کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل يازده

      فصل يازده


    سال 144 فرا مى رسد، منصور مدّت هاست كه به دنبال سيّدمحمّد است، به او خبر رسيده است كه يك بار سيّدمحمّد به مدينه آمده بود و مردم دور او را گرفته بودند و او را "مهدى" خطاب كرده اند.
    منصور از سيّدمحمّد بسيار مى ترسد، فرماندار مدينه هشتاد هزار سكّه طلا براى پيدا كردن سيّدمحمّد هزينه مى كند، امّا باز هم نمى تواند او را دستگير كند.
    منصور فرماندار ديگرى را به مدينه مى فرستد و از او مى خواهد هر طور شده است سيّدمحمّد را پيدا كند. فرماندار مدينه دستور مى دهد همه سادات را به حضور او فرا بخوانند. ابتدا دستور مى دهد تا سادات حسينى (كه از نسل امام حسين(عليه السلام) هستند) را به فرماندارى بياورند.
    مأموران اعلام مى كنند كه همه سادات حسينى به فرماندارى بيايند، در ميان آنان امام صادق(عليه السلام) نيز مى باشد، فرماندار با آنان سخن مى گويد، سپس دستور مى دهد كه آنان را آزاد كنند.
    بعد از آن همه سادات حسنى را نزد او مى آورند، فرماندار آهنگران مدينه را فرا مى خواند و به پاى همه آنان بند و زنجير آهنى مى بندد و آنان را روانه زندان مى كند تا شايد آنان مكان سيّدمحمّد را به او بگويند، امّا باز هيچ كس سخنى به ميان نمى آورد.[127]
    ? ? ?
    منصور تصميم مى گيرد تا به حجّ بيايد، قبل از رفتن به مكه به مدينه مى آيد.[128]
    وقتى منصور در مدينه است، يك نفر نزد او مى آيد و مى گويد:
    ــ اى منصور! جعفربن محمّد نماز خواندن پشت سر تو را جائز نمى داند، او تو را خليفه نمى داند. او مى خواهد بر حكومت تو شورش كند.
    ــ از كجا بدانم شما راست مى گوييد؟
    ــ سه روز است كه تو در مدينه هستى، او به ديدار تو نيامده است.
    منصور به فكر فرو مى رود، آرى! بيشتر مردم مدينه به ديدن او آمده اند، ولى امام صادق(عليه السلام) از او دورى مى كند.
    يك روز مى گذرد، منصور دستور مى دهد تا امام صادق(عليه السلام) را نزد او بياورند. مأموران مى روند و امام را نزد منصور مى آورند. منصور به امام مى گويد:
    ــ اى دشمن خدا! مردم عراق تو را امام خود مى شمارند و براى تو پول مى فرستند، تو به دنبال فتنه هستى و مى خواهى دست به شورش بزنى، خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم!
    ــ من چنين قصدى ندارم. اين سخن دروغ است.
    ــ يكى از مردم مدينه به من چنين گزارشى داده است.
    ــ او را اينجا بياور تا ببينم سخن او چيست.
    منصور دستور مى دهد تا آن خبرچين را حاضر كنند. لحظاتى مى گذرد، اكنون آن مرد در حضور منصور است، امام صادق(عليه السلام)رو به او مى كند و مى گويد:
    ــ آيا حاضرى براى آنچه گفتى سوگند ياد كنى.
    ــ آرى؟ سوگند به خدايى كه بخشنده و مهربان است كه من راست گفته ام.
    ــ در سوگند خوردن شتاب نكن، آن گونه كه من مى گويم سوگند ياد كن.
    اكنون منصور به امام مى گويد:
    ــ مگر سوگند او چه ايرادى داشت؟
    ــ اگر كسى در سوگند خدا را با صفت مهربانى ياد كند، خدا در عذاب او هرگز عجله نمى كند. اين مرد بايد آن گونه كه من مى گويم سوگند ياد كند.
    ــ او بايد چه بگويد؟
    ــ اگر او راست مى گويد اين جمله را بگويد: "من از قدرت خدا بيزار باشم و به قدرت خود پناهنده گردم اگر دروغ گفته باشم".
