سایت استاد مهدي خداميان آرانی
۶۸. کتاب فرزند على | |
تعداد بازديد : | ۱۴ |
موضوع: | ياران امامان |
نويسنده: | مهدى خداميان |
زبان : | فارسی |
سال انتشار: | چاپ دهم، ۱۳۹۶ |
انتشارات: | بهار دلها |
در باره کتاب : | باورشناسى حضرت محمدهلال (ع)، امامزادهاى در شهر آران و بيدگل |
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ
وقتى كه ستمگران، ستم به اهل بيت(عليهم السلام)و فرزندان آنان را آغاز نمودند، جمعى از آنان مظلومانه شهيد شدند و گروهى هم از وطن آواره شدند. در آن زمان، گروهى از آنان به مركز ايران پناه آوردند.
در گذر تاريخ، منطقه قم و كاشان، از مراكز مهم تشيّع بوده است. در روزگارى كه ستم به اهل بيت(عليهم السلام) رواج داشت، عدّه اى از سادات به اين منطقه پناه آوردند. يكى از آنان، حضرت محمّدهلال(عليه السلام)مى باشد كه امروزه حرم او، چراغ هدايتى براى مردم حقيقت جو شده است. كسانى كه به او توسّل جسته اند به اذن خدا به مراد دل خود رسيده اند.
من از زمان هاى دور، آرزو داشتم تا كتابى درباره محمّدهلال(عليه السلام)بنويسم، ولى توفيق را رفيق خود نمى ديدم، چندين و چند سال گذشت و اكنون خدا را سپاس مى گويم كه ياريم نمود و من به آن آرزوى خود رسيدم.
پسرى شش ساله بودم. دوست داشتم ذرّه بين مادربزرگم را بردارم و با آن، در حياط خاكى خانه، كنجكاوى كنم.
وقتى مادربزرگ مى خواست قرآن بخواند، صدايم مى زد و مى گفت: "دوباره ذرّه بين مرا برداشتى؟!". من نزد او مى رفتم، ذرّه بين را به او مى دادم، او مى گفت: "برو دست و صورتت را بشوى و بيا تا برايت قصّه بگويم". او مى دانست كه من چقدر عاشق شنيدن قصّه هايش هستم.
آقاىِ من!
مادربزرگ برايم قصّه هاى آسمانى مى گفت، او بود كه عشقِ شما را در دلم نهادينه كرد. از على، فاطمه، حسن و حسين...(عليهم السلام) گفت و اشك ريخت...
وقتى انسان ها در جهل و نادانى بودند، خدا براى رستگارى آنان، محمّد(صلى الله عليه وآله)را به پيامبرى فرستاد و به او فرمان داد تا همگان را به سوى حقّ و حقيقت راهنمايى كند.
پيامبر در اين راه، سختى هاى زيادى را تحمّل كرد و با مشكلات زيادى روبرو شد، دشمنان به او سنگ پرتاب كردند، او را ديوانه خطاب كردند، آنان با سپاهى بزرگ به جنگ او آمدند و...
روزهاى آخر زندگى پيامبر فرا رسيد، اسلام رشد كرده بود و آن سختى ها به پايان رسيده بود، مسلمانان با خود چنين فكر كردند: "خوب است به پيامبر چيزى به عنوان مزد رسالت او بدهيم،او براى هدايت ما تلاش بسيارى نمود".
اينجا بود كه خدا آيه ۲۳ سوره "شورا" را نازل كرد:
يك روز پيامبر رو به مردم كرد و چنين گفت: "در روز قيامت اين چهار نفر را شفاعت مى كنم، هر چند كه گناه همه مردم روى زمين داشته باشند: كسى كه فرزندان مرا يارى كند، كسى كه نياز مادى آنان را بر طرف كند، كسى كه با زبان و دل، آنان را دوست داشته باشد، كسى كه حاجت و خواسته آنان را برآورده كند".[۹] آقاى من!
تو سيّد بزرگوارى هستى كه مهمان ما شدى، اين فرهنگ اين مردم است كه به فرزندان پيامبر و على(عليه السلام)احترام زيادى مى گذارند.
آقاى من! تو خود مى دانى كه مرا اين گونه تربيت كرده اند كه سادات را نور چشم خود خطاب كنم، هر وقت سيّدى را مى بينم به او مى گويم: "تو نور چشم من هستى!".
نام تو "حبيب الله" است، تو مجتهد و فقيه اهل بيت(عليهم السلام) هستى و مردم به تو احترام زيادى مى گذارند، تو در قلب آنان جاى دارى.
در سال ۱۲۲۵ شمسى به دنيا آمدى. مردم تو را بيشتر به اين اسم مى شناسند: "مُلاحبيب الله شريف كاشانى". در آن روزگار فقط به كسى "مُلا" مى گفتند كه در اوج اقتدار علمى بود، اگر بخواهم به زبان امروزى از تو توصيفى كنم بايد عبارت "آيت الله العظمى" را به كار ببرم.
تو فقط هجده سال داشتى كه استادت تشخيص داد كه به مقام اجتهاد رسيده اى و او به تو اجازه اجتهاد داد، رسيدن به اين مقام آن هم در آن سن، نشان از استعداد فراوان تو داشت. خدا به تو استعداد نوشتن هم داده بود و از همان زمان، نوشتن را هم آغاز كردى.
از استادانى كه در كاشان بودند، بهره كافى برده بودى، وقت سفر به شهرهاى ديگر بود، به اصفهان و سپس تهران سفر كردى. آن زمان، حوزه قم هنوز رونق زيادى نداشت. دو سال را در اصفهان و تهران سپرى كردى. وقت آن شد كه به عراق سفر كنى.
مُلا حبيب الله! بار ديگر با تو سخن مى گويم، برايت گفتم كه من به هر خوابى اعتماد نمى كنم، خوابى را قبول مى كنم كه يك مجتهد شيعه باتقوا بيان كند. خواب تو اين شرايط را دارد.
تو آن خواب را ديدى، صبح نزد شاگردان خود رفتى، حال تو بسيار منقلب بود، شاگردانت از حال تو در تعجّب بودند، آنان هيچگاه تو را اين گونه منقلب نديده بودند.
چه رازى در ميان بود؟ تو چرا آن قدر منقلب شده بودى؟
سال هاى سال، مردم كاشان به زيارت محمّدهلال(عليه السلام) مى رفتند، تو آن چنان سرگرم تحقيق و نوشتن و درس شده بودى كه از اين سنّت غفلت كرده بودى، غفلت تو از روى عمد نبود، امّا ديگران از غفلت تو برداشت ديگرى مى كردند.
در اينجا مى خواهم با نهايت احترام از "مُلا غلام رضا آرانى" ياد كنم، او دانشمندى بزرگ بود و بيش از چهل كتاب تأليف كرد. هر كس با علوم اسلامى آشنايى داشته باشد، وقتى به فهرست كتب او دقّت مى كند، عظمت فكر و اقتدار علمى او را درك مى كند. (بيشتر كتاب هاى او به زبان عربى و در زمينه فقه و اصول فقه مى باشد). علماى بزرگى همانند مُلااحمد نراقى و ميرزاى قمى به او اجازه اجتهاد داده بودند.
او مجاور حرم محمدهلال(عليه السلام)بود و در سال ۱۲۰۴ شمسى تصميم گرفت تا كتابى درباره اين امامزاده بنويسد. او كتاب خود را "رساله هلاليّه" نام نهاد.[۳۶] ملاحبيب الله كاشانى نيز از او با احترام نام مى برد و چنين مى گويد: "يكى از فضلاى مجتهدين، كتاب مفصلّى در احوال هلال بن على(عليه السلام)نوشته است و آن را به رساله هلاليّه مسمّى كرده است و در اين رساله، اثبات مى كند كه اين همان، محمّداَوسَط است".[۳۷] آرى، كتاب رساله هلاليّه، اوّلين كتابى است كه درباره محمدهلال(عليه السلام)نوشته شده است.
من ماجراهاى فراوان درباره محمّدهلال(عليه السلام)شنيده ام كه بعضى از آن ها بسيار جالب مى باشند. هر كس جاى من بود، همه آنها را در اين كتاب ذكر مى كرد، ولى من سخت گيرى زيادى نمودم و سعى كردم در هر ماجرا به اطمينان بيشترى برسم. كار بررسى شواهد از من وقت زيادى گرفت.
من تصميم گرفتم ده ماجرا را در اينجا ذكر كنم. در بعضى از موارد نام صاحب ماجرا را ننوشتم، ولى شما بدانيد كه آنان كاملاً مورد اعتماد مى باشند.
اين ماجراها، خيلى از مطالب را آشكار مى كند. "در خانه، اگر كس است، يك حرف بس است".
ماجراى دوم
* تاريخ: قبل از سال ۱۳۰۰ شمسى
تو خادم محمّدهلال(عليه السلام) هستى، سال هاست كه اين افتخار نصيب تو شده است. از روزگار نوجوانى كه با آقا آشنا شدى دلت را به عشق او گره زدى و با جان و دل به زائران آقا خدمت مى كنى.
ماجراى سوم
* تاريخ: قبل از سال ۱۳۰۰ شمسى
تو نوجوانى هستى كه نزديك حرم محمّدهلال(عليه السلام) زندگى مى كنى، پدر تو براى كسب و كار به مشهد سفر كرده است. مدّت هاست كه از پدر خبرى ندارى، دلت براى او تنگ شده است.
ماجراى چهارم
* تاريخ: سال ۱۳۱۰ شمسى
تو در كاشان زندگى مى كنى، مدّت ها نزد استاد عبّاس كار مى كردى. او معمار بزرگ كاشى كارى است. گلدسته هاى محمّدهلال(عليه السلام)نياز به تعمير دارد. از او خواسته اند تا آن ها را تعمير كند. او نياز به كمك تو دارد و در جستجوى توست. كاشى كارى گلدسته كار هر كسى نيست و نياز به مهارت دارد.
ماجراى پنجم
* تاريخ: سال ۱۳۲۰ شمسى
نگاهى به دخترت مى كنى، دلت سراسر غم و اندوه مى شود، دختر تو نمى تواند راه برود، پاهاى او بسيار ناتوان است، او هميشه زمين گير است، وقتى به بچه هاى ديگر نگاه مى كند كه بازى مى كنند و مى دوند، همه وجودش حسرت مى شود. تو گاهى او را در بغل مى گيرى و بيرون از خانه مى برى.
ماجراى ششم
* تاريخ: سال ۱۳۴۰ شمسى
مردم تو را به عنوان "آقا افتخار" مى شناسند. تو چندين سال نزد اساتيد منطقه كاشان به تحصيل علوم دينى پرداختى، سپس به تهران رفتى تا از اساتيد آنجا نيز بهره بگيرى، چندين سال در مدرسه سپهسالار تهران درس خواندى و سپس به شهر نجف رفتى تا بزرگان آن حوزه را درك كنى.[۳۸]
ماجراى هفتم
* تاريخ: سال ۱۳۶۰ شمسى
هر روز عصر به حرم محمّدهلال(عليه السلام) مى روى تا اگر كارى از دست تو برمى آيد، انجام بدهى، به زائران كمك كنى و راهنماى آنان باشى. يك روز عصر به تو خبر مى دهند كه تشييع جنازه است و آيت الله سيّد مهدى يثربى بر آن جنازه نماز خواهد خواند.
ماجراى هشتم
* تاريخ: سال ۱۳۷۰ شمسى
تو در كاشان زندگى مى كنى، در يكى از مساجد، امام جماعت هستى و براى مردم از معارف اهل بيت(عليهم السلام) سخن مى گويى. افتخار تو اين است كه در مكتب امام صادق(عليه السلام) به تحصيل علم پرداخته اى و مردم را به سوى آنان راهنمايى مى كنى.
ماجراى نهم
* تاريخ: سال ۱۳۷۰ شمسى
آفتاب تابستان مى تابد، هوا گرم است، تو در ابتداى خيابان كارگر كاشان ايستاده اى و منتظر مسافر هستى. از آنجا بايد به حرم محمدهلال(عليه السلام)رفت.
ماجراى دهم
* تاريخ: سال ۱۳۸۰ شمسى
تو در "اسلام شهر" در استان تهران زندگى مى كردى، خدا به تو فرزند نمى داد، چاره اى نداشتى، هر چه دكتر رفتى، فايده اى نداشت. يك پدر و مادر كه فرزندان زيادى داشتند، حاضر شدند كه نوزادشان را به تو بدهند. تو و همسرت بسيار خوشحال شديد و آن نوزاد را با عشق بزرگ كرديد.
سخن آخر
آقاى من! پدربزرگ برايم مى گفت كه در زمان قديم، طوفان هاى شن در اين منطقه غوغايى به پا مى كرد، هر بار كه ديوارهاى حرم تو در محاصره شن قرار مى گرفت، مردم مى آمدند و اين شن ها را كنار مى زدند.
اين يك سنّت مجاوران تو بود، آنان نذر مى كردند كه شن ها را از پشتِ باروى حرم تو كنار بزنند تا اين حرم در آن ريگ ها، مدفون نشود. جمعه ها كه مى شد، آنان جمع مى شدند و "يا حيدر" مى گفتند و ريگ ها را كنار مى زدند!
۱ . أُسد الغابة في معرفة الصحابة ، أبو الحسن عزّ الدين علي بن أبي الكرم محمّد بن محمّد بن عبد الكريم الشيباني المعروف بابن الأثير الجزري (ت ۶۳۰ هـ ) ، تحقيق : علي محمّد معوّض وعادل أحمد ، بيروت : دار الكتب العلمية ، الطبعة الاُولى ، ۱۴۱۵ هـ .
۲ . إقبال الأعمال، السيّد رضي الدين علي بن موسى المعروف بابن طاووس، (ت ۶۶۴ هـ)، تحقيق: جواد القيّومي الإصفهاني، قمّ : مكتب الإعلام الإسلامي، الطبعة الاُولى.
۳ . الأعلاق النفيسة، ابن رُسته اصفهانى، دار صادر، بيروت.
۴ . الأمالي، الشيخ الصدوق ۳۸۱، الطبعة الأولى، ۱۴۱۷ ق، مؤسّسة البعثة، قمّ.