ماجراى دهم
* تاريخ: سال 1380 شمسى
تو در "اسلام شهر" در استان تهران زندگى مى كردى، خدا به تو فرزند نمى داد، چاره اى نداشتى، هر چه دكتر رفتى، فايده اى نداشت. يك پدر و مادر كه فرزندان زيادى داشتند، حاضر شدند كه نوزادشان را به تو بدهند. تو و همسرت بسيار خوشحال شديد و آن نوزاد را با عشق بزرگ كرديد.
چندين سال گذشت، ديگر آن نوزاد، يك دختر هشت ساله شده بود، يك روز به تو خبر دادند كه پدر و مادر اصلى آن دختر مى خواهند بيايند و دخترشان را ببرند. تو باز هم چاره اى نداشتى، با دنيايى از حسرت دختر را تحويلشان دادى.
وقتى آن دختر رفت، غم هاى دنيا به دل تو آمد، ديگر تحمّل خانه اى كه در آن بچه اى نباشد، برايت سخت شده بود. بار ديگر به چند پزشك مراجعه كردى و جواب همه آنان اين بود كه تو نمى توانى بچه دار شوى.
* * *
يكى از همسايگان تو به ديدار تو مى آيد، او قبلاً مجاور حرم محمّدهلال(عليه السلام)بوده است. وقتى تو را مى بيند، آثار غم و اندوه را در چهره تو مى يابد، او سراغ دختر تو را مى گيرد، ماجرا را به او مى گويى و اشك از ديدگانت جارى مى شود، او تا آن لحظه نمى دانست كه آن دختر، دخترِ خودت نبوده است.
وقتى او اشك چشم تو را مى بيند به تو مى گويد: "اگر بچه مى خواهى به زيارت محمّدهلال(عليه السلام) برو و به او متوسّل بشو".
تا به حال چيزى درباره محمّدهلال(عليه السلام) نشنيده اى، او برايت ساعتى حرف مى زند و تو را با اين بزرگوار آشنا مى كند. تو با همسرت سخن مى گويى و قرار مى شود آخر هفته به زيارت محمّدهلال(عليه السلام) برويد.
* * *
چند روز مى گذرد، اكنون تو با همسرت در صحن محمّدهلال(عليه السلام)هستيد، نگاهى به گنبد و گلدسته هاى فيروزه اى حرم مى كنى، همسرت به تو مى گويد: "نذر زن بدون اجازه شوهر درست نيست. به من اجازه بده تا گردنبند خود را نذر محمّدهلال(عليه السلام) كنم، اگر خدا به ما فرزندى داد، اين گردنبند را به داخل ضريح خواهيم انداخت". تو قبول مى كنى و سپس به سوى ضريح مى روى، اشك در چشمانت حلقه مى زند، از آقا مى خواهى كه شما را نااميد نكند.
* * *
هنوز يك سال نگذشته است، تو بار ديگر به حرم مى آيى، دخترت را همراه خود مى آورى، نامش منصوره است. همسرت به سوى ضريح مى رود، گردنبند خود را داخل ضريح مى اندازد و نذر خود را ادا مى كند. چند سال مى گذرد... اكنون تو سه دختر و يك پسر دارى.