کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هشت

      فصل هشت



    ماجراى دوم
    * تاريخ: قبل از سال 1300 شمسى
    تو خادم محمّدهلال(عليه السلام) هستى، سال هاست كه اين افتخار نصيب تو شده است. از روزگار نوجوانى كه با آقا آشنا شدى دلت را به عشق او گره زدى و با جان و دل به زائران آقا خدمت مى كنى.
    وقتى نام كربلا را مى شنوى، اشك در چشمانت حلقه مى زند، بعضى از دوستان تو به كربلا رفته اند، تو هم دوست دارى كربلايى شوى، زير لب چنين زمزمه مى كنى:
    بر مشامم مى رسد هر لحظه بوى كربلا/بر دلم ترسم بماند، آرزوى كربلا
    عشق به كربلا در وجودت شعله مى كشد، امّا تو از نظر مادى توانايى سفر به كربلا را ندارى. از طرف ديگر، وقت ازدواج تو فرا رسيده است و بايد تشكيل خانواده بدهى، با دست خالى كه نمى توان زن گرفت. زمين يا خانه هم كه ندارى. تو دستت از مال دنيا خالى است و فقط يك عشق بزرگ در سينه دارى: عشق به محمّدهلال(عليه السلام).
    شبى از شب ها كه در حرم هستى با خود مى گويى: چرا از آقا حاجت خود را نخواهم؟ چرا با او درد دل نكنم؟
    صبر مى كنى تا حرم خلوت شود، به سمت ضريح مى روى، دست در پنجره هاى ضريح مى گيرى و شروع به خواندن شعر محتشم كاشانى مى كنى و با سوز چنين مى خوانى:
    از آب هم مضايقه كردند كوفيان/خوش داشتند حرمت مهمان كربلا
    اشك از ديدگانت جارى است، صداى گريه اى به گوش تو مى رسد، خانمى كه براى زيارت آمده است، صداى تو را مى شنود، او از شنيدن اين شعرها بى تاب مى شود، تو از سوز جان مى خوانى و مى سوزى و مى سوزانى:
    اين كشته فتاده به هامون حسين توست/وين صيد دست و پا زده در خون حسين توست
    سخن تو به اينجا مى رسد:
    خاموش محتشم كه از اين حرف سوزناك/مرغ هوا و ماهى دريا كباب شد
    صدايى به گوش تو مى رسد، خانمى كه كنار ضريح است با تو چنين سخن مى گويد: "ديگر بس است. حاجتت را گرفتى، ديگر مخوان!". تو ديگر سكوت مى كنى...
    فردا صبح از خانه بيرون مى آيى، يكى تو را مى بيند و به تو مى گويد: "تو به زودى به كربلا مى روى!". از سخن او تعجّب مى كنى، تو با كسى در اين باره سخنى نگفته بودى. چه رازى در ميان است.

    * * *


    فقط شش ماه مى گذرد و تو اكنون نزديك شهر هستى. دوستان تو براى استقبال تو آمده اند، تو زائر كربلايى و آنان براى تو "چاووش" مى خوانند. همراه با جمعيّت به سوى خانه خودت مى روى، همسرت چشم انتظار توست، تو هم ازدواج كرده اى و هم خانه اى براى خودت دارى و حالا هم از كربلا آمده اى. مهمانان همراه تو هستند، آنان را به خانه دعوت مى كنى، دل تو بى قرار است، مى خواهى هر چه زودتر به حرم محمّدهلال(عليه السلام) بروى و از او تشكّر كنى...


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۸: از كتاب فرزند على نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن