کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل پانزده

      فصل پانزده


    امروز مسافرى از دمشق به مدينه آمده است، او سراغ خانه امام صادق(عليه السلام) را مى گيرد و مى خواهد با آن حضرت ديدار كند، گويا او خود ادّعا مى كند دانشمند است و در صدد مناظره با امام است.
    جوان به خانه امام مى آيد، سلام مى كند، جواب مى شنود. عدّه اى از شاگردان اينجا هستند. مسافر رو به امام مى كند و مى گويد:
    ــ شنيده ام شما به سؤالات مردم پاسخ مى دهيد، مى خواهم با شما بحث و مناظره كنم.
    ــ در چه زمينه اى سؤال دارى؟
    ــ در زمينه چگونگى قرائت قرآن.
    امام رو به يكى از شاگردان خود كه حُمران نام دارد مى كند و مى گويد: "اى حُمران! جواب اين مرد با توست".
    مسافر به امام مى گويد:
    ــ من به اينجا آمده ام تا با شما گفتگو كنم، نه با شاگرد شما.
    ــ اگر توانستى اين شاگرد مرا شكست بدهى، مرا شكست داده اى.
    مسافر چاره اى نمى بيند، با حُمران وارد گفتگو مى شود، سخن آنان به درازا مى كشد و سرانجام در مقابل استدلال هاى حُمران درمى ماند.
    اكنون امام به آن مسافر رو مى كند و مى گويد:
    ــ حُمران را چگونه يافتى؟
    ــ من هر چه از او پرسيدم، جواب شايسته اى داد، او بسيار زبردست است، اكنون مى خواهم از شما در مورد ادبيات عرب سؤال كنم.
    امام رو به ابان مى كند و به او مى گويد: "اى ابان! اكنون نوبت توست".
    مسافر با ابان شروع به سخن مى كند، ساعتى مى گذرد، مسافر در اين مناظره هم شكست مى خورد. او بار ديگر رو به امام مى كند و مى گويد: "مى خواهم در فقه با شما گفتگو كنم".
    امام به زُراره مى گويد: "اى زُراره، نوبت تو فرا رسيده است، با اين مرد مناظره كن". زُراره نيز آن مسافر را در فقه شكست مى دهد.
    اين ماجرا ادامه پيدا مى كند، آن مسافر در اعتقادات، خداشناسى، امامت با شاگردان ديگر امام مناظره مى كند و شكست مى خورد.
    مسافر ديگر سكوت كرده است و چيزى نمى گويد، امام به شاگردان خود نگاهى مى كند و لبخندى از رضايت بر لب دارد. آرى! امام هر كدام از شاگردان خود را با توجّه به استعداد آنان در زمينه خاصّى تربيت نموده است، اين بهترين راه براى تربيت نيروهاى انسانى مى باشد.[183]
    ? ? ?
    امام صادق(عليه السلام) از هر فرصتى براى موعظه نمودن شاگردان خود استفاده مى كند، امروز هم مى خواهد آنان را نصيحت كند، گوش كن، اين سخن امام است:
    وقتى شما راستگو و درستكار باشيد و با مردم با نيكويى رفتار كنيد، مردم شما را دوست مى دارند و شما را به يكديگر نشان مى دهند و مى گويند: "او جعفرى است". من با شنيدن اين سخن خوشحال مى شوم.
    ولى اگر رفتار شما شايسته نباشد، ننگ و عار شما به من مى رسد و مردم مى گويند: "نگاه كنيد، اين كسى است كه جعفر او را تربيت كرده است".
    آرى! برايت گفتم كه نام اصلى امام صادق(عليه السلام)، "جعفر" است، مردم وقتى ما را مى بينند، ما را "جعفرى" خطاب مى كنند.
    منظور آن ها اين است كه ما شيعه جعفر (شيعه امام صادق(عليه السلام)) هستيم. ما بايد مواظب رفتار و كردار خود باشيم، بايد باعث زينت امام خود باشيم، نه مايه شرمسارى آن حضرت.[184]
    ? ? ?
    آن جوان را نگاه كن، او اوّلين بار است كه به مدينه آمده است، او همراه با "ثُمالى" به اينجا آمده است تا با امام ديدار كند، جوان رو به امام مى كند و مى گويد:
    ــ آقاى من! من كارمند حكومت بنى اُميّه بودم و آنان به من حقوق زيادى داده اند و من الآن ثروت زيادى دارم.
    ــ اگر هيچ كس به بنى اُميّه كمك نمى كرد، آيا آن ها مى توانستند حق ما را اين طور غصب كنند؟
    ــ اكنون راهى براى نجات من وجود دارد؟
    ــ اگر پيشنهادى به تو بدهم قبول مى كنى؟
    ــ آرى.
    ــ پول هايى كه از اين حكومت گرفته اى در راه خدا صدقه بده، اگر اين كار را بكنى من بهشت را براى تو ضمانت مى كنم.
    جوان به فكر فرو مى رود، كار سختى است، او بايد از همه ثروتى كه در اين سال ها به دست آورده است، چشم پوشى كند. لحظاتى مى گذرد، سرانجام رو به امام مى كند و مى گويد: "جانم به فداى شما! من اين كار را مى كنم".
    جوان همراه با ثمالى به كوفه باز مى گردند. وقتى جوان به كوفه مى رسد همه ثروت خود را صدقه مى دهد، او حتّى لباسى را كه به تن دارد به فقيران مى دهد. ثمالى از ماجرا باخبر مى شود، با شيعيان سخن مى گويد و مقدارى پول جمع مى كنند و چند لباس و مقدارى غذا مى خرد و براى آن جوان مى برد.
    چند ماه مى گذرد، آن جوان بيمار مى شود، ثمالى هر روز به عيادت او مى رود. بعد از مدّتى بيمارى آن جوان شديد مى شود، ثمالى كنار بستر آن جوان نشسته است، جوان بى هوش است، ناگهان او چشم خود را باز مى كند و با صدايى ضعيف مى گويد: "امام صادق(عليه السلام) به وعده خود وفا نمود"، او اين جمله را مى گويد و جان مى دهد. ثمالى به حال او غبطه مى خورد، امام در آن روز به او وعده بهشت داد، اكنون روح او به سوى بهشت پرواز كرد.
    چند ماه مى گذرد، ثمالى بار ديگر به مدينه مى آيد وقتى امام او را مى بيند به او مى گويد: "ما به وعده اى كه به دوست تو داده بوديم، وفا كرديم".[185]
    ? ? ?
    امروز يك نفر از كوفه به اينجا آمده است. او ماجرايى را تعريف مى كند. در كوفه شخصى پيدا شده است كه مى گويد: "من هم مثل خدا، خالق هستم" و عدّه اى از مردم جاهل طرفدار او شده اند.
    او مقدارى خاك و آب را داخل شيشه اى مى ريزد و بعد از چند روز، حشراتى در شيشه آشكار مى شوند، آنگاه او رو به مردم مى كند و مى گويد: اين حشرات را من آفريدم، من سبب پيدايش آن ها هستم، پس من آفريدگار آن ها هستم.
    هيچ كس در كوفه نتوانسته است جواب او را بدهد.
    امام وقتى اين سخن را مى شنود مى گويد: به آن مرد بگوييد، اگر تو آفريننده آن حشرات هستى، بگو بدانيم تعداد آن حشرات و وزن آن ها چقدر است؟ تعداد نر و ماده آن ها را بگو! آنان را به شكل ديگرى دربياور، زيرا كسى كه خالق اين حشرات بوده است بايد به آن ها علم داشته باشد و بتواند آن ها را به شكل ديگرى هم درآورد.
    بعد از مدّتى خبر به ما مى رسد كه وقتى اين سؤال ها را از او كردند، در پاسخ ماند و نتوانست جواب بدهد و همه طرفدارانش او را رها كردند.[186]
    ? ? ?
    وقتى كسى به من دشنامى مى دهد من عصبانى مى شوم، شايد جواب او را بدهم، كاش من هم مانند امام خود بودم، امروز يك نفر به امام ناسزا گفت.
    امام وقتى ناسزاى آن جاهل را شنيد، سكوت كرد، او وضو گرفت و به نماز ايستاد، بعد از نماز دست به دعا برداشت و اشك ريخت و از خداوند خواست تا گناه آن شخص را ببخشد.[187]
    به راستى ما چقدر پيرو امام خود هستيم؟
    ? ? ?
    در اين روزگار عدّه اى پيدا شده اند كه ماده گرا هستند و اصلا وجود خدا را انكار مى كنند، مردم به آنان زنديق مى گويند.
    امروز يكى از آن ها با مُفضَّل به بحث و گفتگو مى پردازد، مفضّل يكى از ياران امام صادق(عليه السلام) است. بحث و گفتگوى آنان به درازا مى كشد. آن زنديق سخنانى در انكار خدا به زبان مى آورد كه مُفضّل با شنيدن آن سخنان عصبانى مى شود با تندى مى گويد:
    ــ اى دشمن خدا! چگونه جرأت مى كنى اين سخنان را بر زبان جارى كنى!
    ــ اى مُفضّل! فكر نمى كنم تو از شاگردان امام صادق باشى.
    ــ اين چه حرفى است مى زنى؟ من سال ها از علم آن حضرت استفاده كرده ام.
    ــ اگر واقعاً تو شاگرد امام صادق هستى، پس چرا اين گونه با خشم سخن مى گويى؟ من بارها با امام صادق سخن گفتم و حرف هايى بدتر از آنچه شنيدى بر زبان جارى كردم، امّا او هرگز از شنيدن سخنان من عصبانى نشد، او با بردبارى اجازه داد تا من سخن خود را بگويم، من هر چه اشكال و سؤال داشتم از او پرسيدم، او با دقّت به سخنانم گوش فرا داد، گويا كه سخن مرا پذيرفته است، وقتى سخن من تمام شد او با مهربانى خاصّى، به همه سؤال هاى من جواب داد. اگر تو شاگرد امام صادق هستى، مانند او باش![188]
    ? ? ?
    صداى به هم خوردن سكّه هاى طلا مى آيد! آن جوان را نگاه كن، پارچه اى را همراه خود دارد كه پر از سكّه هاى طلا است.
    به راستى او اين همه پول را كجا مى برد؟ بيا از خودش سؤال كنيم:
    ــ ببخشيد، شما اين همه پول را كجا مى بريد؟
    ــ امام صادق(عليه السلام) به تازگى خرماى نخلستان خود را فروخته است و از من خواسته است تا من اين پول ها را ميان سادات تقسيم كنم.
    من همراه خدمتكار مى روم، او به در خانه يكى از سادات مى رود، در مى زند، مقدارى از آن سكّه ها را تحويل او مى دهد. صاحب خانه نگاهى به آن جوان مى كند و مى گويد: "اى جوان! خدا به تو خير بدهد كه به خاندان پيامبر نيكى مى كنى، ولى امام صادق(عليه السلام) با اين كه پول زيادى دارد به ما هيچ كمكى نمى كند".
    جوان با او خداحافظى مى كند و به سوى خانه بعدى مى رود، من به او مى گويم:
    ــ چرا به او نگفتى كه اين پول ها از امام صادق(عليه السلام) است؟
    ــ امام صادق(عليه السلام) نمى خواهد كه آن ها بفهمند اين پول ها از طرف اوست.[189]
    اينجاست كه من به فكر فرو مى روم، كاش من هم وقتى كار خوبى انجام مى دادم، آن را به همه خبر نمى دادم!
    ? ? ?
    با امام صادق(عليه السلام) به سوى مكّه حركت مى كنيم تا حجّ خانه خدا انجام دهيم، در بين راه به مردى برخورد كرديم كه زير درختى نشسته بود. امام به ما رو كرد و گفت: "نزد آن مرد برويم، شايد او تشنه باشد و آبى نداشته باشد".
    ما به سوى آن مرد رفتيم، وقتى من به او نگاه كردم، از ظاهر او فهميدم كه مسيحى است، امام رو به او كرد و گفت:
    ــ آيا تشنه هستى؟
    ــ آرى.
    امام به من گفت: "از اسب پياده شو و از آبى كه همراه داريم، او را سيراب كن". من پياده شدم و به او آب دادم.
    من آن روز خيلى فكر كردم، كاش من مهربانى را از امام خود فرا بگيرم و با همه انسان ها مهربان باشم.[190]
    ? ? ?
    ــ چرا ديوار باغ را خراب مى كنى! با تو هستم! مگر نمى شنوى!
    ــ خود صاحب باغ دستور داده است.
    ــ الآن فصل رسيدن خرما مى باشد، همه درِ باغ خود را مى بندند، چرا صاحب اين باغ، دستور داده است ديوار باغ را خراب كنند؟
    ــ مگر تو نمى دانى اين باغ از امام صادق(عليه السلام) است؟
    ــ عجب! علّت اين دستور امام چيست؟
    ــ براى اين كه همسايگان از خرماى باغ بخورند. وقتى فصل چيدن خرما فرا مى رسد، امام دستور مى دهد تا قسمتى از ديوار باغ را خراب كنم تا مردم به راحتى بتوانند داخل باغ بيايند. همچنين امام دستور مى دهد مقدارى خرما براى افرادى كه كهنسال هستند ببرم.
    ــ آن ظرف هايى كه كنار باغ است چيست؟
    ــ امام دستور داده كه هر روز مقدارى خرما بچينم و كنار باغ بگذارم تا رهگذران از آن استفاده كنند.[191]
    ? ? ?
    امروز عدّه اى از صوفى ها نزد امام صادق(عليه السلام) مى آيند. آنان اعتقاد دارند مال دنيا بد است و انسان بايد فقيرانه زندگى كند و هر چه ثروت و دارايى دارد بايد به ديگران ببخشد. آنان زهد را در ترك مال دنيا مى دانند. اكنون امام رو به آنان مى كند و مى گويد:
    ــ شما چه دليلى براى اين سخن خود داريد؟
    ــ خداوند در قرآن در سوره حشر آيه 9 كسانى را مدح كرده است كه ايثار مى كنند و با اين كه خود نيازمند هستند به ديگران كمك مى كنند.
    ــ بايد همه آيه هاى قرآن را با هم بررسى كرد. شما اين آيه قرآن را نخوانده ايد؟ آنجا كه خدا در سوره فرقان آيه 67 در معرّفى مؤمنان مى گويد: "آنان كسانى هستند وقتى انفاق مى كنند، اسراف نمى كنند". به راستى منظور خدا از اين آيه چيست؟ شما مى گوييد كه مسلمانان بايد همه دارايى خود را به ديگران ببخشند، اين همان زياده روى است كه خدا از آن نهى كرده است.
    امام به سخن خود با آنان ادامه مى دهد، من از سخنان امام اين مطلب را مى فهمم كه بايد آيات قرآن را با توجّه به زمان نازل شدن آن، مورد بررسى قرار بدهم.
    زمانى كه مسلمانان به مدينه هجرت كردند، همه در شرايط سختى بودند، نه مسكن داشتند، نه غذايى.
    در آن وقت خدا در قرآن در سوره حشر آيه 9 از ايثار تعريف كرد تا مسلمانان در آن شرايط به يكديگر كمك بيشترى كنند.
    بعد از مدّتى، وضع مسلمانان خوب شد و آن موقع بود كه خدا از مسلمانان خواست تا در انفاق و كمك به ديگران ميانه رو باشند. ما الآن بايد به اين دستور خدا عمل كنيم.
    اكنون امام سخن خود را با آن جماعت ادامه مى دهد:
    ــ آيا سخن پيامبر را در مورد شخصى كه همه دارايى خود را بخشيد،شنيده ايد؟
    ــ نه.
    ــ در مدينه شخصى در حال احتضار بود، او همه دارايى خود را در راه خدا بخشيد، وقتى از دنيا رفت، مردم او را در قبرستان بقيع دفن كردند. آن مرد چندين بچّه كوچك داشت. وقتى پيامبر از ماجرا باخبر شد فرمود: "اگر من ماجرا را مى دانستم نمى گذاشتم او را در قبرستان مسلمانان دفن كنيد، او همه سرمايه خود را در راه خدا داد و بچّه هاى خود را در فقر رها كرد".
    ــ آيا ماجراى سلمان فارسى را شنيده ايد؟
    ــ نه.
    ــ سلمان فارسى هر سال، وقت برداشت گندم كه فرا مى رسيد به اندازه اى كه يك سال گندم نياز داشت، خريدارى مى كرد. عدّه اى به او گفتند چرا اين گندم ها را به فقرا نمى بخشى؟ از كجا معلوم كه فردا زنده باشى؟
    ــ جواب سلمان چه بود؟
    ــ سلمان به آنان گفت: چرا شما به زنده بودن من فكر نمى كنيد؟ شايد من زنده بمانم، اگر اين گندم ها را انفاق كنم، خودم نيازمند ديگران مى شوم. انسان در صورتى كه معاشش تأمين نباشد، مضطرب مى شود.
    سخن امام با آنان به درازا مى كشد، امام از آنان مى خواهد تا با فهم دقيق به قرآن بپردازند، اين طور نباشد كه يك آيه از قرآن را بگيرند و به آيات ديگر بى توجّه باشند.
    امام براى آنان جريان حضرت سليمان(عليه السلام) را مى گويد كه در قرآن آمده است، سليمان(عليه السلام) از خدا خواست تا به او پادشاهى بزرگى بدهد، خدا هم دعاى او را مستجاب نمود و پادشاهى با عظمتى به سليمان داد، اگر دنيا چيز بدى است، چرا سليمان(عليه السلام) آن را از خدا خواست و خدا هم دعاى او را مستجاب كرد؟[192]
    آرى! مال و ثروت دنيا بد نيست، دلبستگى به آن بد است، زهد اين نيست كه تو از ثروت دنيا چيزى نداشته باشى، زهد واقعى اين است كه به دنيا دل نبندى.
    مسلمان كسى است كه از راه حلال براى كسب ثروت اقدام مى كند و واجبات مال خويش را مثل زكات پرداخت مى كند.
    ? ? ?
    هوا چقدر گرم است، آفتاب سوزان مدينه مى تابد، امام در باغ خود مشغول كار كردن است، او بيلى در دست دارد و باغ خود را آبيارى مى كند و عرق از سر و صورت او مى ريزد.
    يكى از ياران امام به ديدار او مى آيد، امام را در آن حالت مى بيند، او رو به امام مى كند و مى گويد: "با اين كه كسانى در اينجا هستند تا اين كار را انجام بدهند ولى من خودم در قسمت هايى از باغ خود كار مى كنم، براى اين كه مى خواهم خدا ببيند كه من به دنبال روزى حلال هستم".[193]
    من امروز مى فهمم كه معناى اين حديث چيست: "عبادت هفتاد جزء دارد، بهترين و بالاترين آن كسب روزى حلال است". امام در واقع مى خواهد به ما بياموزد كه عبادت، فقط نماز و روزه نيست، اگر من به دنبال روزى حلال باشم، بهترين عبادت را به جا آورده ام.[194]
    ? ? ?
    عده اى از بزرگان و ريش سفيدان خدمت امام صادق(عليه السلام) نشسته اند و امام براى آنان سخن مى گويد، در اين هنگام جوانى وارد مى شود، امام از او مى خواهد به بالاى مجلس بيايد.
    همه تعجّب مى كنند، آن ها با خود مى گويند چرا امام از اين جوان اين گونه احترام مى گيرد و او را بر همه ريش سفيدان مقدّم مى دارد.
    نگاه كن! اين جوان تازه مو بر صورتش روييده است! اسم او "هشام بن حكم" است.
    امام متوجّه مى شود كه احترامى كه او از اين جوان گرفته است براى ديگران گران آمده است، براى همين امام رو به آنان مى كند و مى گويد "اين جوان با دست و زبان و قلب خود يار و ياور ماست".
    با اين سخن امام، همه مى فهمند كه ارزش هر كس به سن و سال او نيست، بلكه به علم و دانش اوست. هشام بن حكم از علم و دانش امام بهره ها برده است و همواره از حق اهل بيت(عليهم السلام) دفاع مى كند.[195]
    ? ? ?
    امام صادق(عليه السلام) تصميم گرفته است براى تامين مخارج خود دست به تجارت بزند، او مقدارى پول به يكى از خدمتكاران خود كه نام او "مصادف" است مى دهد تا كالايى را خريدارى كند و به مصر ببرد.
    مصادف با عدّه اى از تجار به سوى مصر حركت مى كند، آن ها وقتى نزديكى هاى مصر مى رسند، خبردار مى شود كه كالايى كه همراه دارند در مصر كمياب است. آنان هم قسم مى شوند كه كالاى خود را گران تر بفروشند. وقتى آنان به مصر مى رسند سود بسيار زيادى به دست مى آورند.
    اكنون مصادف به مدينه بازمى گردد و خدمت امام صادق(عليه السلام) مى رسد و اصل سرمايه همراه با سود اين تجارت را به امام تحويل مى دهد. امام متوجّه مى شود كه سود اين تجارت خيلى زياد شده است، ماجرا را از مصادف مى پرسد. مصادف ماجرا را تعريف مى كند، امام به او مى گويد: "شما قسم ياد كرديد كه در بازار مسلمانان گرانفروشى كنيد؟ من نيازى به اين سود ندارم"، و فقط سرمايه خود را برمى دارم و همه آن سود را به مصادف برمى گرداند.[196]
    ? ? ?
    چند نفر از كوفه به خانه امام صادق(عليه السلام) آمده اند و چنين مى گويند: شما مُفضّل را نماينده خود در كوفه قرار داده ايد در حالى كه او با جوانانى رفتوآمد دارد كه كبوترباز هستند!
    امام به آنان نگاهى مى كند و بعد قلم و كاغذى را مى طلبد، نامه اى براى مُفضّل مى نويسد و آن نامه را به آن پيرمردها مى دهد تا آن را به مُفضّل تحويل دهند.
    وقتى آنان به كوفه مى رسند به خانه مُفضّل مى روند و نامه امام را به او تحويل مى دهند. مُفضّل نامه را باز مى كند و آن را مى خواند، بعد آن نامه را به همه مى دهد تا بخوانند. امام در اين نامه از مُفضّل خواسته است تا وسايلى را خريدارى كند و براى او به مدينه بفرستد.
    مُفضّل رو به همه مى كند و مى گويد:
    ــ بايد همه پول روى هم بگذاريم و دستور امام را انجام دهيم.
    ــ اين كار نياز به پول زيادى دارد، بايد مقدارى فكر كنيم.
    آرى! براى آنان سخت است كه دل از مال و ثروت دنيا بكنند. اينجاست كه مُفضّل يك نفر را مى فرستد تا به جوانان كبوترباز خبر بدهد كه به اينجا بيايند.
    بعد از لحظاتى همه آنان نزد مُفضّل مى آيند، مُفضّل نامه امام را به آنان مى دهد، وقتى آنان نامه را مى خوانند مى گويند: "چشم، ما مطيع فرمان امام هستيم".
    آن ها از مُفضّل مى خواهند مقدارى صبر كند. آنان از خانه بيرون مى روند و بعد از لحظاتى برمى گردند در حالى كه با خود سكّه هاى طلاى زيادى آورده اند. آنان سكّه ها را تحويل مُفضّل مى دهند. اكنون مفضل رو به بقيّه مى كند و مى گويد: شما به من مى گوييد اين جوانان را از خود برانم، شما فكر مى كنيد كه خدا به نماز و روزه هاى شما محتاج است؟
    همه، سرهاى خود را پايين مى گيرند، آن ها مى فهمند كه امام صادق(عليه السلام) اين گونه خواسته است آن ها را امتحان كند، چرا كه آنها حاضر نشدند از مال دنيا بگذرند، امّا اين جوانان چگونه از فرمان امام خود اطاعت كردند![197]


کتاب با موضوع امام ششم


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۵: از كتاب صبح ساحل نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن