کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل شش

      فصل شش


    ابومسلم از سال 130 تا 132 موفقيّت هاى خوبى را كسب كرده است و شهرهاى مرو، نيشابور، گرگان، رى، اصفهان، نهاوند، كرمانشاه را تصرّف كرده است.
    اكنون سال 132 است و ابومسلم خودش در خراسان مانده است و سپاه او از كرمانشاه به سوى كوفه پيش مى تازد.
    ابومسلم مى خواهد كوفه را فتح كند و بعد از آن مروان را به قتل برساند، گويا مروان حمار، آخرين خليفه اُموىّ خواهد بود!
    برايت گفتم كه ابومسلم از ابراهيم عبّاسى دستور مى گيرد، ابراهيم عبّاسى از بزرگان خاندان بنى عبّاس است، او آرزوى حكومت دارد و سال هاست براى رسيدن به اين آرزوى خود تلاش مى كند، فعلاً ابراهيم عبّاسى رهبر اين قيام است.
    وقتى مروان از فعاليّت هاى ابراهيم عبّاسى باخبر شد ابراهيم عبّاسى را به زندان انداخت. ابراهيم عبّاسى احتمال داد به دست مروان كشته شود، براى همين، برادرش، سفّاح را به عنوان جانشين خود معرّفى كرد.
    اكنون به مروان خبر مى رسد كه سپاه ابومسلم به سوى كوفه مى آيد. مروان بسيار عصبانى مى شود و فرمان مى دهد تا ابراهيم عبّاسى را به قتل برسانند، همچنين مروان عدّه اى را مأمور مى كند تا سفاح را دستگير كنند امّا آنان موفق به اين كار نمى شوند.
    سفّاح با عدّه اى از بزرگان خاندان خود، مخفيانه به سوى كوفه حركت مى كند تا نزد شخصى به نام "خَلاّل" برود.[68]
    تو مى خواهى بدانى خَلاّل كيست؟ چرا سفّاح مى خواهد نزد او برود؟
    خلاّل از بزرگان و ثروتمندان كوفه است و در كوفه چندين مغازه صرافى داشته است. قبل از اين كه ابومسلم، رهبرى قيام در خراسان را به عهده بگيرد، اين خلاّل بود كه قيام خراسان را رهبرى مى كرد. بعد از آمدن ابومسلم به خراسان، خلاّل كمك بزرگى به ابومسلم نمود، او اكنون به كوفه باز گشته است تا مقدّمات تصرف كوفه را فراهم كند.
    خراسانيان به خلاّل اين لقب را داده اند: "وزير آل محمّد".
    آرى! ابومسلم، امير آل محمّد است و خلاّل، وزير آل محمّد!
    سفّاح با عدّه اى از خاندان عبّاسى به صورت ناشناس به كوفه مى آيند. آن ها وقتى وارد كوفه مى شوند به خانه خلاّل مى روند.
    خلاّل آنان را در خانه خود مخفى مى كند و نمى گذارد كسى از آمدن آنان باخبر شود. خلاّل منتظر رسيدن سپاه خراسان است.[69]
    ? ? ?
    اسب سوارى با عجله به سوى مدينه مى رود، او فرستاده خلاّل است و براى امام صادق(عليه السلام) نامه اى مى برد.
    هوا تاريك شده است، نامه رسان در خانه امام را مى زند، اجازه مى گيرد و وارد خانه مى شود، سلام مى كند و مى گويد:
    ــ اى پسر پيامبر! اين نامه خلاّل است كه آن را براى شما نوشته است.
    ــ چه شده است كه خلاّل به من نامه نوشته است؟ او كه پيرو ديگران است، مرا با او چه كار؟
    ــ نامه او را بخوانيد.
    امام به يكى از ياران خود رو مى كند و از او مى خواهد تا چراغ را نزديك بياورد، گويا امام مى خواهد زير نور چراغ نامه را بخواند.
    نگاه كن، امام نامه را در آتش چراغ مى اندازد، نامه مى سوزد و خاكستر مى شود.
    نامه رسان با تعجّب به اين منظره نگاه مى كند، او رو به امام مى كند و مى گويد:
    ــ آيا جواب نامه را نمى دهيد؟
    ــ جواب نامه اين بود كه با چشم خود ديدى.
    نامه رسان از جا برمى خيزد و با امام خداحافظى مى كند و مى رود.
    من با خود مى گويم كاش امام نامه را مى خواند! شايد خلاّل مى خواهد حكومت را به امام واگذار كند، آيا اين يك فرصت عالى براى شيعه نيست؟ به زودى گذشت زمان همه چيز را معلوم خواهد كرد.
    ? ? ?
    من از جا برمى خيزم، دلم به حال آن نامه رسان سوخت، نكند دلش شكسته باشد، او در اين شهر غريب است، بايد بروم او را پيدا كنم. در كوچه هاى مدينه به دنبال نامه رسان مى گردم.
    تو به من مى گويى، آنجا را نگاه كن، خودش است، نامه رسان آنجاست. به آن سو مى رويم، او وارد خانه اى مى شود. آنجا خانه پدرِسيّدمحمّد است، سيّدمحمّد را كه به ياد دارى، همان كه مردم مى گويند او مهدى موعود است و چند سال قبل، بنى عبّاس و سادات حسنى با او بيعت كردند. اينجا خانه پدر اوست.
    اكنون نامه رسان نامه اى را به پدرسيدمحمّد مى دهد، نامه از طرف خلاّل است. در اين نامه چنين نوشته شده است: "من مردم را به دوستى و محبّت اهل بيت(عليهم السلام)دعوت مى كنم، اگر شما موافق باشيد، با شما به عنون خليفه بيعت مى كنيم".
    پدرسيدمحمّد نامه را مى بوسد، او از خوشحالى در پوست خود نمى گنجد و چنين مى گويد: "من خودم پير شده ام، امّا پسرم، سيدمحمّد، مهدى اين امّت است".
    اكنون پدرِسيدمحمّد از جا برمى خيزد و سريع از خانه بيرون مى رود.
    ? ? ?
    با اين عجله كجا مى روى؟ صبر كن! ما هم با تو بياييم.
    پدرسيّدمحمّد به سوى خانه امام صادق(عليه السلام) مى رود، او مى خواهد ماجرا را به امام خبر بدهد.
    اكنون او به امام سلام مى كند و مى گويد:
    ــ نگاه كن! اين نامه را ياران من براى من نوشته اند، خراسانيان مرا به خلافت دعوت كرده اند، آنان مى خواهند مرا خليفه خود كنند.
    ــ از كى مردم خراسان ياران تو شده اند؟ آيا تو ابومسلم را نزد آنان فرستادى؟ آيا تو اصلا آنان را مى شناسى؟ آيا آنان تو را مى شناسند؟ آيا اصلا آنان تو را تا به حال ديده اند كه مى گويى ياران تو هستند.
    ــ به گونه اى حرف مى زنى كه گويى مى خواهى خودت خليفه باشى!
    ــ من از سردلسوزى با تو سخن مى گويم، من وظيفه خود مى دانم خير و صلاح تو را به تو بگويم. بدان كه مانند همين نامه را براى من نيز فرستاده اند.
    ــ من تصميم خود را گرفته ام.
    ــ اين كار را نكن! هنوز زمان حكومت ما فرا نرسيده است.
    پدرسيدمحمّد ناراحت مى شود و از جا برمى خيزد و مى رود، او خيال مى كند كه پسرش، مهدى موعود است و اوست كه حكومت بنى اُميّه را سرنگون خواهد كرد.
    خبرى به من مى رسد، فرستاده خلاّل نامه ديگرى را هم براى عموىِ امام برده است. خلاّل به سه نفر از فرزندان على(عليه السلام) نامه نوشته است و آنان را براى خلافت دعوت كرده است.
    به راستى چرا خلاّل اين كار را كرده است. هدف او چه بوده است؟
    اگر او واقعاً امام صادق(عليه السلام) را به عنوان امام قبول داشت و خود را شيعه او مى دانست، چرا دو نامه ديگر را فرستاده است؟[70]
    ? ? ?
    مدّتى مى گذرد، فرستاده اى از طرف ابومسلم به مدينه مى آيد، او هم نامه اى براى امام صادق(عليه السلام) آورده است، در آن نامه ابومسلم به امام پيشنهاد خلافت مى دهد.
    امام به اين نامه هم جوابى نمى دهد و به فرستاده ابومسلم مى گويد: "اين نامه جوابى ندارد، از نزد ما بيرون برو".
    بعضى از شيعيان نزد امام مى روند و از او در مورد قيام راهنمايى مى خواهند، امام از آنان مى خواهد تا از همكارى با اين قيام خوددارى كنند. امام براى شيعيانى كه در كوفه هستند پيام مى فرستند و از آنان مى خواهد در اين شرايط در خانه هاى خود بمانند.[71]
    ? ? ?
    اين جوان، سَهل خراسانى است، از خراسان به مدينه آمده است، اكنون در خانه امام صادق(عليه السلام) است، گوش كن، او با امام سخن مى گويد: "آقاى من! چرا در خانه نشسته ايد؟ چرا قيام نمى كنيد؟ شما صدهزار شيعه داريد كه آماده اند در كنار شما شمشير بزنند".
    امام به او نگاهى مى كند، بعد از خدمت كار خود مى خواهد تا تنورى را كه در خانه است، روشن كند.
    خدمتكار هيزم ها را داخل تنور مى گذارد و آن را آتش مى زند، آتش زبانه مى كشد، سهل با خود فكر مى كند كه حالا چه وقت روشن كردن تنور بود، او در همين فكرهاست كه امام به او مى گويد: "اى سهل خراسانى! برو در اين تنور بنشين".
    سهل تعجّب مى كند، او نگاهى به آتشى كه از تنور زبانه مى كشد، مى نمايد و رو به امام مى كند و مى گويد: آقاى من! آيا مى خواهى مرا با آتش عذاب كنى؟ مرا از اين كار معاف كن!
    امام لبخندى مى زند، در اين گير و دار، هارون مكّى از راه مى رسد، او يكى از ياران امام است، امام به او مى گويد: "اى هارون! برو درون اين تنور بنشين".
    هارون با عجله به سوى تنور مى رود و در دل آتش ها مى نشيند.
    اكنون امام با سهل مشغول گفتگو مى شود و از اوضاع خراسان مى پرسد، سهل جواب مى دهد، امّا همه توجّهش به تنور آتش است. لحظاتى مى گذرد، امام به سهل مى گويد: "برخيز و ببين كه هارون در تنور آتش چه مى كند؟".
    سهل كنار تنور مى آيد، مى بيند كه هارون در ميان آتش نشسته است و آتش به او هيچ آسيبى نرسانده است، او انگشت تعجّب به دهان مى گيرد، امام او را صدا مى زند:
    ــ اى سهل خراسانى! بگو بدانم در خراسان چند نفر مانند هارون هست؟
    ــ به خدا قسم يك نفر هم مانند او پيدا نمى شود.
    ــ آرى، يك نفر هم مثل هارون پيدا نمى شود. اكنون بدان من وقتى قيام مى كنم كه پنج نفر مثل هارون را داشته باشم! اى سهل! من به وظيفه خود آگاه تر هستم، مى دانم كه چه وقت بايد قيام كنم و چه وقت بايد در خانه بنشينم.
    آرى! اگر امام قيام كند، بايد نيروهايى داشته باشد كه مانند هارون گوش به فرمان او باشند، اگر امام قيام كند و حكومت تشكيل دهد، براى اداره جامعه بايد يارانى داشته باشد كه از او اطاعت كامل داشته باشند.
    امام مى داند كه كسانى مانند سهل خراسانى وقتى به قدرت برسند، چگونه عمل خواهند كرد، قدرت براى بيشتر انسان هاى معمولى، فسادآور است، درست است كه امروز سهل دم از اهل بيت(عليهم السلام) مى زند، امّا اگر خودش به پست و مقامى برسد، همه چيز را فراموش مى كند، او ديگر به سخن امام گوش نخواهد داد و هر كارى كه دلش بخواهد انجام خواهد داد.
    اگر واقعاً سهل تسليم امر امام بود و اطاعت از امام را بر خود واجب مى دانست، چرا به داخل تنور نرفت؟
    معلوم شد اين آدم وقتى به پست و مقام برسد، هرگز به فرمان امام گوش نخواهد كرد. امام مى داند كه افرادى مثل سهل اگر در امر دنيا و قدرت طلبى، آبى پيدا كنند، شناگران ماهرى هستند، اين افراد فقط آب پيدا نمى كنند، براى همين تا آب نباشد، آدم هاى خوبى هستند.
    امام به دنبال پنج نفر مانند هارون مكّى است، اگر اين پنج نفر پيدا شوند، امام حتماً قيام خواهد كرد.[72]
    ? ? ?
    ابومسلم در نيشابور است و سپاه خراسان با پرچم هاى سياه به سوى كوفه مى آيد، فرمانده اين سياه فردى به نام "قَحطَبه" است و او موفّق مى شود سپاه را از رود فرات عبور دهد.
    جنگ سختى ميان سپاه اُموىّ و سپاه خراسان در مى گيرد، در اين جنگ، قَحطَبه زخمى مى شود، هراسى در دل بزرگان سپاه خراسان مى افتد، قَحطَبه به آنان مى گويد: "نگران نباشيد! به سوى كوفه برويد، در كوفه، خلاّل در انتظار شما مى باشد. كار سپاه را به او بسپاريد. او وزير آل محمّد است".
    قَحطَبه به پسر خود مى گويد: "دست هاى مرا ببند و مرا در فرات بيانداز تا كسى از كشته شدن من باخبر نشوند".
    آرى، قَحطَبه با اين كار مى خواهد سربازان خراسان روحيّه خود را از دست ندهند.
    سرانجام سپاه خراسان با موفقيّت مى تواند كوفه را تصرّف كند، آن ها نزد خلاّل مى روند و او فرماندهى سپاه را به عهده مى گيرد، فتح شهر كوفه موفقيّت بسيار بزرگى است.
    ? ? ?
    خلاّل به سپاه خراسان دستور مى دهد تا در منطقه اى به نام "حمام اعين" اردو بزند، او مى خواهد سپاه را آماده حمله به واسط كند و بعد از آن به سوى شام حمله كند.
    بزرگان سپاه شنيده اند كه رهبر اين قيام ابراهيم عبّاسى است، آن ها از كشته شدن ابراهيم عبّاسى خبرى ندارند. آن ها نمى دانند كه ابراهيم عبّاسى قبل از مرگ خود برادرش سفّاح را به عنوان جانشين خود انتخاب نموده است.
    سپاه خراسان به خلاّل مى گويند كه امام و رهبر ما كجاست؟ ما مى خواهيم با او بيعت كنيم. مگر قرار نيست كه ما به اطاعت خليفه اى كه از خاندان پيامبر است، درآييم و با او بيعت كنيم. چرا او نزد ما نمى آيد؟
    خلاّل به آنان مى گويد، صبر كنيد، هنوز وقت آن نرسيده است كه امام شما ظاهر شود، شما بايد "واسط" را فتح كنيد! عجله نكنيد.
    ? ? ?
    ابومسلم در نيشابور است، فعلا اين خلاّل است كه همه كاره قيام شده است، او منتظر آمدن نامه رسان از مدينه است.
    برايت گفتم كه ابراهيم عبّاسى قبل از مرگ ، برادرش سفّاح را به عنوان جانشين خود معرّفى كرد.
    سفّاح قبل از رسيدن سپاه خراسان به كوفه آمد و خلاّل او را مخفى نمود.
    خلاّل فكرهايى در سر دارد، براى همين به سفّاح مى گويد كه فعلاً صلاح نيست آشكار شود. سفّاح هم كه به او اطمينان كامل دارد، از مخفى گاه خود بيرون نمى آيد.
    بزرگان سپاه خراسان در انتظار ابراهيم عبّاسى هستند، خلاّل كه فرمانده سپاه است در انتظار خبرى از مدينه است.
    ? ? ?
    يكى از بزرگان سپاه از اردوگاه به داخل كوفه مى رود، وقتى او از يكى از كوچه ها عبور مى كند نوكر ابرهيم را مى بيند. اوّل تعجّب مى كند و خيال مى كند كه اشتباه كرده است، امّا وقتى دقّت مى كند، متوجّه مى شود كه درست ديده است، او نوكر ابراهيم عبّاسى است:
    ــ اينجا چه مى كنى؟
    ــ ما مدّتى است كه به كوفه آمده ايم.
    ــ از رهبر ما، ابراهيم عبّاسى چه خبر؟
    ــ مگر خبر ندارى كه مروان او را كشت.
    ــ خدا او را رحمت كند.
    ــ بگو بدانم اكنون رهبر و آقاى ما كيست؟
    ــ سفّاح عبّاسى، او حدود چهل روز است كه در اين شهر است.
    قرار مى شود كه فردا چندى از بزرگان سپاه خراسان نزد سفّاح بروند.
    روز بعد فرا مى رسد و بزرگان سپاه نزد سفّاح مى روند، آنان دست و پاى سفّاح را مى بوسند و به عنوان خليفه با او بيعت مى كنند و به او مى گويند: "ما همه در اطاعت تو هستيم". اين گونه است كه اوّلين خليفه عبّاسى به تخت خلافت مى نشيند.
    ? ? ?
    به راستى منظور خلاّل از اين همه تأخير چه بود؟ آيا او خبر دارد كه نقشه هاى او خراب شده است؟
    آيا ياد دارى خلاّل كسى را با سه نامه به مدينه فرستاد و وقتى فرستاده او با پدرِ سيّدمحمّد ملاقات كرد، جواب مثبت گرفت، شايد خلاّل در انتظار رسيدن جواب نامه هاى خود بوده است و مى خواسته با سيّدمحمّد بيعت كند.
    آيا او اين كار را براى خدا انجام داد؟
    هرگز!
    من احتمال مى دهم كه او ابومسلم را رقيب خود مى ديده است و مى خواسته اين گونه روى دست ابومسلم بزند.
    به هر حال نقشه هاى خلاّل ديگر بى فايده شده است، ديگر بزرگان سپاه با سفّاح بيعت كرده اند.
    ? ? ?
    وقتى بزرگان سپاه از كوفه باز مى گردند، خلاّل آن ها را مى بيند، از آنان سؤال مى كند كه كجا بوديد. آنان مى گويند كه ما نزد امام و خليفه بوديم و با او بيعت كرديم.
    خلاّل مى فهمد كه همه نقشه هاى او خراب شد، سريع سوار بر اسب خود مى شود و به كوفه مى رود تا با خليفه بيعت كند. او مى خواهد كارى كند كه مبادا سفّاح به او شك كند.
    خلاّل نزد خليفه مى آيد و به عنوان خليفه با او بيعت مى كند. يكى از اطرافيان به خلاّل مى گويد: "به كورى چشم تو"!
    سفّاح به آن شخص نگاهى تندى مى كند و از او مى خواهد آرام باشد، بعد خلاّل مى خواهد كه به اردوگاه برگردد و سپاه را آماده حمله نمايد.[73]
    ? ? ?
    روز جمعه دوازدهم ربيع الاول فرا مى رسد، مردم همه از خانه هاى خود خارج مى شوند و صف مى بندند تا خليفه جديد را ببينند. آرى! سفّاح قرار است به سوى فرماندارى كوفه برود.
    سفّاح را با عظمت و شكوهى به فرماندارى مى برند، همه جا شور است و شادى. مردم خوشحال هستند كه بعد از سال ها از ظلم و ستم نجات پيدا كرده اند.
    نزديك اذان ظهر كه مى شود، مردم به مسجد كوفه مى آيند تا نماز جمعه برگزار شود. بعد از نماز، سفّاح بالاى منبر مى رود تا سخنرانى كند. قرار است بعد از سخنان او مردم با او بيعت كنند.
    آيا دوست دارى قسمتى از سخنان او را براى تو ذكر كنم:
    اى مردم! پيامبر از شما مزد رسالت نمى خواست، بلكه از شما خواست تا خاندان او را دوست بداريد. خدا ما را بر مردم برترى داده است، خلافت حق ما بود كه ستمكاران آن را از ما گرفتند. امروز خدا آن حق را به ما بازگردانده است كه ما از خاندان پيامبر هستيم.
    بعد از آن عموىِ سفّاح از جا برمى خيزد و چنين مى گويد:
    اى مردم! شب تاريك رفت و روز روشن آمد، بدانيد كه خاندان پيامبر شما با شما مهربان خواهند بود.
    مبادا خيال كنيد ما براى پول و ثروت دنيا قيام كرديم، ما براى نجات شما قيام كرديم، ما مى ديديم كه شما گرفتار ظلم و ستم بنى اُميّه هستيد، ما براى نجات شما قيام كرديم. ما به شيوه و روش پيامبر عمل خواهيم نمود. ما به زودى مروان را به سزاى عملش خواهيم رساند. اى مردم! از خليفه اطاعت كنيد، مبادا فريب دشمن را بخوريد، بدانيد كه حكومت ما تا زمان ظهور عيسى(عليه السلام)ادامه پيدا خواهد كرد.[74]
    آرى، خدا حضرت عيسى(عليه السلام) را به آسمان ها برد و او را در آخرالزّمان بار ديگر به دنيا خواهد آورد، بنى عبّاس باور دارند كه حكومت آنها تا آخر الزّمان ادامه پيدا خواهد كرد.
    اكنون وقت آن است كه مردم با خليفه جديد بيعت كنند. چه شورى در مسجد برپا مى شود.
    سفّاح تصميم مى گيرد تا پايتخت حكومت را به جاى ديگرى ببرد. او دستور ساخت شهر جديدى به نام "هاشميّه" را مى دهد.
    وقتى شهر ساخته مى شود سفّاح و بنى عبّاس به آنجا منتقل مى شوند، از هاشميه تا كوفه حدود 50 كيلومتر فاصله است.
    ? ? ?
    مدتى مى گذرد، شاعرى نزد سفّاح مى آيد تا شعر خود را بخواند، مهمانان زيادى نزد سفّاح هستند، شاعر اجازه مى گيرد و شعر خود را مى خواند:
    وَاذكُروا مَصرَعَ الحُسَينِ وَزَيد/وَقَتيلاً بِجانِبِ المِهراسِ
    كشته شدن حسين و زيد را از ياد نبريد! حمزه كه در جنگ اُحد شهيد شد را فراموش نكنيد، آن شهدا را به ياد آوريد كه در حال غربت به خاك سپرده شدند...
    سفّاح به فكر فرو مى رود، او با خود مى گويد كه الآن وقت آن است كه من از بنى اُميّه انتقام بگيرم، او دستور مى دهد تا هر كجا بنى اُميّه را ببينند به قتل برسانند.[75]
    سپاه خليفه (خراسانيان) شهرها را يكى بعد از ديگرى فتح مى كند، عرصه بر مروان تنگ مى شود، او از شهرى به شهر ديگر فرار مى كند.
    دمشق هم فتح مى شود و مروان به فلسطين پناه مى برد. سپاه خراسان به دنبال او مى رود. او به مصر پناه مى برد و در آنجا كشته مى شود.
    سر مروان را براى سفّاح مى فرستند، سفّاح وقتى سر او را مى بيند، سر به سجده مى برد و نماز شكر به جا مى آورد و سپس مى گويد: "خدا را شكر هزار نفر از بنى اُميّه را كشتم تا انتقام حسين(عليه السلام) را گرفته باشم".[76]
    با كشته شدن مروان ديگر حكومت بنى اُميّه از بين رفته است و اين سفّاح است كه بر سرتاسر جهان اسلام حكومت مى كند، از مصر تا سوريه. از مكّه و مدينه تا خراسان.
    اكنون سفّاح دستور مى دهد تا قبرهاى بنى اُميّه را بشكافند و جسدهاى آن ها را به آتش بكشند. مأموران به دمشق مى روند و قبر معاويه را مى شكافند، چيزى در قبر او نمى يابند، سپس قبر يزيد (دومين خليفه اُموىّ و قاتل حسين(عليه السلام)) را مى شكافند، در قبر او فقط توده اى خاكستر پيدا مى كنند.
    قبر هشام را مى شكافند، همان خليفه اى كه دستور شهادت زيد را داده بود. جسد هشام را از خاك بيرون مى آورند و بر دار مى زنند و سپس به آتش مى كشد و خاكسترش را بر باد مى دهند.
    سفّاح دستور مى دهد تا بنى اُميّه در هر كجا هستند دستگير كنند و دارايى آن ها را بگيرند و خونشان را بريزند.
    بعد از كشتار بنى اُميّه، سفّاح اين شعر را مى گويد: "اى بنى اُميّه! من گروه زيادى از شما را كشتم، ولى نمى دانم چگونه بر گذشتگان شما دست پيدا كنم".[77]
    سفّاح دستور داد تا عدّه اى از بنى اُميّه را با گرز بزنند و سپس روى پيكر آنان سفره هاى چرمى مى اندازد و مشغول خوردن ناهار مى شود، هنوز صداى بعضى از آنان به گوش مى رسد، سفّاح به صداى ناله آنان مى خندد. همه آن ها در زير سفره سفّاح جان مى دهند.[78]
    اين حكومت اين كارها را براى چه مى كند؟ هدف او چيست؟ آيا او واقعاً به فكر انتقام از دشمنان اهل بيت(عليهم السلام) است؟ گويا هدف چيز ديگرى است، سفّاح مى داند كه اگر بخواهد اين حكومت پابگيرد بايد بنى اُميّه را نابود كند، اگر بنى اُميّه به حال خود رها شوند، هر لحظه ممكن است كه شورش كنند و براى حكومت درد سر درست كنند. مردم شام سال هاى سال طرفدار بنى اُميّه بوده اند، به اين سادگى نمى توان علاقه مردم شام به بنى اُميّه را از بين برد. پس بايد بنى اُميّه را از ميان برداشت، سفّاح به اسم انتقام از دشمنان اهل بيت(عليهم السلام) بنى اُميّه را به قتل مى رساند تا حكومت خود را تثبيت كند.
    من نگران اين هستم كه وقتى پايه هاى اين حكومت ثابت شد، همان كارهاى بنى اُميّه را انجام بدهد.


کتاب با موضوع امام ششم


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۶: از كتاب صبح ساحل نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن