سایت استاد مهدي خداميان آرانی
۴۸. کتاب صبح ساحل | |
تعداد بازديد : | ۲۱ |
موضوع: | امام ششم |
نويسنده: | مهدى خداميان |
زبان : | فارسی |
سال انتشار: | چاپ دهم، ۱۳۹۶ |
انتشارات: | بهار دلها |
در باره کتاب : | حوادث عصر امام صادق (ع) |
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ
شب بود، مهتاب مى تابيد، من در مدينه بودم و پشت پنجره هاى بقيع ايستاده بودم. هواى دلم بارانى شد.
به ياد آوردم كه ديگران مرا شاگرد امام صادق(عليه السلام) مى خوانند، حتماً مى دانى مردم به كسانى كه در حوزه علميّه درس مى خوانند "شاگرد امام صادق(عليه السلام)" مى گويند. بيست سال مى شد كه من در حوزه علميّه بودم، به راستى من براى معرّفى امام صادق(عليه السلام) چه كرده ام. اين سؤالى بود كه آن شب از خود پرسيدم.
آن شب تصميم گرفتم وقتى به وطن خود بازگشتم، كارِ تحقيق را آغاز كنم و در مورد زندگى امام صادق(عليه السلام)كتابى بنويسم.
به من نگاه مى كنى، از شلوغى بازار خسته شده اى، چاره اى نيست، براى رفتن به مسجدِ كوفه بايد از اين بازار عبور كنيم، من مى خواهم تو را به مسجد كوفه ببرم.
مى گويى براى چه؟
براى شنيدن حرف هاى تازه! من به كوفه آمده ام تا حقيقت را پيدا كنم، ديروز دو نفر در مسجد با هم سخن مى گفتند، من سخنان آنان را شنيدم، دوست دارم باز هم به حرف هاى آنان گوش دهم.
نگاه كن، مسجد چقدر خلوت است، بايد به آن گوشه برويم، ديروز همين جا من آن دو نفر را ديدم بايد صبر كنيم تا آن ها بيايند. نگاهى به تو مى كنم، تو به زيبايى اين مسجد خيره شده اى!
خبرى به شهر كوفه مى رسد، "زِيْد" از كوفه به سوى مدينه مى رود، زيد پسرِ امام سجاد(عليه السلام) است. او عموى امام صادق(عليه السلام) است.
زيد در مدينه زندگى مى كرد، هشام او را به دمشق طلبيد و سپس براى پرسش و پاسخ در مورد ماجرايى، او را به كوفه فرستاد. هشام از فرماندار كوفه خواست كه اجازه ندهد زيد روز را در كوفه شب كند و بايد سريع از كوفه برود. فرماندار كوفه هم زيد را خيلى زود از كوفه خارج كرد.
امروز جمعى از بزرگان شهر تصميم مى گيرند تا دنبال زيد بروند و او را به شهر بازگردانند، آنان تصميم گرفته اند تا با كمك زيد قيام كنند و حكومت اُموىّ را سرنگون سازند، من با خود فكر مى كنم كه آيا آنان موفّق خواهند شد؟ آيا الآن كه سال ۱۲۰ هجرى است، زمان مناسبى براى قيام مى باشد؟ هشام با سياست خفقان توانسته است به حكومت خود ادامه بدهد، هشام سال هاست كه شيعيان را در تنگنا قرار داده است.
بهر حال، امروز بزرگان شهر تصميم گرفته اند تا زيد را به شهر بازگردانند، آنان در جستجوى زيد هستند، سرانجام در "قادسيه" به زيد مى رسند و راه را بر او مى بندد و نمى گذارند به سوى مدينه برود.
سال ۱۲۵ هجرى فرا مى رسد، خبر خوبى به ما مى رسد، هشام آن خليفه جنايتكار مرده است، حكومت استبدادى او نوزده سال به طول انجاميد، در اين مدّت، شيعيان سختى هاى زيادى را تحمّل كردند.
وليد، ولىّ عهد اوست و براى تفريح به يكى از شهرها رفته است و اكنون در دمشق نيست.[۳۴] وقتى خبر مرگ هشام را به وليد مى دهند، بسيار خوشحال مى شود، زيرا او به آرزوى خود كه همان خلافت است، رسيده است.
بزرگان حكومت، انگشتر خلافت را براى وليد مى برند و به او تحويل مى دهند و به عنوان خليفه بر او سلام مى كنند.
امروز خاندان پيامبر كه به "سادات" مشهور هستند، به دو دسته تقسيم مى شوند:
اوّل: سادات حسنى كه از نسل امام حسن(عليه السلام) هستند و اكنون سيّدمحمّد مايه اميد آن ها شده است. همان سيّدمحمّد كه خيلى ها او را مهدى موعود مى خوانند و اكنون، امام زيدى ها مى باشد.
دوم: سادات حسينى كه از نسل امام حسين(عليه السلام) مى باشند و بزرگ آنان، امام صادق(عليه السلام) مى باشد.
در اينجا بايد از بنى عبّاس هم يادى بنمايم. بنى عبّاس از نسل عبّاس مى باشند، عبّاس، عموى پيامبر بود. بعضى از جوانان بنى عبّاس طرفدار سيّدمحمّد هستند و با او ارتباط دارند.
يزيد، دوازدهمين خليفه در دمشق خلافت مى كند، برايت گفتم كه مردم او را به اسم "يزيدسوّم" مى شناسند.
سال ۱۲۶ هجرى است، در اين روزها حكومت با آشوب و شورش هاى زيادى روبرو شده است، اين شورش ها بيشتر از ميان خود بنى اُميّه مى باشد.
مروان يكى از بزرگان بنى اُميّه است و به نام "مروان حِمار" مشهور است. او سپاهى آماده مى كند و به سوى دمشق حركت مى كند، او مى خواهد دمشق را تصرّف كند و يزيد را از خلافت سرنگون سازد.
يزيد مى داند كه نمى تواند با مروان وارد جنگ شود، او تصميم مى گيرد هرطور هست مروان را راضى كند، براى همين نامه اى به مروان مى نويسد و به او پيشنهاد حكومت ارمنستان و آذربايجان را مى دهد.
ابومسلم از سال ۱۳۰ تا ۱۳۲ موفقيّت هاى خوبى را كسب كرده است و شهرهاى مرو، نيشابور، گرگان، رى، اصفهان، نهاوند، كرمانشاه را تصرّف كرده است.
اكنون سال ۱۳۲ است و ابومسلم خودش در خراسان مانده است و سپاه او از كرمانشاه به سوى كوفه پيش مى تازد.
ابومسلم مى خواهد كوفه را فتح كند و بعد از آن مروان را به قتل برساند، گويا مروان حمار، آخرين خليفه اُموىّ خواهد بود!
برايت گفتم كه ابومسلم از ابراهيم عبّاسى دستور مى گيرد، ابراهيم عبّاسى از بزرگان خاندان بنى عبّاس است، او آرزوى حكومت دارد و سال هاست براى رسيدن به اين آرزوى خود تلاش مى كند، فعلاً ابراهيم عبّاسى رهبر اين قيام است.
اينجا شهر موصل است. آن زن با گل خطمى سرش را مى شويد، من به تو مى گويم:
ــ آخر چرا آن زن بالاى پشت بام رفته است و در آنجا دارد سر خود را مى شويد؟
ــ تو چه كار به او دارى، سرت را پايين بگير! او نامحرم است.
سرم را پايين مى گيرم، ناگهان سر و صدايى بلند مى شود، يكى از سربازان سپاه خراسان است كه فرياد مى زند. سر و صورت او از گل خطمى خيس شده است. وقتى گل خطمى را در آب بخيسانى، حالت چسبندگى به خود مى گيرد، گويا آن زن وقتى سرش را شسته است، گل خطمى اضافى را به خيابان پرت كرده است و به صورت اين خراسانى افتاده است.
خلاّل به "وزير آل محمّد" مشهور است، او براى برقرارى اين حكومت زحمت زيادى كشيده است. قبل از اين كه ابومسلم با بنى عبّاس آشنا شود، اين خلاّل بود كه امور خراسان را مديريت مى كرد.
خبرِ نامه هايى كه خلاّل به مدينه فرستاد به سفّاح رسيده است، او از خلاّل در هراس است، هر لحظه ممكن است كه او اقدامى انجام بدهد كه به ضرر حكومت باشد.
سپاه بزرگ اين حكومت همان نيروهاى خراسان مى باشند، خلاّل هم فرمانده اين نيروها مى باشد و در ميان آنان نفوذ زيادى دارد. اگر خلاّل دست به كودتا بزند، مى تواند حكومت را سرنگون كند.
سفّاح مدّت هاست كه درباره كشتن خلاّل فكر مى كند، او نگران است كه ابومسلم با اين ماجرا چطور كنار خواهد آمد، ابتدا نامه اى به ابومسلم مى نويسد و او را در جريان قرار مى دهد. سفّاح مى داند اگر ابومسلم با اين تصميم مخالفت كند، كشتن خلاّل به صلاح نيست.
خبر كشته شدن ابومسلم به خراسان مى رسد، شخصى به نام "سنباد" به خونخواهى ابومسلم دست به شورش مى زند و موفّق مى شود رى و قزوين و نيشابور را فتح كند.
منصور سپاه خود را به جنگ او مى فرستد. سپاه منصور كشتار عجيبى از ياران سنباد به راه مى اندازد و شصت هزار نفر از آنان را مى كشد. اين گونه است كه اين شورش سركوب مى شود.[۹۹] منصور بر اوضاع مسلط مى شود. او اكنون براى حكومت خود برنامه ريزى مى كند. منصور انسان زيركى است و براى اين كه حكومتش باقى بماند، اين سياست ها را اجرا مى كند:
اول: سياست فشار اقتصادى
سال ۱۳۸ فرا مى رسد، اينجا كوفه است، اين جوانان كنار اين قبر ايستاده اند، دست به سينه گرفته اند و اين گونه سلام مى كنند:
سلام بر تو اى دختر پيامبر خدا!
من به يكى از آنان رو مى كنم و مى گويم:
ــ اينجا كوفه است، در كوفه مگر قبر دخترى از پيامبر وجود دارد؟
سال ۱۴۴ فرا مى رسد، منصور مدّت هاست كه به دنبال سيّدمحمّد است، به او خبر رسيده است كه يك بار سيّدمحمّد به مدينه آمده بود و مردم دور او را گرفته بودند و او را "مهدى" خطاب كرده اند.
منصور از سيّدمحمّد بسيار مى ترسد، فرماندار مدينه هشتاد هزار سكّه طلا براى پيدا كردن سيّدمحمّد هزينه مى كند، امّا باز هم نمى تواند او را دستگير كند.
منصور فرماندار ديگرى را به مدينه مى فرستد و از او مى خواهد هر طور شده است سيّدمحمّد را پيدا كند. فرماندار مدينه دستور مى دهد همه سادات را به حضور او فرا بخوانند. ابتدا دستور مى دهد تا سادات حسينى (كه از نسل امام حسين(عليه السلام) هستند) را به فرماندارى بياورند.
مأموران اعلام مى كنند كه همه سادات حسينى به فرماندارى بيايند، در ميان آنان امام صادق(عليه السلام) نيز مى باشد، فرماندار با آنان سخن مى گويد، سپس دستور مى دهد كه آنان را آزاد كنند.
اكنون از تو مى خواهم با من به بصره بيايى، در بصره برادر سيدمحمّد قيام كرده است، آيا نام او را مى دانى؟
او سيّدابراهيم است، او مدتى قبل قيام كرده است و بصره را در اختيار گرفته است. مردم بصره با او بيعت كرده اند. همچنين عدّه زيادى از مردم كوفه به او نامه نوشته اند. در دفترى كه نام ياران او ثبت شده است، نام صدهزار نفر آمده است.
منصور بسيار نگران است، او هر لحظه مى ترسد كه سيّدابراهيم به شهر كوفه حمله كند، درست است كه در شهر كوفه حكومت نظامى است، امّا اگر مردم شورش كنند، اين نيروها نمى توانند كارى بكنند.
ياران سيّدابراهيم زيادتر مى شوند، مردم به پيروزى او اميد زيادى دارند، منصور نامه اى به عيسى عبّاسى، فرمانده سپاه خود كه به مدينه رفته است، مى فرستد و از او مى خواهد هر چه سريع تر به سوى بصره حمله كند. سپاه عيسى عبّاسى به سوى بصره حركت مى كند. سيّدابراهيم تصميم مى گيرد به مقابله با او برود.
تصميم گرفته بودم وقتى قلم به اينجا برسد، ديگر كتاب را تمام كنم، امّا چه بايد مى كردم، قلم من، هنوز عطش داشت، عطش نوشتن!
بايد از انديشه هاى امام صادق(عليه السلام) بيشتر سخن مى گفتم، مى دانستم سخنان گهربار امام بسيار زياد است، من كدام را بايد انتخاب مى كردم؟
سرانجام به ياد اين سخن افتادم:
آب دريا را اگر نتوان كشيد/هم به قدر تشنگى بايد چشيد
آيا آن جوان را مى بينى، اسم او طاووس است. طاووس يمانى. او هم از شهر كوفه به مدينه آمده است. او جبرگرا مى باشد، يعنى اعتقاد دارد كه انسان در انجام كارهاى خود مجبور است و انسان اختيارى از خود ندارد.
گوش كن! امام با او سخن مى گويد:
ــ عقيده تو در مورد انسان چيست؟
ــ من مى گويم كه انسان مجبور است و اختيارى از خود ندارد.
امروز مسافرى از دمشق به مدينه آمده است، او سراغ خانه امام صادق(عليه السلام) را مى گيرد و مى خواهد با آن حضرت ديدار كند، گويا او خود ادّعا مى كند دانشمند است و در صدد مناظره با امام است.
جوان به خانه امام مى آيد، سلام مى كند، جواب مى شنود. عدّه اى از شاگردان اينجا هستند. مسافر رو به امام مى كند و مى گويد:
ــ شنيده ام شما به سؤالات مردم پاسخ مى دهيد، مى خواهم با شما بحث و مناظره كنم.
ــ در چه زمينه اى سؤال دارى؟
امروز براى معراج پيامبر سخن مى گويى و اين كه پيامبر ۱۲۰ بار به معراج رفت. خدا به پيامبر بيش از همه چيز ولايت على و يازده امام بعد از او را توصيه مى كرد، توصيه خدا به پيامبر در مورد ولايت آن ها بيش از توصيه به نماز و روزه و... بود.[۱۹۸] آرى! هر كس امام خود را نشناسد و مرگ او فرا برسد به مرگ جاهليّت مرده است.[۱۹۹] شما واسطه فيض خدا هستيد، وقتى خدا مى خواهد به بندگان خود خير و رحمتى بدهد، ابتدا آن را به وجود شما نازل مى كند و بعد به واسطه شما آن خير به ديگران مى رسد.[۲۰۰] خدا خلقت آفرينش را با شما آغاز نمود، خدا همه خوبى ها، همه زيبايى ها، همه كمالات را با شما آغاز نمود. شما سبب خلقت اين جهان هستى هستيد، اگر شما نبوديد، خدا زمين و آسمان ها و فرشتگان و جهان هستى را خلق نمى كرد.
آن پيرمرد را مى بينى كه آنجا نشسته است، او ابوبصير است، اكنون او رو به امام مى كند و مى گويد:
ــ من ديگر پير شده ام و مرگ من نزديك است، نمى دانم كه آخرت من چگونه خواهد بود؟
ــ اى ابوبصير! چرا چنين سخن مى گويى؟ هر كسى براى خود رهبر و امامى انتخاب كرده است، آيا خوشحال نيستى كه از خاندان پيامبر پيروى كرده اى؟ خشنود باش و بدان كه خدا به شيعيان ما نظر مهربانى دارد.
ــ آقاى من! برايم سخن بگو!
۱ . الاحتجاج على أهل اللجاج ، أبو منصور أحمد بن علي الطبرسي (ت ۶۲۰ هـ )، تحقيق: إبراهيم البهادري ومحمّد هادي به، طهران : دار الاُسوة ، الطبعة الاُولى ، ۱۴۱۳ هـ .
۲ . إحقاق الحقّ وإزهاق الباطل ، القاضي نور الله بن السيّد شريف الشوشتري (ت ۱۰۱۹ هـ ) ، مع تعليقات السيّد شهاب الدين المرعشي ، قمّ : مكتبة آية الله المرعشي ، الطبعة الاُولى ، ۱۴۱۱ هـ .
۳ . الاختصاص ، المنسوب إلى أبي عبد الله محمّد بن محمّد بن النعمان العكبري البغدادي المعروف بالشيخ المفيد (ت ۴۱۳ هـ ) ، تحقيق : علي أكبر الغفّاري ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامي ، الطبعة الرابعة ، ۱۴۱۴ هـ .
۴ . اختيار معرفة الرجال (رجال الكشّي) ، أبو جعفر محمّد بن الحسن المعروف بالشيخ الطوسي (ت ۴۶۰ هـ ) ، تحقيق : السيّد مهدي الرجائي ، قمّ : مؤسّسة آل البيت ، الطبعة الاُولى ، ۱۴۰۴ هـ .