرزند بدهد؟".