کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل دوازده

      فصل دوازده


    اكنون از تو مى خواهم با من به بصره بيايى، در بصره برادر سيدمحمّد قيام كرده است، آيا نام او را مى دانى؟
    او سيّدابراهيم است، او مدتى قبل قيام كرده است و بصره را در اختيار گرفته است. مردم بصره با او بيعت كرده اند. همچنين عدّه زيادى از مردم كوفه به او نامه نوشته اند. در دفترى كه نام ياران او ثبت شده است، نام صدهزار نفر آمده است.
    منصور بسيار نگران است، او هر لحظه مى ترسد كه سيّدابراهيم به شهر كوفه حمله كند، درست است كه در شهر كوفه حكومت نظامى است، امّا اگر مردم شورش كنند، اين نيروها نمى توانند كارى بكنند.
    ياران سيّدابراهيم زيادتر مى شوند، مردم به پيروزى او اميد زيادى دارند، منصور نامه اى به عيسى عبّاسى، فرمانده سپاه خود كه به مدينه رفته است، مى فرستد و از او مى خواهد هر چه سريع تر به سوى بصره حمله كند. سپاه عيسى عبّاسى به سوى بصره حركت مى كند. سيّدابراهيم تصميم مى گيرد به مقابله با او برود.
    عده اى به سيّدابراهيم مى گويند بهتر است از مقابله با سپاه عيسى عبّاسى خودارى كنيم و به جاى آن به كوفه حمله كنيم و منصور را به قتل برسانيم، وقتى منصور كشته شود، كار تمام است و سپاه عيسى عبّاسى متفرق خواهند شد.
    سيّدابراهيم تصميم مى گيرد تا با ياران خود مشورت كند، يكى از ياران او چنين مى گويد: "اگر ما به كوفه حمله كنيم، مى ترسم كه منصور دستور كشتار زنان و كودكان را بدهد و مردم را كشتار كند".
    سيّدابراهيم به فكر فرو مى رود، آرى! منصور دين ندارد، اگر آنان به سوى كوفه حركت كنند، تا قبل از رسيدن آنان، منصور به كشتار بزرگى دست خواهد زد و مردم كوفه را قتل عام خواهد كرد.
    درست است كه آنان با حمله به كوفه مى توانند منصور را شكست بدهند، امّا فتح كوفه با چه هزينه اى؟
    ابراهيم در نقطه عطف تاريخ ايستاده است. او كدام را انتخاب مى كند؟ مردم كوفه مسلمان هستند، غير نظامى هستند، زنان و كودكان چه گناهى كرده اند.
    آفرين بر تو اى ابراهيم! تو درست انتخاب كرده اى، حكومت اين قدر ارزش ندارد كه براى رسيدن به آن، آن همه خون ريخته شود.
    يارانت به تو مى گويند كه منصور جنايت مى كند و تو كه گناهى ندارى، امّا تو سخن آنان را قبول نمى كنى، اگر دشمن تو نامرد است، امّا تو كه جوانمرد هستى![149]
    ? ? ?
    سيّدابراهيم اعلام مى كند كه براى مقابله با دشمن حركت مى كند، از آن صد هزار نفرى كه با او پيمان بسته اند، فقط ده هزار نفر براى يارى او مى آيند، آنان به سوى سپاه عيسى عبّاسى حركت مى كنند، آنان در منطقه باخمرا (كه در اطراف كوفه است) با سپاه دشمن روبرو مى شوند.
    شب هنگام ياران او به او مى گويند اگر الآن حمله كنيم، حتماً پيروز مى شويم، سيّدابراهيم مى گويد كه من هرگز به دشمن شبيخون نمى زنم. بايد مردانه با دشمن جنگيد.
    صبح فرا مى رسد، جنگ سختى در مى گيرد، در لحظه هايى كه او تا پيروزى فاصله زيادى نداشت، حمله اى از طرف دشمن صورت مى گيرد، ياران او فرار مى كنند و فقط چهارصد نفر با او باقى مى مانند. وقتى عيسى عبّاسى فرار ياران او را مى بيند، دل قوى مى دارد و با تمام قوا به سوى سيّدابراهيم هجوم مى برد.
    در اين ميان تيرى به گلوى سيّدابراهيم اصابت مى كند و او بر زمين مى افتد و شهيد مى شود و ساعتى بعد همه ياران باوفايش شهيد مى شوند.[150]
    ? ? ?
    منصور در قصر خود نشسته است و نگران است كه نتيجه چه خواهد شد، مردى به نام نوبخت كه فال بين و پيش گو است نزد او مى آيد و مى گويد: "اى خليفه! پيروزى از آن توست، دشمن تو نابود مى شود". منصور دستور مى دهد تا او را از قصر بيرون كنند.
    ساعتى مى گذرد، فرستاده عيسى عبّاسى نزد منصور مى آيد و خبر كشته شدن سيّدابراهيم را مى دهد، منصور خوشحال مى شود، دستور مى دهد تا آن فال بين را حاضر كنند و به او هزار جريب از بهترين زمين ها جايزه مى دهد، واقعاً كه فال بينى چه شغل پردرآمدى است! آيا اين كار باعث نخواهد شد مردم به جادو و فال بينى روى بياورند؟[151]
    ? ? ?
    اين خبر در همه جا مى پيچد: سر سيّدابراهيم را براى منصور آورده اند، منصور امروز جشن گرفته است، همه مى توانند به ديدن او بيايند و جايزه بگيرند.
    مردم گروه گروه به سوى كاخ مى روند تا به منصور تبريك بگويند، سرِ سيّدابراهيم روبروى منصور است، مردم جلو مى آيند و به آن دشنام مى دهند.
    يك نفر جلو مى آيد، او مى خواهد جايزه بيشترى بگيرد، او آب دهان خود را بر آن سر بريده مى اندازد، ناگهان منصور از جا بلند مى شود و دستور مى دهد آن مرد را بگيرند و با چوب به سر و صورت او بزنند، آن قدر او را مى زنند كه بى هوش مى شود. منصور مى گويد پاى او را بگيرند و از قصر بيرون بياندازند.
    همه سكوت مى كنند، هيچ كس جرأت ندارد چيزى بگويد، چرا منصور اين طورى شد؟ مجلس جشن را چه كنيم؟
    گويا براى يك لحظه غيرتِ عربى منصور به خروش آمده است، اين سيّد ابراهيم، پسرعموىِ اوست! منصور از نسل عبّاس، عموى پيامبر است، عبّاس و ابوطالب (پدرعلى(عليه السلام)) با هم برادر بودند.
    منصور به ياد گذشته ها افتاد، زمانى كه او جوان بود، حكومت بنى اُميّه روى كار بود، ياد على(عليه السلام) جرم بود، او نزد قبيله هاى عرب مى رفت و از على(عليه السلام) و خوبى ها او براى مردم مى گفت و مردم به او پول مى دادند.
    آن روزهايى كه او براى حسين(عليه السلام) اشك مى ريخت و مردم را به ياد مظلوميّت او مى انداخت.
    منصور اين حكومت را به نام "آل محمّد" به دست آورده است، رمز موفقيّت بنى عبّاس اين بود كه آنان دم از خاندان پيامبر زدند، اكنون چگونه ببيند كه يك نفر بيايد و آب دهان بر صورت سيّدابراهيم بياندازد؟
    مجلس سكوت است و سكوت. هيچ كس چيزى نمى گويد، منصور به صورت سيّدابراهيم خيره شده است و هيچ نمى گويد. لحظاتى مى گذرد، يكى از فرماندهان سپاه جلو مى آيد و مى گويد: "اى خليفه! مصيبت پسرعمويت را به تو تسليت مى گويم، خدا در اين مصيبت به تو صبر بدهد و گناه پسرعمويت را ببخشد".
    منصور با شنيدن اين سخن خوشحال مى شود، گويا اين سخن به دل منصور نشسته است، اكنون همه جلو مى آيند و اين سخن را به منصور مى گويند.[152]
    ? ? ?
    به مردم مدينه خبر مى رسد كه منصور فرماندار جديدى را براى مدينه انتخاب كرده است. وقتى فرماندار جديد به مدينه مى آيد دستور مى دهد تا همه مردم در مسجد جمع شوند.
    وقتى همه مردم به مسجد مى آيند او به بالاى منبر مى رود و چنين سخن مى گويد: "اى مردم! بدانيد كه على در جامعه اسلامى اختلاف زيادى انداخت و به دنبال حكومت بود. اكنون نيز فرزندان او اين گونه اند، آنان هوس حكومت دارند و براى همين است كه كشته مى شوند...". همه مى فهمند كه منظور فرماندار سادات حسنى هستند كه مظلومانه به شهادت رسيده اند، سيّدمحمّد، سيّدابراهيم و...
    همه مردم سكوت كرده اند، اين حكومت كارش به آنجا رسيد كه بر بالاى منبر اين سخنان را در مورد على(عليه السلام) بگويد، مردم به ياد دارند روزهايى را كه منصور به ميان قبيله هاى عرب مى رفت و از فضايل على(عليه السلام) براى آنان مى گفت و پول مى گرفت، آن روزها حكومت بنى اُميّه روى كار بود، منصور براى قيام تلاش مى كرد و همواره از مظلوميّت على(عليه السلام) سخن مى گفت، اكنون چه شده است كه فرماندار مدينه اين سخنان را در مورد على(عليه السلام) مى گويد؟
    اكنون امام صادق(عليه السلام) از جاى برمى خيزد و رو به فرماندار مى كند و مى گويد: "بدان كه تو و آن كسى كه تو را به اين شهر فرستاده است به آنچه گفتى سزاوارتر هستيد".[153]
    ? ? ?
    اكنون ديگر قسمت مركزى شهر بغداد آماده است، قصر باشكوه منصور را سريع ساخته اند، منصور پول بسيار زيادى براى ساخت اين شهر هزينه كرده است. منصور همراه با سپاهيان خود به بغداد مى رود و در آنجا مستقر مى شود.
    وقتى منصور در قصر خود منزل مى كند، آرامش خاطر پيدا مى كند،او خيال مى كند اين ديوارهاى بلند مى توانند باعث نجات او بشوند، كسى نيست به منصور بگويد كه اين همه پول را براى چه هزينه كرده اى، اين ديوارها و اين همه مأمور هرگز نمى تواند مانع آمدن مرگ بشود.
    به راستى اگر منصور مرگ را باور داشت اين همه ظلم و ستم مى كرد؟
    در خزانه منصور پول بسيار زيادى انباشته شده است، آيا مى دانى او چقدر از مردم ماليات گرفته است؟
    بيش از هشتصد ميليون سكّه.[154]
    او مردم را در سختى قرار مى دهد تا مردم فكر شورش و قيام را از سر خود بيرون كنند. البته طبيعى است كه سپاهيان او در وضع خوبى هستند، او به آنان پول زيادى مى دهد تا همواره مدافع او باقى بمانند.
    ? ? ?
    امام صادق(عليه السلام) با خانواده خود خداحافظى مى كند و همراه مأموران حكومتى به سوى بغداد حركت مى كند، اين دستور منصور است كه بايد امام را به عراق بياورند.
    مردم از آمدن امام باخبر مى شوند، اگر چه آنان نمى توانند به استقبال آن حضرت بيايند، امّا منصور مى داند كه صلاح نيست فعلا به امام سخت گيرى كند. او دستور مى دهد تا امام در خانه اى منزل كند.
    شب از نيمه گذشته است. امشب منصور در "كاخ سبز" است، او ديگر تصميم خود را گرفته است. او دستور مى دهد تا مشاور او بيايد، مأموران به مشاور منصور خبر مى دهند كه هر چه زودتر خود را نزد منصور برساند.
    مشاور با عجله مى آيد، او مى بيند كه امشب منصور خيلى آشفته است. منصور به مشاور مى گويد:
    ــ من بيش از صد نفر از سادات را كشته ام، امّا هنوز رهبر آنان زنده است.
    ــ منظور شما كيست؟
    ــ جعفربن محمّد! من امشب قسم خورده ام كه او را بكشم. اكنون از تو مى خواهم كه به خانه اى بروى كه جعفربن محمّد در آنجاست و او را در هر وضعى كه يافتى نزد من بياورى!
    ــ چشم.
    بعد از آن منصور جلاّد خود را صدا مى زند و به او مى گويد: "به زودى جعفربن محمّد را به اينجا مى آورند، وقتى او به اينجا رسيد من با او سخن خواهم گفت، نگاه تو به من باشد، هر وقت كه من دو دست خود را به هم زدم، تو شمشير بكش و گردن او را بزن. حواست باشد، تو نبايد منتظر باشى كه من به تو سخنى بگويم، من فقط به تو اشاره خواهم كرد و تو بايد كار خود را انجام دهى".
    مشاور منصور به مأموران حكومتى چنين مى گويد: "هر چه سريع تر حركت كنيد و جعفربن محمد را به اينجا بياوريد! لازم نيست كه در خانه را به صدا درآوريد، از ديوار خانه بالا برويد، به صورت ناگهانى بر او وارد شويد، اين دستور خليفه است".
    مأموران حركت مى كنند، وقتى به خانه امام مى رسند، با نردبان از ديوار بالا مى روند و وارد خانه مى شوند. وقت سحر است و امام مشغول نماز است، مأموران لحظه اى صبر مى كنند تا نماز امام تمام مى شود، آنان به امام مى گويند: "به دستور خليفه بايد با ما بياييد". امام به آنان مى گويد:
    ــ اجازه بدهيد لباسم را عوض كنم.
    ــ نه. امكان ندارد.
    آنان دستور دارند كه امام را با پاى برهنه و بدون كفش حركت بدهند، امام همراه آنان حركت مى كند.
    اكنون امام نزديك قصر منصور است، يكى از مأموران كه مى داند كه منصور چه تصميمى گرفته است، او از قصر خارج مى شود و از دور مى بيند كه امام را به سوى قصر مى آورند. او نزد امام مى رود و مى گويد: "اى پسر پيامبر! منصور در مورد شما تصميمى دارد، من دوست ندارم شما را در آن حال ببينم. اگر وصيّتى داريد به من بگوييد".
    امام به او نگاهى مى كند و مى گويد: "نگران نباش"، آن گاه امام دعايى را آرام زير لب زمزمه مى كند و سپس وارد قصر مى شود.
    منصور روى تخت خود نشسته است، ديگر از آن عصبانيّت خبرى نيست. امام نزد منصور مى رود، منصور از جا بلند مى شود و امام را كنار خود مى نشاند و مى گويد: "ببخشيد كه شما را اين همه زحمت دادم".
    اكنون منصور رو به امام مى كند و مى گويد:
    ــ من قبلا از شما حديثى در مورد پيوند با خويشاوندان (صله رحم) شنيده بودم، آن حديث را برايم بازگو كنيد.
    ــ پيامبر فرموده است: "هر كس مى خواهد مرگش به تاخير افتد و بيمارى از او دور شود، صله رحم كند و با خويشان خويش نيكى نمايد".
    ــ منظور من حديث ديگرى بود.
    ــ بسيار خوب. پيامبر فرمود كه مرگ يكى از بندگان خدا فرا رسيده بود و در حال جان دادن بود. آن شخص صله رحم مى نمود و به خويشاوندان خود نيكى مى كرد. براى همين خدا به فرشتگان خود وحى كرد كه به عمر او سى سال اضافه كنند و اين گونه او سى سال ديگر زنده ماند.
    اكنون منصور از امام مى خواهد جلو بيايد، سپس مقدارى عطر به امام مى زند و آن حضرت را خوشبو مى كند و سپس اجازه رخصت مى دهد و امام از قصر خارج مى شود.
    حتماً مى دانى كه منصور با امام صادق(عليه السلام) فاميل است، جدّ آنان، عبّاس بود، عباس، عموى پيامبر بود. خاندان عبّاسى در واقع پسرعموهاىِ امام حساب مى شوند. منظور منصور از صله رحم اين بود كه به حساب خودش اكنون، به امام نيكى كرده است تا عمر او طولانى شود.
    مأمور منصور تعجّب مى كند، او نزد امام مى آيد و مى گويد:
    ــ اى پسر پيامبر! منصور تصميم داشت شما را به قتل برساند، او جلاّد را فرا خوانده بود. جلاّد آماده يك اشاره منصور بود. من ديدم كه شما وقتى خواستيد وارد اين قصر شويد، دعايى را خوانديد، آن دعا چه بود؟
    ــ حالا وقت اين حرف ها نيست!
    مأمور صبر مى كند تا شب فرا مى رسد، او نزد امام مى رود و از او در مورد آن دعا سؤال مى كند، اكنون امام براى او مى گويد: "در سال هفتم هجرى در جنگ خندق، دشمنان، شهر مدينه را محاصره كردند. شبى از شب ها پيامبر على(عليه السلام) را ديد كه مشغول نگهبانى است تا مبادا دشمن حمله ناگهانى كند. آن شب جبرئيل به پيامبر نازل شد و دعايى را براى او خواند، آن دعا هديه خداوند براى على(عليه السلام) بود. من امروز آن همان دعا را خواندم.[155156]
    مدتى از اين ماجرا مى گذرد، منصور اجازه مى دهد تا امام به مدينه بازگردد. امام به سوى مدينه حركت مى كند.
    ? ? ?
    سال 147 فرا مى رسد، منصور به فكر آن است كه پسرش، مهدى عبّاسى را به عنوان ولىّ عهد معرّفى كند و از مردم براى او بيعت بگيرد، البتّه اسم اصلى پسر منصور، محمّد است، امّا منصور به او لقب "مهدى" داده است و مردم او را بيشتر به عنوان "مهدى عبّاسى" مى شناسند.
    آرى! منصور مى خواهد از ايمان مردم به "مهدويّت" به نفع حكومت خود استفاده كند و آن را وسيله اى براى تقويت اين حكومت قرار دهد، او مى خواهد كارى كند كه مردم باور كنند كه پسر او "مهدى موعود" است.
    آيا منصور موفّق خواهد شد پسرش را به عنوان ولىّ عهد معرّفى كند؟ مشكل بزرگى سر راه منصور است. آن مشكل اين است كه خليفه قبلى (سفّاح) وقتى منصور را به عنوان خليفه بعد از خود انتخاب نمود، براى منصور، ولىّ عهدى هم قرار داد.
    آيا تو ولىّ عهد را مى شناسى؟ ولىّ عهد همان پسرِبرادر منصور است كه اسم او عيسى عبّاسى است، همان فرمانده اى كه با سپاه به مدينه رفت و سيّدمحمّد را به شهادت رساند و بعد از آن سيّدابراهيم را هم به شهادت رساند، اكنون منصور مى خواهد اين گونه پاداش اين همه خوش خدمتى او را بدهد، براى همين منصور به نقشه اى فكر مى كند، او چهل تن از نزديكان خود را نزد عيسى عبّاسى مى فرستد، آنان از عيسى عبّاسى مى خواهند كه از ولى عهدى كناره گيرى كند، عيسى عبّاسى اين سخن را قبول نمى كند.
    آنان نزد منصور مى آيند و شهادت مى دهند كه ما شنيديم كه عيسى عبّاسى از ولىّ عهدى كناره گيرى كرد و اكنون بايد ولىّ عهد جديد انتخاب شود، حكومت نمى تواند بدون ولىّ عهد باشد، اكنون منصور، پسر خود را (مهدى عبّاسى) را به عنوان ولىّ عهد خود انتخاب مى كند و همه با او بيعت مى كنند.
    اين خبر به گوش عيسى عبّاسى مى رسد، سراسيمه نزد منصور مى آيد و مى گويد: من هرگز از مقام خود كناره گيرى نكرده ام!
    منصور به او مى گويد: چهل نفر از بزرگان و ريش سفيدان شهادت داده اند كه تو از مقام خود كناره گيرى كرده اى، آيا مى شود آنان دروغ بگويند؟
    و اين گونه است كه عيسى عبّاسى مى فهمد كه كار از كار گذشته است و ديگر بايد آرزوى خلافت را به گور ببرد.[157]
    ? ? ?
    اكنون منصور با پسرش، مهدى عبّاسى سخن مى گويد و راه و روش حكومت را به او ياد مى دهد، گوش كن:
    تو جامعه را بايد اين گونه مديريت كنى: گروهى را در فقر و بيچارگى نگاه بدارى تا هميشه دست نياز آنها به سوى تو باشد، عدّه اى را بايد بترسانى تا از شهر خود فرار كنند و هميشه از جان خود در هراس باشند، بقيّه را هم بايد را در گوشه زندان قرار بدهى!
    پسرم! وقتى به حكومت رسيدى، نگذار كه مردم در رفاه و آسايش باشند، اين راهى است كه تو مى توانى سال ها بر آنان حكومت كنى.[158]
    آرى! اين حكومت با شعار ظلم ستيزى روى كار آمد، بنى عبّاس به مردم گفتند كه ما مى خواهيم شما را از دست ظلم و ستم بنى اُميّه نجات بدهيم، امّا وقتى حكومت را به دست گرفتند، كارى كردند كه مردم آرزو مى كنند كاش بار ديگر بنى اُميّه روى كار بيايند.
    ? ? ?
    منصور در كاخ خود نشسته است، بزرگان سپاه مهمان او هستند، منصور رو به مهمانان خود مى كند و مى گويد: "من كسى را مانند حَجّاج نديدم كه به رهبر خود وفادار باشد. وقتى كه بنى اُميّه او را فرماندار كوفه نمودند، خدمات زيادى به آنان نمود و باعث بقاى حكومت بنى اُميّه شد".
    حتماً تو نام حَجّاج را شنيده اى، حَجّاج در سال 75 هجرى از طرف حكومت بنى اُميّه، فرماندار عراق شد. او بيش از صد هزار نفر از مردم عراق را به قتل رساند و همين تعداد را در زندان افكند و توانست عراق را براى حكومت بنى اُميّه حفظ كند.
    اكنون منصور از حجّاج ياد مى كند و از وفاى او به بنى اُميّه سخن مى گويد.
    در اين هنگام يكى از سپاهيان از جا برمى خيزد و مى گويد: "اى منصور! بگو بدانم حجّاج در كدام امر بر ما پيشى گرفته است؟ همه مى دانيم كه خدا پيامبر خود را بسيار دوست دارد، تو به ما دستور دادى تا فرزندان پيامبر خود را به قتل برسانيم و ما فرمان برديم و آنان را به خاك و خون كشيديم. بگو بدانم آيا ما باوفا هستيم يا حجّاج؟".
    منصور عصبانى مى شود و به او مى گويد: "سرجايت بنشين!". همه با شنيدن اين سخنان به فكر فرو مى روند، حجّاج جنايات زيادى انجام داد، امّا او مردم كوفه را به قتل رساند، امّا سپاهيان منصور ده ها تن از فرزندان پيامبر را به قتل رسانده اند، به راستى كدام به رهبر خود وفادارتر بوده اند؟[159]
    ? ? ?
    خفقانِ حكومت منصور بيشتر مى شود، شيعيان به سختى مى توانند به مدينه بروند، اين روزها امام صادق(عليه السلام) غريب و تنها شده است.[160]
    آن حضرت با ديدار شيعيانش كه از شهرهاى ديگر مى آمدند، خوشحال مى شد، امّا اكنون منصور ديدار با امام را ممنوع اعلام كرده است، منصور جاسوسانى را به مدينه فرستاده است، اگر آن ها متوجّه بشوند كسى به ديدار امام صادق(عليه السلام) رفته است، آن را به فرماندار مدينه گزارش مى كنند.
    منصور مى داند كه امام بر قلب ها حكومت مى كند، درست است او درِ خانه امام را بسته است، امّا علم امام در همه جا پخش شده است، شاگردان او در شهرهاى مختلف به نشر مكتب تشيّع مى پردازند، آن نهالى كه امام صادق(عليه السلام) آن را كاشت، امروز به درخت تنومندى تبديل شده است كه هيچ طوفانى نمى تواند آن را سرنگون كند.
    منصور عاشق رياست و حكومت خود است، درست است كه او سيدمحمّد و سيّدابراهيم را از ميان برداشت، شايد اين يك موفقيّت براى او بود، او همه سادات حسنى را در سياهچال زندانى كرد، امّا امروز منصور به هوش مى آيد، مى بيند كه مردم همه توجّه و اميدشان به امام صادق(عليه السلام) است.
    اگر امروز مردم از آل محمّد سراغ بگيرند، ديگر كسى به غير از امام صادق(عليه السلام)باقى نمانده است كه مردم به او دل خوش داشته باشند.
    مردم در نماز خود بر آل محمّد درود و صلوات مى فرستند، طبيعى است كه آنان با خود مى گويند: اين آل محمّد چه كسانى هستند؟ امام صادق(عليه السلام) همان آل محمّد است.
    مردم مى دانند كه او حكومت منصور را حكومت طاغوت مى داند و هرگز اين حكومت را تأييد نكرده است. اين براى منصور بسيار سخت است، منصور شيفته قدرت و حكومت است، اگر امام صادق(عليه السلام) دستور قيام بدهد، چه خواهد شد؟ منصور از اين مى ترسد. او با خود فكر مى كند و سرانجام تصميم مى گيرد تا امام را به شهادت برساند.
    او نامه اى محرمانه به فرماندار خود در مدينه مى نويسد و از او مى خواهد تا امام صادق(عليه السلام) را مسموم كند.
    وقتى اين نامه به دست فرماندار مدينه مى رسد، به فكر فرو مى رود، او بايد به گونه اى امام را مسموم كند كه كسى از آن باخبر نشود.
    ? ? ?
    خبرى در ميان مردم مدينه رد و بدل مى شود، امام صادق(عليه السلام) در بستر بيمارى است، خيلى ها نمى دانند ماجرا چيست.
    يكى از شيعيان به ديدار امام مى رود، او مى بيند كه امام بسيار ضعيف و لاغر شده است. وقتى او اين حالت را مى بيند شروع به گريه مى كند، امام به او رو مى كند و مى گويد:
    ــ چرا گريه مى كنى؟
    ــ چگونه گريه نكنم، وقتى شما را در اين حالت مى بينم.
    ــ گريه نكن، بدان آنچه براى مؤمن پيش مى آيد، براى او خير است.[161]
    اكنون امام از هوش مى رود، اين حالت، نشانه آن است كه امام را مسموم كرده اند.
    ساعتى مى گذرد، امام به هوش مى آيد، رو به خدمتكار خود مى كند و مى گويد: "هفتاد سكّه طلا براى حسن افطس بفرستيد".
    خدمتكار تعجّب مى كند، او حسن افطس را مى شناسد، او كسى است كه مدّت ها قبل، امام صادق(عليه السلام) را تهديد كرد و قصد جان او را داشت، اكنون امام دستور داده است تا براى او هفتاد سكّه طلا ببرند.[162]
    اكنون امام در اثر سمّى كه در بدن اوست، از هوش مى رود، نمى دانيم فرماندار مدينه كجا و چگونه امام را مسموم كرده است، گويا با انگور آغشته به سم، امام را مسموم كرده اند.[163]
    حال امام سخت تر مى شود، ديگر كارى از دست پزشك هم برنمى آيد، گويا امام به زودى به سوى بهشت پرواز خواهد كرد.
    ? ? ?
    بيست و پنجم ماه "شَوّال" است، (در واقع 25 شب از ماه رمضان گذشته است)
    برخيز! مولاى من!
    امشب، جمعه شب است، تو در بستر آرميده اى!
    برخيز و براى ما سخن بگو! شيعيان تو هنوز منتظر شنيدن سخنانت هستند.
    مگر تو براى ما همچون پدرى مهربان نبودى؟
    هر وقت كه ما به سوى تو مى آمديم، براى ما سخن مى گفتى و دوست داشتى كه ما بيشتر بدانيم.
    برخيز! مولاى من! ما هنوز به سخن تو نياز داريم، چرا مى خواهى از سرِ ما سايه برگيرى و پرواز كنى!
    چشم باز كن و اشك ما را ببين كه چگونه براى تو بى قرار شده ايم.
    چرا برنمى خيزى؟ نكند به فكر رفتن هستى؟
    برخيز و يك بار ديگر برايمان سخن بگو! پس چرا تو چشم بر هم نهاده اى! مگر تو غم ما را نداشتى؟ نكند مى خواهى تنهايمان بگذارى و بروى؟
    ? ? ?
    امام كاظم(عليه السلام) كنار بستر پدر نشسته است و آرام آرام اشك مى ريزد، لحظاتى مى گذرد، امام صادق(عليه السلام) چشمان خود را باز مى كند و مى گويد: "به همه بستگانم بگوييد به اينجا بيايند".
    به همه خبر مى دهند كه سريع خود را به خانه امام برسانند، وقتى همه مى آيند، امام به آنان نگاهى مى كند و مى گويد: "شفاعت ما به كسى كه نماز را سبك بشمارد، نمى رسد".[164]
    همه به فكر فرو مى روند، آرى! نماز، ستون دين است، امام دوست دارد كه همه كسانى كه پيرو او هستند، حق نماز را ادا كنند و آن را اوّل وقت بخوانند.
    اكنون امام وصيّت مى كند كه بعد از من، هفت سال در مراسم حجّ برايم سوگوارى كنيد. در ايّام حجّ، مسلمانان از همه جا به مكّه مى آيند، وقتى در آنجا مراسم سوگوارى برگزار شود، مردم در اين مراسم شركت مى كنند و اين باعث مى شود كه ياد امام صادق(عليه السلام) زنده بماند و حقايق بيان شود.
    با اين وصيت همه مى فهمند كه ديگر امام آماده پرواز به سوى آسمان ها شده است، روح او 65 سال است كه در زندانِ دنيا اسير بوده است، اكنون موقع پرواز است![165]
    عرقى بر پيشانى امام مى نشيند، اين حديث پيامبر است كه وقتى مرگ مؤمن نزديك مى شود، پيشانى او عرق مى كند و بعد از آن، او آرامش زيبايى را تجربه مى كند.[166]
    لحظاتى بعد، امام نام خدا را بر زبان جارى مى كند و روح او به سوى آسمان پرواز مى كند.


کتاب با موضوع امام ششم


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۲: از كتاب صبح ساحل نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن