سایت استاد مهدي خداميان آرانی
۷. کتاب ياد غريب | |
تعداد بازديد : | ۳۴ |
موضوع: | امام دوازدهم |
نويسنده: | مهدى خداميان |
زبان : | فارسی |
سال انتشار: | چاپ دوم، ۱۳۹۶ |
انتشارات: | بهار دلها |
در باره کتاب : | بيشتر به ياد امام زمان (عج) باشيم |
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ
شما كتاب "ياد غريب" را مطالعه مى كنيد، اين كتاب، حكايت يك عشق آسمانى و بيان گر يك پيمان و يك شوق و اشتياق است! اين كتاب از غربت امامى سخن مى گويد كه سال ها در انتظار است تا ما از خواب غفلت بيدار شويم.
در اين كتاب تلاش مى كنم از آقا و مولايمان حضرت مهدى(عليه السلام)بنويسم و قدمى هر چند كوتاه در زنده نگاه داشتن ياد او انجام بدهم.
جا دارد نهايت احترام خود را تقديم همه استادانى كنم كه از انديشه هاى آنان، بهره زيادى برده ام. از خدا مى خواهم توفيقم دهد تا بتوانم اين مسير را ادامه دهم.
خدا تو را پيشواىِ نجات بخش ما قرار داده است، ولى ما تو را از ياد برده ايم، نمى دانم چه زمان مى آيد كه همه ما به اين باور برسيم كه پناه همه ما تويى!
شيطان در كمين نشسته است، او پدر و مادر ما را از بهشت بيرون كرد، او امروز هم تلاش مى كند تا ما را از "بهشت معنوى" بيرون كند، اعتقاد به تو و انتظار آمدن تو، همان "بهشت معنوى" است، شيطان خيلى ها را از اين بهشت بيرون كرد، آنان را به سراب ها دلخوش نمود و ياد تو را از آنان گرفت، اگر چه آنان از نيامدنت خشنودند، امّا دل هايشان از آرامش به دور است، در اين دنيا، همواره آرامش را جستجو مى كنند ولى به آن نمى رسند.
بهشت من چيست؟ بهشت آنجايى است كه قلبم آرام باشد! در سايه ولايت دل به آرامش مى رسد.
* * *
من بايد نام و ياد تو را زنده كنم، نبايد گرفتار غفلت بشوم، بايد كارى كنم كه دوستان و اطرافيانم به تو توجه پيدا كنند، چقدر زيباست كه در شبانه روز، لحظاتى براى خلوت با تو قرار بدهم، با تو سخن بگويم و درددل كنم.
به راستى قطب نماى دل من، كجا را نشان مى دهد؟ زندگى من چه سمت و سويى دارد؟
بارها شنيده ام كه تو "قطب جهان" هستى! بايد فكر كنم كه آيا قطب نماى دلم، تو را نشان مى دهد؟
بايد دل را به عشق تو پيوند بزنم و از غير تو دورى كنم، بايد زندگى ام، رنگ تو را داشته باشد و همواره ياد تو را بر دل هاى ديگران پيوند زنم.
چقدر زيباست كه هر صبح، روزم را با ياد تو آغاز كنم و "دعاى عهد" بخوانم. دعاى عهد، دعايى است كه بعد از نماز صبح، خوانده مى شود، گويا با خواندن اين دعا، در لشكر تو، حضور خود را اعلام مى دارم.
هر لشكرى در هر جاى دنيا، اوّل صبح، برنامه صبحگاه دارند، همه نيروها در اين برنامه شركت مى كنند، همه دوستان تو در سرتاسر جهان، دعاى عهد را مى خوانند و با تو عهد و پيمان مى بندند تا تو را يارى كنند. من هم بايد همانند آنان، اين كار را انجام بدهم.
چقدر زيباست كه در قنوت نماز، براى آمدن تو دعا كنم! هر صبح جمعه، "دعاى ندبه" بخوانم، دعايى كه نجواى منتظران توست، روز آمدن تو، روز جمعه خواهد بود و براى همين در صبح جمعه، مشتاقان تو، دعاى ندبه مى خوانند و آمادگى خود را براى يارى تو اعلام مى دارند.
كاش عصر جمعه كه فرا مى رسيد، غم و اندوهى را كه به دلم مى افتاد با بغض دورى تو همراه مى كردم، كاش بغضى كه در هستى نفهته است را درك مى كردم، همان بغضى كه از طولانى شدن غيبت تو تا جمعه ديگر حكايت مى كند.
به بركت وجود تو، همه روزى مى خورند، اگر خدا باران مى فرستد، اگر خورشيد مى تابد، به خاطر توست، اگر تو نباشى، زمين بر هم پيچيده مى شود.
خدا به خاطر تو اين هستى را برپا نگه داشته است، حكايت آن كشاورزى را شنيده ام كه به خاطر درختان ميوه، باغ خود را آبيارى مى كرد، البتّه در پاى درختان، علف هاى ديگر هم سيراب مى شدند، خدا اين جهان را به خاطر تو و پدران معصوم تو آفريده است، خدا فيض و رحمت خود را بر شما نازل مى كند، در اين ميان، موجودات ديگر هم از اين رحمت، بهره اى مى برند. ولى اگر تو يك لحظه نباشى، نظامِ هستى به هم مى ريزد.
هر كجاى جهان، قلبى مى تپد و نفسى در سينه جارى است، هر كجا اثرى از زندگى هست از بركت وجود توست. همه هستى به اذن خدا بر سر سفره تو، مهمان هستند. امّا چه شده است كه صاحب سفره را فراموش كرده اند؟
* * *
يك قطره آب، چه كارى مى تواند بكند؟ نه تشنه اى را سيراب مى سازد، نه گلى را مى روياند و نه جايى را آباد مى كند، ولى هنگامى كه اين قطره به اقيانوس وصل مى شود، مى تواند كشتى ها را حركت بدهد، ماهى ها را در دل خودش روزى بدهد، وقتى خورشيد بر آن بتابد، ابرهاى بزرگ توليد كند و دشت هاى تشنه را سيراب سازد، رودها را جارى كند و...
من همانند آن قطره آب هستم، آن قدر ناچيز كه به حساب نمى آيم، امّا آنگاه كه وجودم با عشق تو همراه شد، ديگر به اقيانوس وصل مى شوم. قرآن از من مى خواهد تو را دوست بدارم، خدا به پيامبر چنين وحى كرد:
(قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى).
مزد رسالت پيامبر اين است كه من تو را دوست بدارم، در اين دوستى، دشمنان تو را شريك نكنم، در اين دوست داشتن، اخلاص داشته باشم. خدا كه به من اين گونه فرمان مى دهد، مى خواهد من به تو وصل بشوم، تو حجّت خدا هستى، همه كاره خدا در اين جهان!
روزهاى آخر زندگى پيامبر بود، پيامبر در بستر بيمارى بود و در تب مى سوخت، اثر زهرى كه دشمنان به آن حضرت داده بودند، آشكار شده بود، گروهى از مسلمانان به عيادت او آمدند. پيامبر به آنان رو كرد و گفت: "براى من قلم و دوات بياوريد تا مطلبى براى شما بگويم بنويسيد تا هرگز گمراه نشويد".
پيامبر نگران بود كه مسلمانان گمراه شوند، او در روز عيد غدير، على(عليه السلام) را به عنوان جانشين خود معرفى كرده بود، امّا در آن لحظه مى خواست سخنى نوشته شود و براى هميشه از او به يادگار باقى بماند.
يكى از جا برخاست تا قلم و دوات براى پيامبر بياورد، ناگهان عُمَر فرياد برآورد: "سر جايت بنشين! اين مرد هذيان مى گويد، قرآن ما را بس است".[۴] اين چه سخنى بود؟ چه دسيسه اى در كار بود؟ معلوم بود كه مى خواهند جامعه را از هدايت اهل بيت(عليهم السلام) جدا كنند. پيامبر بارها از مردم خواست از قرآن و اهل بيت(عليهم السلام) پيروى كنند؟ رستگارى جامعه در پيروى از اين دو مى باشد، امّا وقتى شعار "قرآن ما را بس است"، آمد، راه سعادت گم شد!
خدا در قرآن از ما مى خواهد تا در انجام كارهاى خير از يكديگر پيشى بگيريم:
(فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَاتِ...).
اگر بخواهم به اين سخن قرآن عمل كنم، بايد وقتى كه اذان مى گويند، زودتر از همه به سوى نماز بشتابم، وقتى شخص نيازمندى را در جامعه مى بينم، زودتر از ديگران به او كمك كنم، اين گونه من از آنان هستم كه در "خيرات" از يكديگر پيشى مى گيرند.
به راستى كدام خير از دوستى و محبّت تو، بالاتر است؟ اين آيه مرا به سوى بهترين "خيرات" كه ولايت توست، فرا مى خواند. اگر ولايت تو را نداشته باشم، خيرات ديگر من هم بى معنا مى شود و خدا آن را قبول نمى كند!
عدّه اى دوست دارند كه مردم از تو بترسند، خشنودى آنان در اين است كه شيعيان تو را از تو دور كنند تا آنان كمتر براى آمدن تو دعا كنند. آنان به مردم مى گويند: "وقتى امام زمان بيايد، جوىِ خون به راه مى اندازد، اگر او بيايد اوّل گردن ما را مى زند".
آنان با اين سخنان، مردم را از ظهور تو مى ترسانند، در حالى كه تو تجسم مهربانى خدا هستى. وقتى فقط از برق شمشير تو حرف مى زنند، بزرگ ترين تهمت را به تو مى زنند و در حق تو ظلم مى كنند.
ظهور تو وابسته به دعاى شيعيان است، وقتى عدّه اى اين تهمت ها را به تو مى زنند، ديگر مردم از صميم قلب براى آمدنت دعا نمى كنند و همين مى تواند باعث عقب افتادن ظهور تو باشد.
هر كس با سخنانى باعث شده است كه مردم از تو بترسند، بايد توبه كند و از خدا بخواهد خطاى او را ببخشد، او بايد از مهربانى تو براى مردم سخن بگويد تا جبران خطايش را بنمايد.
شيخ مفيد در قرن پنجم هجرى زندگى مى كرد، آن زمان از غيبت تو فقط دو قرن گذشته بود، در آن زمان، شيخ مفيد بزرگ ترين دانشمند شيعه بود و در ميان شيعيان جايگاه ويژه اى داشت، تو نامه اى براى او نوشتى و در آن نامه از نكته مهمى سخن گفتى.
در اينجا قسمتى از آن نامه را ذكر مى كنم: "اى شيخ مفيد! اگر شيعيان بر وفاى به عهد و پيمان خود متحّد مى شدند، ظهور من اين قدر به تأخير نمى افتاد و آنان مى توانستند مرا بينند و اين سعادت براى آنان زودتر به دست مى آمد. اى شيخ مفيد! آن چيزى كه شيعيان را از من دور كرده است و باعث طولانى شدن غيبت شده است گناهان و خطاهاى شيعيان است، من هرگز از آنان چنين انتظارى نداشتم".[۹] چه خطا و گناهى بالاتر از اين كه شيعيان تو را از ياد برده اند، عهد و پيمانى كه با تو داشته اند را فراموش كرده اند. ما از ياد تو غافل شده ايم، اين غفلت براى ما عادى شده است، خيلى ها هفته ها مى گذرد و از تو يادى نمى كنند، آنان به غيبت تو، عادت كرده اند و به فكر غم ها و غصه هاى تو نيستند، به سراب دلخوش شده اند.
وقتى من اين نامه تو را با دقّت خواندم به اين نتيجه رسيدم كه بى قرار نبودن براى تو، بىوفايى به توست، دل تنگ نشدن براى تو، عهدشكنى است.
ستمكاران مى دانستند كه تو حكومت ظلم آنان را نابود خواهى كرد، براى همين در تلاش بودند تا تو را شهيد كنند، خدا تو را از ديده ها پنهان كرد و روزگار "غيبت" تو آغاز شد، شيعيان به ستم ها و ظلم هاى فراوان گرفتار شدند، تو چهار نفر را به عنوان نماينده خود در جامعه قرار داده بودى و از طريق آنان، پيام هاى خود را براى شيعيان مى فرستادى (البتّه بعد از مدّتى، ديگر تو نماينده خاصى در جامعه قرار ندادى و از مردم خواستى تا در مسائل مورد نياز به راويان حديث مراجعه كنند و از آنان جواب سؤالات خود را بپرسند).[۱۳] تو به "محمّدبن عثمان" كه دومين نماينده تو بود، پيام مهمى را فرستادى. آن پيام اين بود: "اى شيعيان! براى ظهور من زياد دعا كنيد كه گشايش شما در ظهور من است".
شيعيان براى ظهور تو دعا مى كردند، امّا تو از آنان خواستى تا زيادتر دعا كنند، منتظران واقعى هرگز از چشم انتظارى تو خسته نمى شوند و دست از دعا براى آمدن تو برنمى دارند، آنان مى دانند كه گشايش در همه امور، فقط به ظهور تو وابسته است.
دعا براى آمدن تو، بهترين عبادت است و هيچ چيز مانند آن، خدا را خوشحال نمى كند. كسى كه براى ظهور تو دعا كند، گناهانش بخشيده مى شود، با اين كار، بلاها از او دور مى شود و خير و بركت زيادى به او مى رسد، روزى اش زياد مى شود، عمرش طولانى مى گردد و از تشنگى روز قيامت نجات مى يابد.
روزگارى است كه تو از ديده ها پنهان هستى، شيعيان تو در امتحان ها و سختى ها گرفتار شده اند، به اين فكر مى كنم كه راه نجات كجاست؟ چگونه مى توان از اين سختى ها عبور كرد؟
راه نجات را در سخن پدر تو مى يابم، امام عسكرى(عليه السلام) چنين مى فرمايد: "فرزندم مهدى براى مدّتى طولانى از ديده ها پنهان خواهد شد، در آن روزگار مردم زيادى از دين خدا دست برمى دارند و هلاك مى شوند، كسانى از آن فتنه ها نجات پيدا مى كنند كه بر اعتقاد به امامت مهدى ثابت بمانند و همواره براى ظهور دعا كنند".[۱۵] وقتى اين سخن را مى خوانم، راه را پيدا مى كنم، اگر تو را باور داشته باشم و هميشه براى ظهور تو دعا كنم، از فتنه ها نجات مى يابم، خدا در دعا براى تو اين اثر را قرار داده است، اين كار خداست. خدا چنين اراده كرده است كه هر كس براى ظهور تو بيشتر دعا كند به ساحل نجات نزديك تر باشد.
* * *
تو جلوه لطف و مهربانى خدا هستى، پس چرا ظهور تو به تأخير افتاده است؟ اين سؤالى است كه شيخ طوسى به خوبى به آن پاسخ داده است. خواجه نصيرالدين طوسى در قرن هفتم هجرى زندگى مى كرد. او يكى از دانشمندان بزرگ شيعه است.
او درباره علّت طولانى شدن روزگار غيبت تو چنين مى گويد: "وجود امام زمان، لطفى از طرف خداست. ظهور او هم لطف ديگرى است، امّا علّت اين كه او از ديده ها پنهان است به خاطر رفتارِ ما مى باشد".
آرى، غفلت ما و پيمان شكنى ما، باعث شده است كه روزگار غيبت تو، طولانى بشود! ما چه زمانى از اين خواب غفلت، بيدار خواهيم شد! كى از اين خطاى خود، توبه خواهيم نمود؟
غيبت تو، همانند خانه نشينى حضرت على(عليه السلام)است! او اميرمؤمنان و جانشين پيامبر بود، پيامبر در روز عيد غدير دست او را بلند كرد و به همه گفت: "هر كس من، مولاى اويم، اين على مولاى اوست".[۱۶]
پيامبر و يازده امامى كه قبل از تو بوده اند، از تو سخن گفته اند، مادرت حضرت فاطمه(عليها السلام) هم از تو ياد كرده است، آرى، تو همان مولايى كه خوبان جهان به تو افتخار كرده اند.
پيامبر در روز غدير به مردم چنين گفت: "مهدى يارى كننده دين خداست، همه پيامبران به او بشارت داده اند، او ولىّ خدا در روى زمين مى باشد".
حضرت على(عليه السلام) بارها در فراق تو اشك ريخت و از نهاد دل، آه كشيد و گفت: "آه! چقدر دوست دارم او را ببينم"، "مهدى تنها و غريب است"، "پدر و مادرم به فداى او باد!".
حضرت فاطمه(عليها السلام) گفت: "خوشا به حال كسى كه امام زمانش را دوست بدارد و محبّت او را در دل داشته باشد".
تو واسطه فيض خدا بر جهان مى باشى، فرشتگان، انسان ها و هر چه در اين جهان به چشم مى آيد، به خاطر تو زنده و پابرجاست، به خاطر تو باران مى بارد، به خاطر توست كه كره زمين، آرام است و اهلش را فرو نمى برد!
تو آن آب زندگانى هستى كه اگر لحظه اى نباشى، همه مى ميرند، گلها مى خشكند، درختان نابود مى شوند.
اى صاحب زمان! اى صاحب مكان!
اى شريك قرآن! اى ولىّ امر! اى ولىّ عصر! تو نجات دهنده انسان هايى! يگانه حجّت خدايى، پس چرا اين چنين غريب و مظلومى؟
مسلمانان در روز غدير با حضرت على(عليه السلام) بيعت كرده بودند، ولى بعد از پيامبر، آنان در "سقيفه" جمع شدند و با ابوبكر بيعت كردند، اين اتفاق با برنامه ريزى خط نفاق انجام شد.
خط نفاق براى رسيدن به هدف خود از سال ها پيش برنامه ريزى كرده بود و براى اين كه بتواند حكومت را به دست بگيرد مردم را از "حجت خدا" غافل كرد. آرى، وقتى مردم "حجّت خدا" را از ياد ببرند، خط نفاق مى تواند بر آنان حكومت كند.
آتشى كه در "سقيفه" روشن شد، هنوز شعله مى كشد، "سقيفه" حضرت على(عليه السلام) را خانه نشين كرد و مظلوميت او را رقم زد، اين "سقيفه" بود كه حادثه كربلا را پيش آورد مردم جامعه با پيروى از سياست سقيفه، امامان را در اوج مظلوميت قرار دادند.
امروز هم تو مظلوم هستى و غريب! كسانى كه محبّت رياست در دل دارند دوست دارند تا مردم تو را از ياد ببرند، سياست آنان غفلت از ياد توست، تو كه حجّت خدا مى باشى، آنان چنان دچار غرور و خودخواهى شده اند كه خود را سلطان بزرگ دنيا مى خوانند و نمى گذارند نامى از تو برده شود، آنان نمى خواهند آزادگان جهان با تو آشنا شوند.
اگر من به اين باور برسم كه غايب بودن تو، بزرگ ترين مصيبت است، آن وقت است كه بر اين مصيبت، اشك مى ريزم.
امام، همچون پدرى مهربان است، وقتى او از ديده ها پنهان باشد، روح انسان، احساس يتيمى مى كند، اين روزگار، روزگار يتيمى شيعيان است.
اگر بفهمم كه جدايى از تو، از هر بلايى سخت تر است، با تمام وجودم حس مى كنم كه اين زمان، زمان گريه است، بايد اهل معرفت باشم تا درد جدايى تو را درك كنم، كسى تشنه درمان مى شود كه اهل درد باشد.
جوان كه بودم با صاحب دلى آشنا شدم، گاهى نزد او مى رفتم و از او مى خواستم براى كمال و سعادت به من توصيه اى بنمايد، او به من چنين مى گفت: "براى فراق آقا، گريه كن! همه خوبى ها در اين گريه است".
شيعه دو سرمايه بزرگ دارد: "عاشورا، انتظار". دشمنان شيعه از اين دو سرمايه، هراس عجيبى دارند و در فكر آن هستند اين دو باور را از بين ببرند يا آن دو را به انحراف بكشانند.
دشمنان وقتى مى خواهند جلسه اى براى خودشان بگيرند، بايد چقدر پول خرج تبليغات كنند و چقدر برنامه ريزى كنند تا بتوانند جمعيّتى را گرد هم جمع كنند، ولى شيعيان با يك "ياحسين" دور هم جمع مى شوند و با يك استكان چاى هم پذيرايى مى شوند و با يك قطره اشك، باورهاى خود را محكم مى كنند و با ايمانى قوى تر مجلس را ترك مى كنند. شيعيان از گريه بر حسين(عليه السلام)روحيه مى گيرند، آنان با ياد تو كه مولاى آنان هستى، سراسر اميد مى شوند و به آينده اى زيبا فكر مى كنند.
آرى، دشمنان از عاشورا و از نام تو مى هراسند، زيرا نام و ياد تو، به شيعيان اميد مى دهد و افكار آنان را شكوفا مى سازد.
تا زمانى كه ياد تو در جامعه زنده باشد، دشمنان نمى توانند به اهداف خود برسند، آنان تلاش زيادى مى كنند جوانان را به سوى خود بكشانند، امّا وقتى عاشورا فرا مى رسد، جوان شيعه براى حسين(عليه السلام)اشك مى ريزد، او بر سر و سينه مى زند و براى ظهور تو دعا مى كند، اينجاست كه او بار ديگر به اصل خود باز مى گردد، از گذشته درس مى گيرد، تاريخ را در جلو چشم خود مى بيند، او گريه مى كند.
روزگار "غيبت" است و تو از ديده ها پنهان هستى، تو "غائب" هستى. دوستان تو به مشكلات و گرفتارى ها زيادى مبتلا مى شوند و همواره دعا مى كنند اين روزگار غيبت به پايان رسد و تو ظهور كنى.
به راستى منظور ما از روزگار غيبت چيست؟ آيا تو هميشه از ديده ها پنهان هستى و مردم اصلاً نمى توانند تو را ببينند؟
در اينجا ماجراى يوسف(عليه السلام) و برادارانش را بيان مى كنم:
يوسف(عليه السلام)، پسر يعقوب(عليه السلام) بود. يعقوب دوازده پسر داشت، او يوسف را بيش از همه دوست داشت زيرا مى دانست او به مقام پيامبرى مى رسد. برادران يوسف به او حسادت ورزيدند و او را داخل چاهى انداختند.
مردم او را به نام "على بن مَهزيار" مى شناختند. او در اهواز زندگى مى كرد و همواره نام و ياد تو را در جامعه زنده نگاه مى داشت. او شنيده بود كه هر سال در مراسم حجّ شركت مى كنى، براى همين هر سال به سفر حجّ رفت به اميد آنكه شايد بتواند تو را ببيند.
سال هاى سال گذشت، او بيست بار حجّ انجام داد ولى توفيق ديدار برايش حاصل نشد. نزديك ايّام حجّ كه فرا رسيد، شبى از شب ها در خواب كسى را ديد كه به او چنين گفت: "امسال به حجّ برو كه امام خود را مى بينى!".
على بن مهزيار، صبح همان روز با گروهى از دوستانش سفر خود را آغاز كرد، او مى رفت تا بيست و يكمين حجّ خود را به جاى آورد. در طول سفر در همه جا منتظر آن وعده بزرگ بود، در مدينه، در مكّه، هنگام طواف خانه خدا، در سرزمين عرفات و...
مراسم حجّ به پايان رسيد، ولى خبرى نشد، حاجيان كم كم به سوى وطن خود بازمى گشتند، او در كنار خانه خدا نشسته بود، همه غم هاى دنيا به دل او آمده بود، با خود فكر مى كرد پس آن وعده چه شد؟ ناگهان مردى را ديد كه لباس احرام به تن دارد، على بن مهزيار نمى دانست كه آن مرد، يكى از ياران توست و تو او را فرستاده اى تا پيام تو را به او برساند، وقتى على بن مهزيار آن مرد را ديد، دلش شاد شد و نزد او رفت، سلام كرد، آن مرد از او پرسيد:
او دخترى مسيحى بود، در كشور انگليس زندگى مى كرد، در آنجا با جوانى آشنا شد و شخصيت او را بسيار پسنديد. مدّتى گذشت، روزى از روزها آن جوان به او چنين گفت: "من دوست دارم با شما ازدواج كنم، ولى اين ازدواج يك شرط دارد". او با شنيدن اين سخن خوشحال شد و پرسيد: "چه شرطى؟" آن جوان گفت: "من مسلمان هستم و شيعه. شرط من اين است كه تو هم اين آيين را برگزينى".
آن دختر در جواب گفت: "به من فرصت بده تا درباره آيين شما تحقيق كنم". بعد از آن بود كه او شروع به مطالعه درباره مكتب تشيّع نمود، همه سؤالاتى را كه به ذهنش مى رسيد با آن جوان مطرح مى كرد و پاسخ آن را مى شنيد. او فهميد كه شيعيان بر اين باورند كه حضرت مهدى(عليه السلام)حجّت خداست، او زنده است و بيش از هزار سال عمر كرده است، براى او سؤال بود كه چگونه يك نفر مى تواند اين قدر عمر كند.
به هر حال او سرانجام تصميم گرفت شيعه شود و اين موضوع را به آن جوان خبر داد، مراسم ازدواج برگزار شد و آنان زندگى مشترك خود را آغاز كردند.
سال هاى سال گذشت، ايّام حجّ نزديك بود، اين زن و شوهر با هم از انگليس همراه با كاروانى به عربستان سفر كردند تا حجّ واجب خود را به جا آورند. وقتى آنان به شهر مكّه رسيدند براى طواف خانه خدا به مسجدالحرام رفتند، ديدن كعبه براى او جذابيت و معنويت عجيبى داشت. بعد از چند روز، همراه با شوهرش به سرزمين عرفات رفت. بعد از آن، به سرمين "منا" رفت، همان جايى كه همه حاجيان روز عيد قربان در آنجا به جايگاه شيطان، سنگ مى زنند سپس گوسفند قربانى مى كنند.
او راننده كاميون بود، در مشهد زندگى مى كرد، قرار شد بارى را به يكى از نقاط كوهستانى كه جاده اى فرعى داشت، ببرد، در آن جاده رفت و آمد زيادى نمى شد. وقتى او از شهر خارج شد، برف شروع به باريدن كرد. هوا بسيار سرد شد و طوفان آغاز شد.
بعد از مدّتى، برف جاده را بست، او ديگر نه راه پيش و نه راه برگشت داشت. ساعتى گذشت، موتور كاميون هم خاموش شد. تلاش كرد تا شايد بتواند مشكل را برطرف كند، امّا كاميون روشن نشد، در مسير جاده هيچ ماشين ديگرى به چشم نمى آمد. هوا تاريك شد، او از شدّت سرما مرگ را در جلوى چشم خود ديد. با خود فكر كرد كه راه چاره چيست؟ الان چه بايد بكنم؟
در يك لحظه، به ياد آن روزى افتاد كه به مجلسى رفته بود، سخنران در بالاى منبر چنين گفت: "هر وقت در تنگنا قرار گرفتيد و از همه جا نااميد شديد امام زمان را صدا بزنيد و از او يارى بخواهيد". اينجا بود كه به تو توسّل پيدا مى كند، اشكش جارى مى شود و از تو يارى مى طلبد و مى گويد: "يا صاحب الزمان ادركنى!"
سوز سرما و طوفان بى داد مى كرد، ناگهان شيطان اين فكر را به ذهن او مى اندازد: "از كسى كمك مى خواهى كه وجود خارجى ندارد!". ولى او فهميد كه شيطان در اين لحظه آخر عمر براى فريب او آمده است. او ناراحتى اش بيشتر شد، زيرا ترسيد كه بى ايمان از دنيا برود، براى همين از ماشين پياده شد، دست هايش را به سوى آسمان گرفت و گفت: "خدايا! اگر نجات پيدا كنم و دوباره زن و بچه ام را ببينم، قول مى دهم كه از گناهان دورى كنم، به نماز اهميّت بدهم و همواره آن را اوّل وقت بخوانم".
من در وجود خود، عيب هاى فراوان مى بينم: حسد، بخل، خودبينى، محبّت به دنيا، غرور. اگر بخواهم به سعادت ابدى برسم بايد همه اين عيب ها را بر طرف نمايم و به جاى آن، زيبايى ها و خوبى ها را در خود ايجاد كنم.
معلوم است كه اين كار سختى است، بارها شده است كه تلاش كرده ام از حسد دورى كنم، همه توجه ام به اين امر بوده است، امّا از صفت ناپسند ديگرى غفلت كرده ام.
سال ها پيش كه جوان بودم، نزد دانشمندى بزرگ رفتم تا از او راهنمايى بگيرم، من او را همچون پدرى مهربان يافتم و برايش از سختى "تزكيه نفس" سخن گفتم و از او راهنمايى خواستم، او آن روز سخنانى گفت كه افقى تازه در ذهنم گشود، او مرا "فرزندم!" خطاب كرد...
* * *
آقاى من! تو از بين خوبان جهان، خوب ترين هستى، تو اصل و اساس همه كمالات و زيبايى ها مى باشى، انتظار تو، آرمان و جهت زندگى من است، اگر اين طور نباشم، جهت زندگى خود را گم مى كنم و از كمال خود دور مى شوم.
كمال من در اين است كه هر چه بيشتر به ياد تو باشم و اين گونه رحمت خدا را به سوى خود جذب كنم.
شايد من پيرو خوبى براى تو نباشم، اُفتان و خيزان از تو پيروى كنم، امّا مهم اين است كه تو را مى خواهم و در انتظار تو هستم، من راه را گم نكرده ام و امام خود را شناخته ام، من با كسى كه اصلاً راه سعادت را نمى شناسد، خيلى تفاوت دارم.
خدا به تو مقام عصمت داده است و تو از هر خطايى به دور هستى. محبّت به تو، سرمايه اى ارزشمند است، هر چقدر دل من از اين محبّت تو بهره بيشترى داشته باشد، ارزش من بيشتر و بيشتر مى شود.
۱ .الاحتجاج على أهل اللجاج ، أبو منصور أحمد بن علي الطبرسي (ت ۶۲۰ هـ ) تحقيق: إبراهيم البهادري ومحمّد هادي به، طهران : دار الاُسوة ، الطبعة الاُولى ، ۱۴۱۳ هـ .
۲ .الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد ، أبو عبد الله محمّدبن محمّدبن النعمان العكبري البغدادي المعروف بالشيخ المفيد(ت ۴۱۳ هـ ) تحقيق : مؤسّسة آل البيت ، قمّ : مؤسّسة آل البيت ، الطبعة الاُولى ، ۱۴۱۳ هـ .
۳ .إعلام الورى بأعلام الهدى ، أبو علي الفضل بن الحسن الطبرسي (ت ۵۴۸ هـ ) ، تحقيق : علي أكبر الغفّاري ، بيروت : دارالمعرفة ، الطبعة الاُولى ، ۱۳۹۹ هـ .
۴ .الإقبال بالأعمال الحسنة فيما يعمل مرّة في السنة ، أبو القاسم علي بن موسى الحلّي الحسني المعروف بابن طاووس (ت ۶۶۴ هـ ) ، تحقيق: جواد القيّومي ، قمّ : مكتب الإعلام الإسلامي ، الطبعة الاُولى ، ۱۴۱۴ هـ .