    منصور از آن مرد مى خواهد كه اين گونه سوگند ياد كند، آن مرد سوگند مى خورد، ناگهان او بر روى زمين مى افتد، همه به سويش مى روند، او را مرده مى يابند! ترس همه را فرا مى گيرد، منصور هم ترسيده است، اين مرد سالم بود و الآن سخن مى گفت. منصور به فكر فرو مى رود.
    لحظاتى مى گذرد، منصور دستور مى دهد تا امام را با احترام به خانه اش بازگردانند.[129]
    ? ? ?
    منصور به سوى مكه مى رود تا اعمال حج را انجام دهد، شبى از شب ها، در هنگام طواف صدايى به گوشش مى رسد، پيرمردى اين گونه دعا مى كند: "بارخدايا! از اين همه ظلم و ستم به تو شكايت مى كنم".
    سپاهيان به سوى پيرمرد مى روند تا صداى او را خاموش كنند، منصور اشاره مى كند كه صبر كنند و آن پيرمرد را نزد او بياورند. اكنون منصور با او سخن مى گويد:
    ــ اى پيرمرد! شنيدم كه از ظلم و ستم به خدا شكايت مى كردى، بگو بدانم تو از كدام ظلم و ستم سخن مى گويى؟
    ــ اى خليفه! آيا من در امان هستم كه هر چه بخواهم بگويم؟ آيا مرا به خاطر سخنانم بازخواست نخواهى كرد؟
    ــ تو در امان هستى.
    ــ اى خليفه! تو ميان خود و مردم پرده اى از آجر و سنگ كشيده اى و درهايى از آهن گذارده اى. نگهبانان را با سلاح گمارده اى و خود را در قصر زندانى كرده اى. مأموران تو به زور از مردم ماليات مى گيرند و به مردم ظلم مى كنند و تو خبر ندارى. سپاهيان با هم عهد كرده اند كه نگذارند خبرها به تو برسد، آنان نامه ها را كنترل مى كنند، اگر كسى بخواهد با تو سخن بگويد، مانع مى شوند، تو فقط چيزهايى را مى شنوى كه سپاهيان دوست دارند تو آن رابشنوى. وقتى در ميان مردم مى آيى، سپاهيان مواظب هستند تا اگر كسى صدايش را بلند كرد، آنان او را بزنند تا مايه عبرت ديگران شود. كاش تو هم مانند پادشاه چين بودى؟
    ــ مگر پادشاه چين چه مى كند؟
    ــ من به كشور چين سفر كرده ام، من خودم ديدم كه يك روز پادشاه آنان گريه مى كرد.
    ــ چرا؟
    ــ گوش پادشاه سنگين شده بود، او گريه مى كرد كه مبادا ديگر صداى ستمديده اى را كه نزد او آمده نشنود. او دستور داد تا هر كس سخن و اعتراضى دارد، لباس قرمز بپوشد تا شاه بتواند اين گونه او را از ديگران تشخيص دهد. از آن روز به بعد شاه وقتى در ميان مردم مى رفت سوار بر فيل بلندى مى شد.
    ــ براى چه؟
    ــ براى اين كه از بالاى آن فيل بتواند ببيند چه كسى لباس قرمز به تن كرده است تا او را به حضور بطلبد و سخن او را بشنود. اى خليفه! اين رفتار يك كافر است كه خدا را قبول ندارد، امّا تو مسلمان هستى و خود را خليفه پيامبر مى دانى و اين همه ظلم مى كنى. براى چه اين همه بر مردم سخت مى گيرى و سكّه هاى طلا جمع مى كنى؟ آيا مى خواهى با پول ها حكومت خود را قوى سازى، فراموش نكن كه بنى اُميّه پول هاى زيادترى داشتند و آن پول ها به درد آنان نخورد.
    ــ اكنون من چه بايد بكنم؟
    ــ با علماى راستين مشورت كن تا تو را به راه راست هدايت كنند.
    ــ من به دنبال آنان فرستادم ولى آنان از من گريختند.
    ــ آنان ترسيدند كه تو از آنان بخواهى به راه و روش تو عمل كنند، تو درِ قصر خود را باز بگذار، نگهبانان مهربان براى خود انتخاب كن، ستمديدگان را يارى كن، ستمكاران را مجازات كن، اگر اين كارها را انجام بدهى، من قول مى دهم كه علماى راستين نزد تو بيايند و تو را يارى كنند تا عدالت را برقرار كنى.
    صداى اذان به گوش مى رسد، ديگر وقت نماز است، منصور بايد براى خواندن نماز برود، وقتى نماز تمام مى شود، باز مى خواهد آن پيرمرد را ببيند، امّا هر چه مى گردند، ديگر نمى توانند او را پيدا كنند.
    افسوس كه منصور به زودى زود همه اين سخنان را فراموش خواهد كرد.[130]
    ? ? ?
    منصور از مكّه حركت مى كند، او در بازگشت به عراق ديگر به مدينه نمى آيد، او به سوى عراق مى رود، در بين راه عراق، در "ربذه" توقف مى كند. ربذه تقريباً تا مدينه 200 كيلومتر فاصله دارد.
    منصور قبلاً از فرماندار مدينه خواسته است تا سادات حسنى را به ربذه بياورد. فرماندار همه سادات حسنى را مانند اسير با همان بند و زنجيرهاى آهنى سوار بر شتر مى كند و آنان را به سوى ربذه مى برد.
    امام صادق(عليه السلام) اين صحنه را مى بيند، اشك از چشمانش جارى مى شود، چگونه همه سادات حسنى را به بند كشيده اند و مانند كافران به اسيرى مى برند. مگر اينان فرزندان پيامبر نيستند؟ گناه آنان چيست؟
    مگر امام اميد به بازگشت آنان ندارد كه چنين اشك مى ريزد؟[131]
    هدف منصور اين است با اين كار سيّدمحمّد را به دام بياندازد، او فكر مى كند كه حالا ديگر سيّدمحمّد آشكار خواهد شد، زيرا به او خبر مى رسد كه پدر و همه فاميل او را از مدينه به ربذه برده اند، سيدمحمّد براى نجات آنان اقدام خواهد كرد.
    هنوز پدرسيدمحمد زنده است و در بند و زنجير است، امّا باز هم از سيدمحمّد خبرى نمى شود.
    كاروان سادات حسنى به ربذه مى رسد، منصور آنان را همراه خود به عراق مى برد و در زندان "هاشميّه" زندانى مى كند. زندان آنان سياهچال ترسناكى است در آنجا، روز از شب تشخيص داده نمى شود.
    در آن سياهچال هيچ امكاناتى براى آنان در نظر گرفته نشده است تا آنها بيمار شوند و از دنيا بروند. منصور دستور داده است كه هر كدام از آنان كه مردند، پيكر او را از آن سياهچال بيرون نياورند، منصور مى خواهد در آينده اين سياهچال را بر روى سر آنها خراب كند.[132]
    ? ? ?
    خبرهايى از خراسان به منصور مى رسد، او متوجّه مى شود كه بعضى از ياران سيّدمحمّد در خراسان تبليغات خود را شروع كرده اند و مردم را به قيام فرا مى خوانند. منصور مى داند كه اگر خراسان به سيّدمحمّد بپيوندد، خطرى بزرگ براى حكومت او خواهد بود.
    منصور با خود فكر مى كند كه چه كند؟
    فكرى به ذهن او مى رسد، او دستور مى دهد تا شخصى (كه نام او محمّد است و در مدينه زندگى مى كند) را دستگير كنند و او را به قتل برسانند و سر او را به خراسان بفرستند و در شهرها بچرخانند و بگويند: "اين سرِ سيّدمحمّد است، همان كسى كه شما مى گفتيد مهدى موعود است".
    عده اى هم همراه آن سر مى روند و قسم مى خورند كه اين سرِ سيدمحمّد است، او كشته شده است. عدّه زيادى از مردم خراسان اين سخن را باور مى كنند و اميدشان نااميد مى شود.[133]
    ? ? ?
    منصور هيچ آرام و قرار ندارد، او مى خواهد هر طور كه شده سيدمحمّد را از مخفى گاهش بيرون بياورد، او دستور مى دهد تا يكى از آن سادات را بياورند، منصور به او مى گويد: "من تو را به گونه اى بكشم كه تا به حال كسى را اين گونه نكشته باشند". منصور دستور مى دهد او روى زمين بخوابانند و بر رويش ستونى بسازند، آن سيّد در زير آن ستون جان مى دهد.[134]
    چند روز مى گذرد، منصور دستور قتل همه سادات حسنى كه در زندان هستند را مى دهد. مأموران به زندان مى روند همه آنان را مى كشند، پدرسيدمحمّد نيز شهيد مى شود.[135]
    شعار اين حكومت "الرضا من آل محمّد" بود، آيا اين سادات حسنى، آل محمّد نيستند؟
    اين حكومت به اسم "آل محمّد" روى كار آمد، امّا اكنون اين گونه سادات را به قتل مى رساند.
    ? ? ?
    منصور نامه اى به فرماندار خود در مدينه مى فرستد، اين نامه كاملا محرمانه است، نامه رسان نامه را به مدينه مى برد و به فرماندار مدينه تحويل مى دهد.
    فرماندار مدينه نامه را باز مى كند و آن را مى خواند، او با خواندن نامه بسيار تعجّب مى كند، او باور نمى كند كه منصور چنين دستورى داده باشد، امّا چاره اى نيست بايد دستور خليفه را اطاعت كرد!
    مى دانم دوست دارى بدانى در اين نامه چه نوشته شده است. اين متن نامه است: "وقتى نامه من به دست تو رسيد، خانه جعفربن محمّد را آتش بزن".
    فرماندار عدّه اى از مأموران خود را صدا مى زند و به آنان دستور مى دهد تا هر چه زودتر اين فرمان خليفه را انجام دهند.
    مأموران به سوى خانه امام صادق(عليه السلام) حركت مى كنند، عدّه اى از آنان هيزم همراه دارند، يكى از آنان هم شعله آتش در دست دارد، لحظاتى بعد خانه امام در آتش مى سوزد.
    راهروىِ خانه امام پر از آتش شده است، امام از ميان آتش بيرون مى آيد، همه تعجّب مى كنند، امام رو به آنان مى كند و مى گويد: "من از نسل حضرت ابراهيم(عليه السلام)هستم".[136]
    آرى! همان خدايى كه آتش را بر حضرت ابراهيم(عليه السلام) سرد نمود مى تواند كارى كند كه آتش امام را نسوزاند.
    آتش زبانه مى كشد، خانه امام در آتش مى سوزد، به راستى چرا اين خانه را مى سوزانند؟ مگر گناه امام چيست؟ اين خانه، خانه علم و آگاهى است، منصور مى خواهد با علم راستين مبارزه كند.
    من اينجا ايستاده ام، به آتش نگاه مى كنم، اينجا كوچه بنى هاشم است، من گذشته هاى دور را به ياد مى آورم...
    فقط هفت روز از رحلت پيامبر گذشته بود، كه گروهى به سوى خانه مولايم على(عليه السلام) حملهور شدند. رهبر آن گروه شخصى به نام عُمَر بود. عُمَر به سوى خانه على(عليه السلام) به راه افتاد، وقتى نزديك خانه على(عليه السلام) رسيد، فاطمه(عليها السلام) آنان را ديد، او سريع درِ خانه را بست. عُمَر جلو آمد، درِ خانه را زد و گفت: "اى على ! در را باز كن و از خانه خارج شو و با خليفه پيامبر بيعت كن ، به خدا قسم ، اگر اين كار را نكنى، خونِ تو را مى ريزيم و خانه ات را به آتش مى كشيم" .[137]
    فاطمه(عليها السلام) به او گفت: "اى عُمَر! آيا مى خواهى اين خانه را آتش بزنى ؟". عمر پاسخ داد: "به خدا قسم ، اين كار را مى كنم ، زيرا اين كار براى حفظ اسلام بهتر است".[138]
    سپس عُمَر فرياد زد: "اى مردم! برويد هيزم بياوريد" .[139]
    لحظه اى نگذشت كه هيزم زيادى در اطراف خانه جمع شد و خود عُمَر هيزم ها را آتش زد و فرياد زد: "اين خانه را با اهل آن به آتش بكشيد" .[140]
    آتش شعله كشيد، درِ خانه نيم سوخته شد، عُمَر مى دانست كه فاطمه(عليها السلام) پشت در ايستاده است، او جلو آمد و لگد محكمى به در زد .[141]
    صداى ناله اى بلند شد: "بابا ! يا رسول الله ! ببين با دخترت چه مى كنند ".[142]
    هنوز صداى آن ناله مظلومانه فاطمه(عليها السلام) به گوش مى رسد، آن مردم چقدر زود اين سخن پيامبر را فراموش كردند: "فاطمه پاره تن من است".[143]
    آرى! آنان در آن روز، خانه فاطمه(عليها السلام) را آتش زدند كه امروز ستمكارى جرأت كرده است كه خانه امام صادق(عليه السلام) را آتش بزند!
    ? ? ?
    سال 145 فرا مى رسد و منصور تصميم به ساختن شهر بغداد مى گيرد تا پايتخت را به آنجا منتقل كند. او از چند معمار ايرانى دعوت مى كند تا نقشه شهر بغداد را بكشند. قرار مى شود قصر منصور در وسط شهر باشد و دور آن ديوارهاى بلند ساخته شود.
    منصور نقشه شهر را مى پسندد و او آجر اوّل را خودش كار مى گذارد و كار ساختن شهر آغاز مى گردد. كارگران زيادى از شهرهاى مختلف به بغداد آورده شدند تا هر چه زودتر شهر ساخته شود. منصور دستور داده است ابتدا كاخ سبز او ساخته شود تا خودش زودتر به اين شهر منتقل شود.[144]
    ? ? ?
    خبر به فرماندار مدينه مى رسد كه سيّدمحمّد به مدينه آمده است و قرار است امشب قيام خود را آغاز كند. فرماندار دستور مى دهد تا مأموران سريع به خانه امام صادق(عليه السلام) بروند و آن حضرت را دستگير كنند و به فرماندارى بياورند و بعد از آن همه سادات را هم دستگير كنند.
    سيدمحمّد با يارانش از اطراف مدينه به شهر مدينه مى آيند، صداى "الله اكبر" همه جا را فرا مى گيرد، سيّدمحمّد با ياران خود به سوى فرماندارى مى روند، آنجا را تصرّف مى كنند و فرماندار را دستگير مى كنند.
    بعد از آن سيّدمحمّد به مسجدپيامبر مى رود، همه مردم به مسجد مى آيند او براى مردم چنين سخن مى گويد: "همه شما مى دانيد از منصور ستمگر چه ظلم هايى سر زده است، او دشمن خداست و با خدا سر جنگ دارد...اى مردم مدينه ! من نزد شما آمده ام چون به يارى شما ايمان دارم...".
    مردم با او بيعت مى كنند و با او پيمان مى بندند كه تا پاى جان در راه اين قيام تلاش كنند.[145]
    ? ? ?
    نيمه شب است، اسب سوارى بيرون دروازه پايتخت ايستاده است و فرياد مى زند: "در را باز كنيد". نگهبان صدايش را مى شنوند، او به آنان مى گويد كه از مدينه آمده ام و بايد خليفه را ببينم، من براى او خبرى مهم دارم.
    به منصور خبر مى دهند كه عرب بيابان گردى از مدينه آمده است مى خواهد تو را ببيند. او را به حضور مى طلبد، بيابانگرد به منصور مى گويد:
    ــ من فاصله مدينه تا اينجا را در نه شبانه روز آمده ام تا به تو خبر دهم كه سيّدمحمّد در مدينه شورش كرده است و شهر در تصرّف اوست.
    ــ تو خود او را ديده اى؟
    ــ آرى! من در مسجد بودم كه او براى مردم سخن مى گفت.
    ــ اگر راست گفته باشى، بدان كه تو او را كشته اى!
    منصور از او سؤال مى كند كه چه كسانى سيّدمحمّد را يارى كرده اند، او همه ياران سيّدمحمّد را براى منصور مى شمارد. منصور به فكر فرو مى رود. دستور مى دهد تا از او پذيرايى كنند.
    روز بعد، صبح زود فرستاده اى از مدينه مى آيد و خبر قيام مدينه را براى او مى آورد. منصور اكنون به خبر اطمينان مى كند، آن عرب بيابانگرد را صدا مى زند و به او نه هزار سكّه مى دهد و به او مى گويد: "به زودى من سربازانم را به فرمان تو در مى آورم".[146]
    ? ? ?
    منصور خيلى ترسيده است، او نمى داند چه كند، ابتدا فال بين خود را صدا مى زند و به او مى گويد براى او فالى ببيند و پيش گويى كند. فال بين نويد پيروزى منصور را مى دهد، منصور خوشحال مى شود.
    آيا مى توان به يك فال بسنده كرد؟ آيا با اين پيش گويى همه چيز حل مى شود؟
    منصور با خود فكر مى كند. چگونه بايد با سيّدمحمّد مقابله كند؟ از كجا شروع كند؟ آيا نيروهاى خود را به مدينه بفرستد؟
    او هر چه فكر مى كند به نتيجه اى نمى رسد. سرانجام تصميم مى گيرد با عموى خود (عبدالله عبّاسى) مشورت كند.
    آيا تو مى دانى عموى او كجاست؟ او در زندان است، اگر يادت باشد در آغاز خلافت منصور، عموى منصوردر حرّان (تركيه) دست به شورش زد، منصور ابومسلم را به جنگ او فرستاد. ابومسلم توانست عموى منصور را شكست بدهد و از آن زمان تاكنون، عموىِ منصور در زندان است.
    اكنون منصور يك نفر را نزد عموى خود مى فرستد تا از راهنمايى او استفاده كند.
    عموى منصور در جواب مى گويد: "زندان فكر و راه حل را از من گرفته است".
    وقتى منصور اين سخن را مى شنود براى او پيام مى فرستد: "اى عمو! اگر سيّدمحمّد پيروز شود، به تو هم رحم نخواهد كرد، او من و تو را با هم خواهد كشت، من براى تو بهتر از سيّدمحمّد هستم".
    عموى منصور وقتى اين سخن را مى شنود به فكر فرو مى رود و تصميم مى گيرد به منصور كمك كند. براى همين اين پيام را براى او مى فرستد: "اى منصور! تو بايد در كوفه حكومت نظامى برقرار كنى، هر كس بخواهد در شهر رفت و آمد كند يا از شهر بيرون برود، گردن او را بزن! دستور بده كه از شام و رى براى تو نيروى كمكى بيايد، سكّه ها طلاى زيادى به پاى سربازان خود بريز، اگر تو پيروز شوى بار ديگر سكّه ها را مى توانى به دست آورى، امّا اگر سكّه ها را خرج نكنى و شكست بخورى، آن سكّه ها به چه كارى خواهد آمد؟".[147]
    وقتى منصور اين سخن را مى شنود، دست به كار مى شود، نامه اى به رى و شام مى فرستد و نيروى كمكى مى طلبد، او دستور مى دهد تا در شهر كوفه حكومت نظامى برقرار شود و هر گونه رفتوآمد در شهر ممنوع شود.
    مى بينم كه تو در تعجّب هستى، در مدينه قيام شده است، در كوفه هيچ خبرى نيست، هنوز خبر قيام به مردم كوفه نرسيده است، آن وقت در اينجا حكومت نظامى مى شود؟
    آرى! اگر عموى منصور اين سخن را نگفته بود، منصور نيروهاى خود را به سوى مدينه مى فرستاد، آن وقت بود كه قيام كوفه آغاز مى شد، مردم كوفه دست به شورش مى زدند، با شورش كوفه كه پايتخت است، كار منصور ديگر تمام بود.
    ? ? ?
    منصور تا فرا رسيدن نيروها صبر مى كند، شهر كوفه در كنترل كامل است. از طرف ديگر سيّدمحمّد ياران خود را به سوى مكّه مى فرستد و آنان موفّق مى شوند مكّه را تصرّف كنند.
    منصور نامه اى براى سيّدمحمّد مى فرستد و به او مى گويد كه اگر دست از مقاومت بكشد، او را عفو خواهد كرد و در امان خواهد بود. سيدمحمّد در جواب به او مى نويسد: "آيا مى توانم در عفوّى كه به من عطا كرده اى، سؤالى بكنم، اين چه عفوّى است؟ آيا مانند عفوّى است كه به ابومسلم و ديگران داده اى؟".
    مدّتى مى گذرد، منصور سپاه خود را روانه مدينه مى كند و پسربرادر خود كه عيسى عبّاسى نام دارد فرمانده سپاه خود مى كند و از او مى خواهد به سوى مدينه حركت كند.
    عيسى با سپاهيان خود به سوى مدينه پيش مى رود، خبر به سيدمحمّد مى رسد، او ياران خود را آماده مقابله با سپاه عيسى عبّاسى مى كند.
    سپاه به مدينه مى رسد، عيسى عبّاسى دستور مى دهد تا چنين فرياد برآورند: "اى مردم مدينه! هر كس به مسجد برود، در امان است، هر كس به درون خانه اش برود در امان است، ما را با سيّدمحمّد تنها گذاريد".
    جنگ آغاز مى شود، سيّدمحمّد و جمعى از ياران او به سختى از خود دفاع مى كنند، مدّتى مى گذرد، مردم مدينه او را تنها مى گذارند، فقط سيصد نفر با او مى مانند، بقيّه همه عهد و پيمان خود را مى شكنند و به خانه هاى خود مى روند. سيّدمحمّد طومارى را كه اسم بيعت كنندگان در آن نوشته بود از بين مى برد، همچنين همه نامه هايى كه از اطراف به او نوشته شده بود را آتش مى زند تا به دست دشمن نيفتد.
    سيدمحمّد به شكست يقين پيدا مى كند، از اسب پياده مى شود و اسب خود را مى كشد، او تصميم فرار ندارد، جمعى از يارانش كنار او مى جنگند، سيّدمحمّد با شجاعت مى جنگد، ياران باوفايش يكى بعد از ديگرى كشته مى شوند.
    ناگهان مردى نزديك مى آيد، در فرصتى مناسب شمشيرى به صورت او مى زند و او به زانو در مى آيد، ديگرى نيزه اى به سينه اش مى زند و او را به شهادت مى رساند و سر او را براى عيسى عبّاسى مى برد. عيسى عبّاسى هم دستور مى دهد تا سريع سر سيّدمحمّد را براى منصور بفرستند.
    اكنون جنگ به پايان رسيده است، عيسى عبّاسى فرمان مى دهد تا سپاه او به جستجوى ياران سيّدمحمّد بپردازند، همان كسانى كه سيدمحمّد را تنها گذاشتند و به خانه هاى خود رفتند. همه آن ها را از خانه هايشان بيرون مى آورند و نزد عيسى عبّاسى مى آورند. او دستور مى دهد تا همه آنان را در دو رديف به دار بزنند، كاش آنان فريب نمى خوردند، عيسى عبّاسى قول داده بود كه هر كس به خانه خود برود در امان است، امّا اين يك دروغ بزرگ بود، افسوس كه آنان اين دروغ را باور كردند و سيّدمحمّد را تنها گذاشتند.
    اكنون عيسى عبّاسى گروهى را به مكّه مى فرستند تا آنجا را از دست ياران سيّدمحمّد آزاد كنند.
    وقتى سر سيدمحمّد به دست منصور مى رسد دستور مى دهد تا آن سر را در شهرهاى مختلف بچرخانند و سپس در كوفه آويزان كنند.[148]


کتاب با موضوع امام ششم


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۱: از كتاب صبح ساحل نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن