کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هشت

      فصل هشت


    خلاّل به "وزير آل محمّد" مشهور است، او براى برقرارى اين حكومت زحمت زيادى كشيده است. قبل از اين كه ابومسلم با بنى عبّاس آشنا شود، اين خلاّل بود كه امور خراسان را مديريت مى كرد.
    خبرِ نامه هايى كه خلاّل به مدينه فرستاد به سفّاح رسيده است، او از خلاّل در هراس است، هر لحظه ممكن است كه او اقدامى انجام بدهد كه به ضرر حكومت باشد.
    سپاه بزرگ اين حكومت همان نيروهاى خراسان مى باشند، خلاّل هم فرمانده اين نيروها مى باشد و در ميان آنان نفوذ زيادى دارد. اگر خلاّل دست به كودتا بزند، مى تواند حكومت را سرنگون كند.
    سفّاح مدّت هاست كه درباره كشتن خلاّل فكر مى كند، او نگران است كه ابومسلم با اين ماجرا چطور كنار خواهد آمد، ابتدا نامه اى به ابومسلم مى نويسد و او را در جريان قرار مى دهد. سفّاح مى داند اگر ابومسلم با اين تصميم مخالفت كند، كشتن خلاّل به صلاح نيست.
    بعد از مدّتى، نامه اى از طرف ابومسلم براى سفّاح مى آيد كه در آن ابومسلم به كشتن خلاّل رضايت داده است.
    ابومسلم فراموش مى كند كه خلاّل چقدر براى اين قيام زحمت كشيده است، كاش ابومسلم كمى فكر مى كرد، او امروز از كشتن خلاّل حمايت كرد، از كجا معلوم كه فردا نوبت خود او نشود؟
    ? ? ?
    اكنون سفّاح آماده است طرح كشتن خلاّل را اجرا كند، او قبل از هر چيز با عموى خود مشورت مى كند:
    ــ من مى خواهم خلاّل را به سزاى خيانتش برسانم، حتماً به ياد دارى كه نامه اى به فرزندان على(عليه السلام) نوشت و مى خواست خلافت را به آنان واگذار كند.
    ــ اى سفّاح! اين كار نبايد به دستور تو صورت بگيرد.
    ــ براى چه؟
    ــ سپاه ما را مردان خراسان تشكيل مى دهند. خلاّل در ميان آنان نفوذ زيادى دارد، اگر تو خلاّل را بكشى، آنان شورش خواهند كرد.
    ــ پس من بايد چه كنم؟
    ــ نامه اى به ابومسلم بفرست تا او خلاّل را به قتل برساند.
    سفّاح به فكر فرو مى رود، اين فكر را مى پسندد، وقتى خلاّل به فرمان ابومسلم به قتل برسد، هيچ مشكلى پيش نمى آيد، چون سپاه خراسان بيش از همه كس به ابومسلم دلبسته اند.
    سفّاح اين سخن را مى پسندد، نامه اى به ابومسلم مى فرستد و از او مى خواهد تا خلاّل را به قتل برساند.
    ابومسلم گروهى را به عراق مى فرستد، آن ها نزد سفّاح مى آيند و آمادگى خود را براى مأموريّت اعلام مى كنند.
    يك شب سفّاح خلاّل را به مهمانى دعوت مى كند، مهمانى تا پاسى از شب طول مى كشد، بعد از مهمانى خلاّل به سوى خانه خود حركت مى كند، مأموران ابومسلم به او حمله مى كنند و او را به قتل مى رسانند.
    فرداى آن روز در همه جا اعلام مى شود كه خلاّل، وزير آل محمّد به دست خوارج شهيد شده است. تشييع جنازه باشكوهى برگزار مى شود، برادر خليفه بر پيكر او نماز مى خواند و با مراسم خاصّى بدن او را به خاك مى سپارند.
    نگاه كن! سفّاح خودش در عزاى خلاّل لباس عزا به تن كرده است!!
    هيچ كس باور نمى كند كه اين خود حكومت بود كه خلاّل را به قتل رساند، فقط بزرگان سپاه خراسان مى دانند كه اين كار به دستور ابومسلم بوده است.
    خبر كشته شدن خلاّل به مدينه مى رسد، سيّدمحمّد (به مهدى موعود مشهور شده است) از شنيدن اين خبر ناراحت مى شود، او و يارانش به اين دل بسته بودند كه با يارى خلاّل بتوانند به آرزوهاى خود برسند.[89]
    ? ? ?
    در سال 133 سفّاح تصميم مى گيرد باقيمانده بنى اُميّه را به قتل برساند، عدّه اى از بنى اُميّه به مكّه و مدينه پناه برده اند، آنان خيال كرده اند كه در آنجا جانشان در امان خواهد بود. سفّاح دستور مى دهد همه آنان را به قتل برسانند.[90]
    از طرف ديگر از خراسان خبر مى رسد كه مردم بخارا دست به شورش زده اند، ابومسلم سپاه خود را به سوى بخارا مى برد تا با شَريك بن شيخ مقابله كند.
    حتماً مى خواهى بدانى كه شَريك بن شيخ كيست. او از شيعيان على(عليه السلام) مى باشد و زمانى در سپاه ابومسلم بود ولى وقتى ظلم و ستم هاى ابومسلم را ديد از او كناره گيرى كرد.
    اكنون او دست به قيام زده است، سخن او اين است: "ما با آل محمّد بيعت نكرده ايم كه خون ها بريزيم و ظلم و ستم كنيم".
    آرى! مردم انتظار داشتند حكومت بنى عبّاس به دنبال عدالت باشد و به ظلم و ستم پايان بدهد، امّا آنان ديدند كه اين حكومت هم همان راه بنى اُميّه را مى رود، براى همين با شريك بن شيخ همراهى كردند. تعداد ياران شَريك بن شيخ به سى هزار نفر رسيد.
    ابومسلم سپاه خود را به سوى بخارا مى فرستد و آنان اين قيام شيعى را سركوب مى كنند و شَريك بن شيخ و گروه زيادى از ياران او را مى كشند. آن ها سر شَريك بن شيخ را براى ابومسلم مى برند، ابومسلم نيز سر او را براى سفّاح مى فرستد.[91]
    ? ? ?
    در سال 134 خوارج در جنوب درياى عُمان قيام مى كنند، سفّاح سپاه خود را به جنگ آنان مى فرستد. سپاه او جنايات زيادى انجام مى دهند و ده هزار نفر از خوارج را به قتل مى رسانند.
    سرهاى همه كشته ها براى سفّاح فرستاده مى شود، ده هزار سر بريده به پايتخت حكومت عبّاسى وارد مى شود، مردم همه نگاه مى كنند، اين همان عدالتى بود كه اين حكومت از آن دم مى زد!
    در سال 135 قيامى در خراسان و طالقان آغاز مى شود و همه مردم شورش مى كنند. ابومسلم به مقابله با اين قيام ها مى پردازد و عده زيادى را به قتل مى رساند و موفّق مى شود كه اوضاع را آرام كند.[92]
    ? ? ?
    سال 136 فرا مى رسد، اكنون ديگر حكومت عبّاسى توانسته است بر همه شورش ها و مخالفت ها پيروز شود، هر حكومتى در سال هاى اوّل استقرار خود، با مخالفت هايى روبرو مى شود.
    سفّاح با بى رحمى تمام همه اين شورش ها را خاموش كرده است، او ابتدا خاندان بنى اُميّه را به قتل رساند تا آنجا كه ديگر كسى از آنان در سوريه و عراق و مكّه و مدينه باقى نماند كه بخواهد مردم را دور خود جمع كند و قيام كند، البتّه عدّه اى از بنى اُميّه به اندلس فرار كرده اند و در آنجا مستقر شده اند.
    سفّاح بعد از سركوب بنى اُميّه، شورش هاى ديگر را سركوب كرد، او كشتار زيادى از خوارج به راه انداخت و آنان را به شدّت، سركوب كرد، ابومسلم هم كه با قدرت در خراسان همه شورش ها را با شمشير جواب داد و با خونريزى همه اوضاع را آرام نمود.
    اكنون ديگر وقت آن است كه سفّاح به فكر ولىّ عهد باشد، او بايد براى ادامه حكومت عبّاسى برنامه ريزى كند. به راستى بعد از سفّاح چه كسى خليفه خواهد بود؟
    آيا مردم، خليفه بعد را انتخاب خواهند نمود؟
    سفّاح، برادرى به نام "منصور" دارد و ده سال از او بزرگ تر است، سفّاح او را به عنوان ولىّ عهد انتخاب مى كند و از مردم مى خواهد با او بيعت كنند.[93]
    اين نكته را ذكر كنم كه اين سه نفر با هم برادر بودند:
    الف. ابراهيم عبّاسى. او قبل از پيروزى بنى عبّاس، رهبرى قيام را به عهده داشت و سرانجام در زندان مروان كشته شد و حسرت حكومت را به گور برد.
    ب. سفّاح.
    ج .منصور
    اكنون سفّاح از منصور مى خواهد تا به خراسان برود تا ابومسلم و مردم خراسان با او به عنوان ولىّ عهد بيعت كنند. منصور به سوى خراسان مى رود و در آنجا مراسم بيعت برگزار مى گردد.
    ? ? ?
    ايّام حّج نزديك است، ابومسلم دوست دارد كه به سفر حجّ بيايد. او نامه اى به سفّاح مى نويسد و از او اجازه مى خواهد كه خراسان را ترك كند و براى سفر حجّ بيايد.
    سفّاح با اين پيشنهاد او موافقت مى كند، بعد از مدّتى ابومسلم حركت مى كند، ابتدا به عراق مى آيد تا با سفّاح ديدارى داشته باشد و بعد از آن به سفر حجّ برود.
    از زمانى كه ابومسلم قيام را آغاز كرده است تا به حال هنوز خراسان را رها نكرده است، اكنون اوضاع خراسان آرام شده است و صداى هر مخالفى خفه شده است. ابومسلم مى داند كه با رفتن او به حجّ، آب از آب تكان نمى خورد، خراسان در وحشت از نام ابومسلم و مأموران او مى باشد، ترس در دل همه مردم نشسته است، كسى جرأت قيام ندارد.
    اكنون ابومسلم با هزار نفر از سپاه خود به سوى عراق حركت مى كند.[94]
    ? ? ?
    اكنون ابومسلم مهمان سفّاح است، قرار است چند روز ديگر ابومسلم همراه با منصور به سوى مكّه حركت كنند. منصور به فكر كشتن ابومسلم افتاده است، گويا او خبر دارد كه ابومسلم نيز نامه اى به امام صادق(عليه السلام) نوشته است و مى خواسته خلافت را به او واگذار كند.
    منصور همه خبرهاى ابومسلم را دارد، جاسوس هاى او جريان نامه ابومسلم را به او داده اند.
    امشب منصور به ديدار سفّاح آمده است و با او چنين سخن مى گويد:
    ــ حضرت خليفه! شما بايد هر چه زودتر ابومسلم را به قتل برسانيد.
    ــ اين چه حرفى است كه تو مى زنى. آيا مى دانى او چقدر براى حكومت ما زحمت كشيده است.
    ــ او براى آينده حكومت ما خطر دارد، او به ما خيانت كرده است.
    ــ چگونه او را بايد كشت؟
    ــ او را نزد خود بخوان و با او مشغول گفتگو شو. من در فرصت مناسب به او حمله مى كنم و او را مى كشم.
    ــ با ياران او چه كنيم؟
    ــ وقتى خود او كشته شود، ياران او هم پراكنده خواهند شد.
    سفّاح ابتدا با اين طرح موافقت مى كند، امّا سرانجام پشيمان مى شود و از منصور مى خواهد كه دست نگه دارد، گويا سفّاح از شورش خراسانيان مى ترسد، اگر آنان شورش كنند، اين حكومت از دست رفته است.
    بعد از مدّتى، منصور و ابومسلم به سوى مكّه حركت مى كنند تا مراسم حجّ را به جا آورند.
    منصور امسال به عنوان "سرپرست حجّ" مى باشد. در مسير راه وقتى مردم مى فهمند كه ابومسلم مى آيد، صحرانشينان فرار مى كنند، زيرا از خونريزى ابومسلم سخن ها شنيده اند، آرى! نام ابومسلم لرزه بر دل ها مى اندازد.
    منصور و ابومسلم به مكّه مى رسد و براى انجام مراسم حجّ آماده مى شود.[95]
    ? ? ?
    ماه ذى الحجّه است، سفّاح در عراق در قصر خود در بستر بيمارى افتاده است، او به آبله گرفتار شده است، روز به روز حال او بدتر مى شود، ديگر اميدى به بهبودى او نيست.
    خليفه كه حدود سى و سه سال از عمر او بيشتر نگذشته است، اكنون مرگ را در مقابل خود مى بيند، او چهار سال بيشتر خلافت نكرده است، او با خود فكر مى كند آيا اين خلافت ارزش اين همه خونريزى را داشت؟
    روز دوازدهم ذى الحجّه سفّاح از دنيا مى رود.
    ? ? ?
    منصور در مكّه است، او مى داند كه سيّدمحمّد خطر بزرگى براى حكومت او خواهد بود، همان سيّدمحمّد كه مردم او را مهدى موعود مى دانند، گويا منصور خبر دارد كه سيّدمحمّد هرگز با او بيعت نخواهد كرد، زيرا سيّدمحمّد خود را شايسته خلافت مى داند. او به ياد دارد كه منصور با او بيعت كرده است.
    حتماً مى دانى از كدام روز سخن مى گويم، ده سال پيش وقتى بزرگان خاندان عبّاسان و سادات حسنى در منطقه "ابوا" جمع شدند و با سيّدمحمّد به عنوان رهبر و امام بيعت كردند. آن روز منصور هم با سيّدمحمّد بيعت كرد.
    امروز منصور به دنبال سيّدمحمّد است ولى جاسوسان او نمى توانند خبرى از سيّدمحمّد بيابند، هيچ كس نمى داند او كجاست.
    ? ? ?
    منصور مراسم حج را انجام داده است، او ديگر آماده مى شود كه به عراق بازگردد، اكنون نامه اى به دست او مى رسد، او نامه را مى خواند، رنگ او زرد مى شود، ترس بزرگى بر دلش مى نشيند. ابومسلم به او نگاه مى كند و مى گويد:
    ــ اى منصور چه شده است؟ چرا ترسيده اى؟
    ــ خليفه از دنيا رفت.
    ــ خدا او را رحمت كند. ما با تو به عنوان ولىّ عهد بيعت كرده ايم، تو خليفه ما هستى. از چه نگران هستى.
    ــ من از پايتخت حكومت دور هستم. عمويم در عراق است، مى ترسم او دست به شورش بزند و به من خيانت كند. من از شيعيان على(عليه السلام) هم مى ترسم! شايد آنان دست به شورش بزنند.
    ــ اى منصور! نگران نباش! من با تو هستم. همه سپاه خراسان گوش به فرمان من هستند.
    اينجاست كه قلب منصور آرام مى شود.
    ? ? ?
    منصور همراه با ابومسلم به سوى عراق حركت مى كنند. وقتى آنان به كوفه مى رسند، مردم با منصور بيعت مى كنند. اگر همراهى و همكارى ابومسلم نبود، منصور هرگز به اين آسانى نمى توانست بر تخت خلافت تكيه بزند.
    بعد از مدّتى خبر مى رسد كه عموىِ منصور (عبدالله عبّاسى) در حرّان (تركيه) دست به شورش زده است و عده زيادى دور او جمع شده اند، اين همان چيزى است كه منصور از آن مى ترسيد.
    اكنون منصور ابومسلم را روانه جنگ با عموى خود مى كند، ابومسلم با سپاه بنى عبّاس حركت مى كند.
    عموى منصور به سوى شام (سوريه) مى رود، ابومسلم او را تعقيب مى كند و سرانجام او را شكست مى دهد. ابومسلم در اين جنگ، عدّه زيادى را به قتل مى رساند.[96]
    ? ? ?
    امام صادق(عليه السلام) حكومت منصور را تأييد نكرده است، اين براى منصور خيلى گران تمام شده است. او مى خواهد به بهانه اى امام را دستگير كند، فكرى به ذهن او مى رسد.
    او يكى از مأموران خود را به حضور مى طلبد و سكّه هاى طلاى زيادى به او مى دهد و به او مى گويد: "به مدينه برو و اين پول را به جعفربن محمّد و ديگر سادات تحويل بده و به آنان بگو كه من از خراسان آمده ام. اين پول را يكى از دوستان شما فرستاده است و به من گفته است كه وقتى پول را به شما دادم از شما مدرك و رسيد دريافت كنم، وقتى از جعفربن محمّد مدركى به دست آوردى، آن را سريع پيش من بياور".
    آرى! منصور مى خواهد با اين كار بهانه اى براى خود درست كند، او مى خواهد امام صادق(عليه السلام) را به جرم اين كه مردم خراسان براى او پول مى فرستند تا اسلحه خريدارى كند، دستگير و زندانى كند، وقتى يك مدرك و رسيد از امام صادق(عليه السلام)در دست منصور باشد، منصور مى تواند آن مدرك را نشان مردم بدهد و كار تبليغاتى خود را آغاز كند، منصور فكر مى كند كه اين گونه ديگر مردم او را به خاطر زندانى كردن امام سرزنش نخواهند كرد.
    فرستاده منصور به مدينه مى آيد، او لباس مردم خراسان را به تن كرده است، او مقدارى از پول ها را به سادات مى دهد، آن ها پول را از او دريافت مى كنند و به او رسيد مى دهند.
    هدف اصلى در اين برنامه، اين است كه از امام صادق(عليه السلام) مدركى به دست آيد، فرستاده منصور به مسجد پيامبر مى رود و منتظر مى شود تا امام به مسجد بيايد، بعد از لحظاتى امام وارد مسجد مى شود و مشغول خواندن نماز مى شود. فرستاده منصور صبر مى كند، وقتى نماز امام تمام مى شود، جلو مى رود، سلام مى كند، امام جواب او را مى دهد و به او مى گويد:
    ــ اى مرد! از خدا بترس و خاندان پيامبر را فريب نده!
    ــ منظور شما چيست؟
    ــ من مى دانم كه فرستاده منصور هستى. منصور به تو دستور داده تا پول به سادات بدهى و از آنان مدرك بگيرى، اكنون هم آمده اى پول به من بدهى و مدرك بگيرى و براى منصور ببرى!
    فرستاده منصور از شرمسارى سر خود را پايين مى گيرد و به فكر فرو مى رود، همين سخن امام باعث مى شود تا بعد از مدّتى او شيعه شود و از پيروان امام گردد.[97]
    ? ? ?
    سال 137 فرا مى رسد، منصور همه نگرانى ها را پشت سر گذاشته است و مى داند كه ديگر كسى با خلافت او مخالفت نخواهد كرد، او اكنون به ابومسلم فكر مى كند. او مى خواهد قدرت و نفوذ او را كم كند. منصور مى ترسد كه اگر ابومسلم به خراسان برگردد، ديگر نتواند به او دسترسى پيدا كند.
    هنوز ابومسلم در شام (سوريه) است، منصور اين نامه را براى ابومسلم مى نويسد: "اى ابو مسلم! من تو را فرماندار مصر و سوريه قرار دادم، مصر و سوريه براى تو بهتر از خراسان است، تو هر كس را كه دوست دارى به مصر بفرست و خودت در سوريه بمان".
    وقتى ابومسلم اين نامه را مى خواند مى گويد: چگونه شده است كه خليفه خراسان را از من دريغ مى دارد و مصر و شام را به من مى دهد؟
    حتماً مى دانى كه چرا ابومسلم مى خواهد به خراسان بازگردد، او براى حكومت خراسان زحمت زيادى كشيده است.
    وقتى كه او مى خواست به سفر مكّه بيايد، سكه هاى طلاى زيادى همراه خود برداشت و آن سكه ها را به "رى" آورد و در كوه هاى اطراف "رى" پنهان كرد. همچنين او تعدادى از ياران خود را در رى گماشت.
    ابومسلم مى خواهد به سوى خراسان بازگردد، همه چيز او در آنجاست. براى او حكومت مصر يا شام جذابيّتى ندارد، زيرا اين حكومت چيزى است كه منصور به او داده است و چند روز ديگر منصور مى تواند آن را از او بگيرد، ابومسلم خراسان را از خود مى داند، او با خود فكر مى كند چه كسى مى تواند خراسان را از او بگيرد؟
    ? ? ?
    ابومسلم به ديدار خليفه نمى آيد، بدون هماهنگى با خليفه به سوى خراسان حركت مى كند. خبر به منصور مى رسد، او با نوشتن نامه اى ابومسلم را به سوى خود مى خواند، امّا ابومسلم قبول نمى كند و نامه اى براى منصور مى نويسد: "برادرت سفّاح به من دستور داد تا اگر به كسى بدگمان شدم، او را بكشم و هيچ عذرى را نپذيرم، من خون هاى زيادى را بر زمين ريختم تا توانستم اين حكومت را از آنِ شما كنم".
    منصور نامه ابومسلم را مى خواند، او مى داند كه ابومسلم براى اين حكومت تلاش زيادى نموده است، امّا سياست پدر و مادر ندارد، اكنون موقع آن است كه خودِ ابومسلم از صحنه سياست حذف شود.
    منصور به فكر آن است كه هر طور هست ابومسلم را برگرداند براى همين نامه اى به جانشين ابومسلم مى نويسد.
    جانشين ابومسلم كيست؟
    وقتى ابومسلم از خراسان براى حجّ حركت كرد، يكى از ياران خود به نام ابوداوود را به عنوان جانشين خود در خراسان قرار داد. اكنون منصور به ابوداوود اين نامه را مى فرستد: "اى ابوداوود! تا زمانى كه من زنده باشم، تو حاكم خراسان خواهى بود، از تو مى خواهم كه مانع شوى ابومسلم به خراسان بيايد".
    ابومسلم در منطقه حلوان (شهر سرپل ذهاب در غرب ايران) است كه نامه اى از خراسان به دست او مى رسد، جانشين ابومسلم براى او چنين نوشته است: "خدا ما را براى نافرمانى از خليفه نيافريده است. تو بدون اجازه خليفه حق ندارى به سوى ما بيايى".
    ابومسلم با خواندن اين نامه مى فهمد كه ابوداوود به او خيانت كرده است. او ديگر اميد خود را در بازگشت به خراسان از دست مى دهد.
    ابومسلم يكى از ياران خود را به سوى عراق مى فرستد تا شرايط را بررسى كند. وقتى فرستاده ابومسلم به عراق مى آيد، همه او را احترام مى كنند، منصور به او مى گويد: "اگر ابومسلم را به اينجا برگردانى حكومت خراسان را به تو خواهم داد". سپس به او سكّه هاى طلاى زيادى مى دهد.
    منصور با اين كار او را مى خرد، آرى! او به راحتى، فريب منصور را مى خورد، او نمى داند كه منصور دروغ مى گويد، زيرا منصور وعده حكومت خراسان را قبلا به ابوداوود (جانشين ابومسلم در خراسان) داده است!
    فرستاده ابومسلم با خوشحالى تمام به سوى ابومسلم برمى گردد، وقتى ابومسلم با او مشورت مى كند او به ابومسلم مى گويد كه بهتر است نزد منصور برود و هيچ خطرى او را تهديد نمى كند.
    سرانجام ابومسلم تصميم مى گيرد نزد منصور برگردد. بعضى از ياران ابومسلم او را از اين كار نهى مى كنند، امّا ابومسلم به سخن آنان گوش نمى دهد و با سپاه خود كه هزار جنگجو هستند به سوى عراق حركت مى كند تا نزد خليفه برود.
    ? ? ?
    مردم همه به كوچه ها آمده اند، مراسم استقبال از ابومسلم است، اين دستور منصور است كه مردم به استقبال او بروند. ابومسلم با يارانش وارد شهر مى شوند.
    بعد از مراسم استقبال، ابومسلم نزد منصور مى رود ودست او را مى بوسد، منصور دستور مى دهد خانه اى در اختيار او قرار دهند تا خستگى سفر از تن بگيرد، حمام برود و...
    سه روز مى گذرد، منصور ابومسلم را براى نهار دعوت كرده است، ابومسلم با يارانش به سوى قصر حركت مى كند.
    منصور چهار نفر از سپاهيان خود را به قصر آورده است و به آنان دستور داده است كه در پشت پرده هاى قصر مخفى شوند، او به آنان مى گويد كه هر وقت من دو دست خود را بر هم زدم، از مخفى گاه خود بيرون آييد و خون ابومسلم را بريزيد.
    ? ? ?
    ابومسلم همراه با سپاه خود به طرف قصر مى آيد، سپاهيان او تا پشت درِ قصر، او را همراهى مى كنند، ابومسلم وارد قصر مى شود و نزد منصور مى رود. منصور با تندى به او مى گويد:
    ــ با آن پول و ثروت هايى كه در خراسان جمع شد، چه كردى؟
    ــ آن پول ها را خرج سپاه كردم.
    ــ چرا ششصد هزار نفر را به قتل رساندى؟
    ــ اگر اين كار را نمى كردم، آيا حكومت شما سر و سامان مى گرفت. همه اين كارها براى استقرار اين حكومت لازم بود.
    ــ چرا بدون اجازه من به خراسان رفتى؟
    ــ من ترسيدم كه تو از من ناراحت شده باشى، با خود گفتم به آنجا بروم و با نامه از تو عذرخواهى كنم.
    ــ كار تو به آنجا مى رسد كه تو از عمه من خواستگارى مى كنى؟
    ــ اى منصور! از اين ها در گذر و بدان كه من فقط از خدا مى ترسم.
    ابومسلم باور نمى كند كه منصور بتواند او را به قتل برساند، زيرا هزار جنگنجوى خراسانى در بيرون قصر با شمشير ايستاده اند، اگر منصور او را بكشد آن هزار جنگجو قصر را محاصره مى كنند و منصور را مى كشند.
    منصور تصميم خود را گرفته است، ناگهان دستش را به هم مى زند، چهار نفر بيرون مى پرند و به سوى ابومسلم حمله مى برند و او را به قتل مى رسانند.
    ? ? ?
    ياران ابومسلم منتظر آمدن ابومسلم هستند، منصور بزرگ آنان را صدا مى زند، او به داخل قصر مى رود، منصور به او صد هزار سكّه طلا مى دهد و بعد از آن جنازه ابومسلم را به او نشان مى دهد.
    او وقتى جنازه غرق به خون ابومسلم را مى بيند، سر به سجده مى برد و خدا را شكر مى كند و نماز شكر به جا مى آورد!!
    ياران ابومسلم چشم انتظار آمدن ابومسلم هستند، ابومسلم دير كرده است، آن ها شمشير در دست دارند و سوار بر اسب هاى خود هستند. اسب ها شيهه مى كشند.
    منصور دستور مى دهد تا هزار كيسه بياورند، و در آن سكّه هاى طلا قرار بدهند، هزار كيسه پر از سكّه طلا آماده مى شود، اكنون منصور دستور مى دهد تا سر ابومسلم را از تن جدا كنند، سر ابومسلم را همراه با آن هزار كيسه طلا پيش پاى آن ها بيندازند.
    آنان از اسب پياده مى شوند و به سوى كيسه ها هجوم مى برند...
    لحظاتى بعد، همه آنان رفته اند، از كيسه هاى طلا هيچ خبرى نيست، امّا سر ابومسلم آنجا افتاده است...[98]
    دنيا چقدر بىوفاست، اينان همه فدائيان ابومسلم بودند، آنان فدايى سكّه ها شدند و حتّى سر ابومسلم را هم با خود نبردند.


کتاب با موضوع امام ششم


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۸: از كتاب صبح ساحل نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن