کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل دو

      فصل دو


    خبرى به شهر كوفه مى رسد، "زِيْد" از كوفه به سوى مدينه مى رود، زيد پسرِ امام سجاد(عليه السلام) است. او عموى امام صادق(عليه السلام) است.
    زيد در مدينه زندگى مى كرد، هشام او را به دمشق طلبيد و سپس براى پرسش و پاسخ در مورد ماجرايى، او را به كوفه فرستاد. هشام از فرماندار كوفه خواست كه اجازه ندهد زيد روز را در كوفه شب كند و بايد سريع از كوفه برود. فرماندار كوفه هم زيد را خيلى زود از كوفه خارج كرد.
    امروز جمعى از بزرگان شهر تصميم مى گيرند تا دنبال زيد بروند و او را به شهر بازگردانند، آنان تصميم گرفته اند تا با كمك زيد قيام كنند و حكومت اُموىّ را سرنگون سازند، من با خود فكر مى كنم كه آيا آنان موفّق خواهند شد؟ آيا الآن كه سال 120 هجرى است، زمان مناسبى براى قيام مى باشد؟ هشام با سياست خفقان توانسته است به حكومت خود ادامه بدهد، هشام سال هاست كه شيعيان را در تنگنا قرار داده است.
    بهر حال، امروز بزرگان شهر تصميم گرفته اند تا زيد را به شهر بازگردانند، آنان در جستجوى زيد هستند، سرانجام در "قادسيه" به زيد مى رسند و راه را بر او مى بندد و نمى گذارند به سوى مدينه برود.
    گوش كن! آنان به زيد مى گويند: "اى پسر پيامبر! شهر ما را رها كرده و به كجا مى روى؟ در كوفه چهل هزار سرباز دارى تا با حكومت بجنگى و خليفه را سرنگون سازى".
    آنان اميد دارند كه خدا زيد را يارى خواهد كرد و او اين حكومت را سرنگون خواهد كرد.
    زيد به فكر فرو مى رود، آيا دعوت اين مردم را قبول كند؟ مردم همه قسم ياد مى كنند كه هرگز او را تنها نگذارند.
    زيد به آنان رو مى كند و مى گويد: "مى ترسم با من همان كارى را بكنيد كه با جدم حسين(عليه السلام) نموديد".
    آرى! اين مردم كوفه همان كسانى هستند كه به امام حسين(عليه السلام) هم همين حرف ها را زدند ولى وقتى امام حسين(عليه السلام) به سوى آنان آمد به جنگ او رفتند و به رويش شمشير كشيدند.
    مردم كوفه قسم ياد مى كنند كه اين بار هرگز فريب نخواهند خورد و تا پاى جان در راه او خواهند ايستاد. زيد در لحظه مهم تاريخ ايستاده است، نگاهى به اين مردم مى كند، شور آنان را مى بيند، او تصميم مى گيرد به سوى كوفه باز گردد.
    پسرعموىِ زيد همراه اوست. او به زيد رو مى كند و مى گويد: "اى زيد! اينان مى خواهند تو را فريب بدهند، فراموش نكن كه اين مردم على(عليه السلام) را تنها گذاشتند و به سخنش گوش ندادند، با حسن(عليه السلام) بيعت كردند ولى هنگام جنگ با معاويه بر سر حسن(عليه السلام)هجوم آوردند و او را زخمى كردند و غربتش را رقم زدند. اينان حسين(عليه السلام) را به شهر خود دعوت كردند و سپس به روى او شمشير كشيدند".
    يكى از بزرگان كوفه اين سخن را مى شنود، او به زيد مى گويد: "اى زيد! پسرعموىِ تو حسود است و نمى تواند مقام تو را ببيند، او خيال مى كند كه خودش شايستگى براى رهبرى اين قيام را دارد".
    زيد به پسرعموى خود رو مى كند و مى گويد:
    ــ اى پسر عمو! اگر اين مردم على(عليه السلام) را تنها گذاشتند، براى اين بود كه مردم شام از معاويه حمايت مى كردند. هنگامى حسين(عليه السلام) با يزيد در افتاد كه بنى اُميّه در اوج قدرت بودند، امّا امروز شرايط به گونه اى است كه مى توان بنى اُميّه را شكست داد.
    ــ من مى ترسم اگر با اين مردم همراه شوى و به كوفه بازگردى، در موقع كارزار بر خلاف آنچه مى پندارى هيچ كس نزد آنان پست تر از تو نباشد.
    ــ من تصميم خود را گرفته ام.
    ــ صلاح مملكت خويش، خسروان دانند.
    اينجاست كه زيد همراه با پسرش به سوى كوفه بازمى گردد و پسرعموىِ زيد به سوى مدينه مى رود.
    با بازگشت زيد به كوفه، اين شهر آماده انقلاب مى شود، مردم اميد دارند كه به زودى حكومت استبدادى هشام به دست زيد سرنگون خواهد شد.[20]
    ? ? ?
    زيد حركت خود را آغاز مى كند، او به قبيله هاى مختلف نامه مى نويسد و آنان را به بيعت با خود فرا مى خواند.
    او زندگى مخفيانه اى را آغاز كرده است و هر چند وقت در خانه يكى از يارانش به سر مى برد تا حكومت نتواند او را پيدا كند.
    حتماً مى دانى كه اگر زيد بتواند بر كوفه مسلط شود، گام بزرگى برداشته است، كوفه دروازه ايران است!
    من در فكر هستم كه آيا نزد زيد بروم و با او بيعت كنم يا نه؟
    زيد فرزند امام سجاد(عليه السلام) است، او عموىِ امام صادق(عليه السلام) است، مى خواهد انقلاب كند و اين حكومت فاسد را نابود كند، آيا بايد او را يارى كنم؟
    فكرى به ذهنم مى رسد، تصميم مى گيرم به خانه زُراره بروم و با او مشورت كنم. آيا تو هم همراه من مى آيى؟
    من سؤال خود را از زُراره مى پرسم، زُراره نگاهى به من مى كند و مى گويد امشب قرار است من با عدّه اى از دوستانم به ديدار زيد برويم و با او سخن بگوييم، تو هم مى توانى همراه ما بيايى!
    ? ? ?
    در تاريكى شب به سوى خانه يكى از ياران زيد مى روم، سلام مى كنم و در گوشه اى مى نشينم. بزرگان زيادى در اينجا جمع شده اند، آن مرد را مى بينى كه در آنجا نشسته است، اسم او نُعمان است. او مغازه صرافى در بازار كوفه دارد. همه او را مى شناسند.
    اكنون زيد رو به نُعمان مى كند و مى گويد:
    ــ اى نعمان! گويا راه تو از راه من جداست، آيا نمى خواهى با من بيعت كنى؟
    ــ تو چه تصميمى گرفته اى؟
    ــ من مى خواهم قيام كنم و اين حكومت را سرنگون سازم. از تو مى خواهم مرا يارى كنى.
    ــ اى بزرگوار! من اين كار را نمى كنم.
    ــ آيا تو جان خود را دريغ مى دارى؟
    ــ اى زيد! من بايد در اين زمان، از حجّت خدا پيروى كنم. اگر تو حجّت خدا نباشى، پس براى چه با تو بيعت كنم؟[21]
    جواب نُعمان مرا به فكر فرو مى برد، آرى! من بايد مطيع امام خود باشم، به راستى آيا زيد براى اين قيام خود از امام صادق(عليه السلام)اجازه گرفته است؟ اصلاً او به امامت آن حضرت ايمان دارد؟
    زيد نگاهى به ما مى كند و مى گويد: "ما از خاندان پيامبر هستيم. كسى كه در خانه خود بنشيند و قيام نكند، امام نيست! كسى امام است كه شمشير بكشد و با ستمكاران جهاد كند".
    اين سخن زيد مرا به فكر فرو مى برد، آيا هر كس از خاندان پيامبر باشد و دست به شمشير ببرد، امام است؟
    پيرمردى كه در ميان جمع نشسته است رو به زيد مى كند مى گويد: "اى زيد! على(عليه السلام) امام اوّل ما شيعيان است. وقتى پيامبر از دنيا رفت، مردم حق او را غصب كردند. على(عليه السلام) بيست و پنج سال در خانه نشست و قيام نكرد، بگو بدانم در آن بيست و پنج سال آيا او امام بود يا نه؟".
    زيد سكوت مى كند و جوابى نمى دهد، پيرمرد به سخن خود ادامه مى دهد: "اى زيد! اگر بگويى زمانى كه على(عليه السلام) در خانه نشسته بود، امام بود، پس مى شود كه امام صادق(عليه السلام) هم امام باشد، اگر چه شمشير در دست نگرفته و قيام نكرده است، اگر هم على(عليه السلام) امام نبوده است، پس تو براى چه اينجا آمده اى؟".[22]
    زيد در پاسخ چه بگويد، او سكوت مى كند، آرى! زيد دستور صريحى از امام صادق(عليه السلام) در مورد قيام خود ندارد، از طرفى شور و اشتياق مردم كوفه را ديده است و به موفقيّت خود ايمان دارد، گويا او تصميم دارد در صورت موفقيّت، حكومت را به امام صادق(عليه السلام) واگذار نمايد، بااين حال، ياران او اكنون او را امام خود مى دانند.
    ما بايد منتظر دستور امام خود باشيم، اگر آن حضرت به ما دستور يارى زيد را بدهد با تمام وجود او را يارى خواهيم نمود و جان خويش را فداى او خواهيم نمود.
    جلسه به طول انجاميد، ديگر موقع رفتن است، در اين هنگام يكى از جا برمى خيزد و مى گويد:
    ــ اى زيد! نظر تو در مورد ابوبكر و عمر چيست؟
    ــ خدا آن دو را رحمت كند، من به جز خير و خوبى در مورد آنان چيزى نمى گويم.
    ــ اگر اين چنين است پس چرا مى خواهى قيام كنى؟
    ــ چطور مگر؟
    ــ تو مى گويى مى خواهى انتقام خون خاندان پيامبر را بگيرى، خوب. مگر آن دو نفر نبودند كه حق خاندان پيامبر را غصب كردند؟
    ــ ابوبكر و عمر بر ما پيشى گرفتند ولى كافر نشدند، آن دو در ميان مردم به عدالت رفتار كردند و به قرآن و سخن پيامبر عمل كردند.
    ــ تو مى گويى ابوبكر و عمر بر شما خاندان ظلمى نكرده اند، پس اين حكومت هم بر شما ظلمى نكرده است. پس چرا مى خواهى قيام كنى؟ چرا ما را به شورش بر عليه حكومتى مى خوانى كه ظلمى نكرده است؟ بنى اُميّه در گرفتن حق شما به همان شيوه و روش ابوبكر و عمر عمل كرده اند.[23]
    با شنيدن اين سخنان، همه به فكر فرو مى روند، به راستى چرا زيد در مورد ابوبكر و عمر چنين سخن گفت؟
    آيا او ماجراى ستم ها و ظلم هايى كه بعد از وفات پيامبر روى داد را فراموش كرده است؟
    اين ابوبكر و عمر بودند كه در "سَقيفه" جمع شدند و نقشه خود را عملى كردند و حق على(عليه السلام) را غصب كردند.[24]
    شايد زيد مى خواهد ياران زيادترى را براى قيام خود جمع كند و براى همين، اين گونه نظر مى دهد، گويا او مى خواهد همه نيروها را بر ضد حكومت بسيج كند، او مى داند اگر آشكارا از عمر و ابوبكر بيزارى جويد، عدّه زيادى از ياران خود را از دست مى دهد.
    ? ? ?
    جاسوسان حكومتى خبر آمدن زيد به كوفه را براى هشام مى برند. هشام نامه اى به فرماندار كوفه مى نويسد و از او مى خواهد تا براى مقابله با قيام زيد در آمادگى كامل باشد.
    فرماندار كوفه دستور مى دهد تا همه راه هاى خروجى كوفه كنترل شود تا نامه اى از طرف زيد يا ياران او به شهرهاى ديگر عراق ارسال نشود.
    خبرها حكايت از اين دارد كه مردم شهرهاى "بصره"، "مدائن" و "واسط" وفادارى خود را به زيد اعلام كرده اند.
    ? ? ?
    آن پيرمرد كيست كه با زيد سخن مى گويد؟ او ابن كُهيل است، گوش كن، او از روى دلسوزى مى گويد:
    ــ اى زيد! تو از خاندان پيامبر هستى و حقّ بزرگى بر ما دارى. بگو بدانم چند نفر با تو بيعت كرده اند.
    ــ چهل هزار نفر.
    ــ بگو بدانم چند نفر با جدت حسين(عليه السلام) بيعت كردند؟
    ــ هشتاد هزار نفر.
    ــ آيا مى دانى از آن هشتاد هزار نفر چند نفر به او وفادار ماندند؟ بگو بدانم مقام تو بالاتر است يا مقام جدت حسين(عليه السلام)؟
    ــ مقام جدم حسين(عليه السلام).
    ــ مردم اين روزگار بهترند يا مردم روزگار حسين(عليه السلام)؟
    ــ مردم آن روزگار.
    ــ خوب. آنان به حسين(عليه السلام) خيانت كردند. اكنون چگونه شده است كه تو به وفاى اين مردم دل خوش داشته اى؟
    ــ اين مردم با من بيعت كرده اند، آنان عهد بسته اند كه هرگز پيمان نشكنند. آيا درست است كه آن ها را رها كنم و بروم؟[25]
    زيد در تصميم خود مصمّم است، او افرادى را به سوى خراسان مى فرستد تا براى قيام آماده شوند، سخن و هدف او روشن و واضح است، به مردم گفته است كه هدفش چيزى جز اسلام، عدالت و دفاع از مظلومان نيست، او مى خواهد مردم را از ظلم و ستم استبداد دينى نجات بدهد.[26]
    ? ? ?
    اكنون گروه زيادى با زيد بيعت كرده اند، جوانانى كه از ظلم و ستم بنى اُميّه به ستوه آمده اند، به صورت مخفيانه براى قيام تلاش مى كنند، در ميان آنان ياران امام صادق(عليه السلام) به چشم نمى آيد، گويا امام در اين شرايط قيام را صلاح نمى بيند، آرى! امام اين مردم را به خوبى مى شناسد، مى داند كه براى تشكيل يك حكومت اسلامى ابتدا بايد مسلمانان واقعى را تربيت كرد، مردمى كه دور زيد جمع شده اند، به چيزهاى ديگرى مى انديشند.
    بيشتر مردم زيدى شده اند، يعنى طرفدار زيد هستند و با او بيعت كرده اند، بعضى هم او را به عنوان "امام" خود پذيرفته اند.
    شايد آمار آنان به صد هزار نفر هم برسد، آنان "زيدى" هستند (كه به فرقه زيديّه هم مشهور هستند). آنان مى گويند امام كسى است كه از نسل فاطمه(عليها السلام)باشد و قيام كند، هر كس كه اين دو شرط را داشته باشد، امام است.
    زيدى ها قدرى عرصه را بر ما تنگ كرده اند، ما شيعه امام صادق(عليه السلام) هستيم و امامت را عهدى آسمانى مى دانيم، دوازده امامى كه خدا آن ها را براى ما انتخاب كرده است و پيامبر هم در مورد آنان سخن گفته است، امام، امام است، فرقى نمى كند كه در خانه نشسته باشد يا دست به شمشير برده باشد.[27]
    ما به نام "شيعه جَعفرى" مشهور هستيم. حتماً مى دانى كه نامِ اصلى امام صادق(عليه السلام)، "جعفر" است، به همين دليل ما به "جعفرى" مشهور شده ايم. همه ما منتظر دستور امام صادق(عليه السلام) هستيم، هر لحظه منتظر هستيم تا خبرى از مدينه به ما برسد.
    هر كس از مدينه مى آيد، نزد او مى رويم تا بدانيم نظر امام صادق(عليه السلام) چيست، زيد مى خواهد با ظلم و جور مبارزه كند، اگر زيد پيروز اين ميدان شود، مى توان اميد داشت كه او حكومت را به امام صادق(عليه السلام) واگذار كند، امّا همه سخن در اين است آيا او در اين شرايط موفّق خواهد شد؟
    آيا همه چيز با سقوط اين حكومت حل مى شود؟ آينده چقدر روشن است؟ مردم چقدر براى حكومت خاندان پيامبر آمادگى دارند؟ آيا نيروهاى مؤمن و متعهّد تربيت شده اند؟
    زيد فقط به فكر سرنگونى حكومت است، ولى امام صادق(عليه السلام) مى داند كه قبل از سرنگونى اين حكومت بايد به خيلى چيزها فكر كرد، البتّه زيد خود طالب شهادت است، راه خود را انتخاب كرده است، كسى كه در راه مبارزه با ستم قيام كند، شهيد است و بهشت در انتظار اوست.
    ? ? ?
    فرماندار كوفه مى خواهد هرطور شده مخفى گاه زيد را پيدا كند، او پول زيادى به مأمورى مى دهد تا پيش ياران زيد برود و به آنان بگويد كه من از خراسان آمده ام و براى زيد پول آورده ام. او مى خواهد با اين فريب كارى زيد را دستگير كند. با همه اين تلاش ها فرماندار نمى تواند زيد را پيدا كند.
    زيد به همه اعلام كرده است كه شب اوّل ماه "صفر"، شبى است كه قيام آغاز خواهد شد. قرار شده است تا يارانِ او از شهرهاى ديگر، آن شب خود را به كوفه برسانند. برنامه اين است كه همه نيروها به يكباره خارج شوند و خود را به كوفه برسانند و بعد از تصرّف كوفه به سوى دمشق حركت كنند.
    جاسوسى از ماجرا باخبر مى شود و اين نامه را براى فرماندار كوفه مى نويسد: "تو كجا هستى؟ زيد مردم را به بيعت فرا مى خواند و تو همچنان در خواب هستى؟".
    هنوز يك هفته تا زمان موعود مانده است، نيروهاى حكومتى همه راه ها را مى بندند. فرماندار دستور مى دهد تا كسانى را كه احتمال مى دهند با زيد همكارى داشته اند دستگير و روانه زندان شوند. گروهى از ياران زيد دستگير مى شوند.
    مأموران ندا مى دهند كه همه مردم بايد در مسجد جمع شوند، اگر كسى در كوچه ها ديده شود، اعدام خواهد شد. حتماً مى دانى كه مسجد كوفه، جمعيّت زيادى در خود جاى مى دهد.
    مردم از ترس به سوى مسجد هجوم مى برند، وقتى مسجد كوفه از جمعيّت پر مى شود، مأموران درهاى مسجد را مى بندند تا كسى نتواند به يارى زيد برود.
    ? ? ?
    امشب شب چهارشنبه است، هوا خيلى سرد است، هنوز مردم در مسجد هستند، مأموران اجازه نمى دهند كسى از مسجد خارج شود، وقتى زيد از اين موضوع باخبر مى شود با هيجده نفرى كه همراه او بودند از مخفى گاه خود خارج مى شود، او به سوى مسجد مى آيد، آتشى را در آن نزديكى روشن مى كند، صداى "الله اكبر" مردم از مسجد به گوش مى رسد، عدّه اى از خانه ها براى يارى او بيرون مى آيند، تعداد آنان 218 نفر مى شود. آنان به سوى مسجد حمله مى كنند، انتظار مى رود مردمى كه در مسجد هستند نيز شورش كنند و به بيرون مسجد بيايند.
    امشب زيد به كسانى كه با او بيعت كرده اند نياز دارد، آن ها پيمان بسته اند كه تا پاى جان او را يارى كنند، زيد هر چه صبر مى كند، خبرى نمى شود، مردم كوفه فقط اهل شعارند، آنان فرياد "الله اكبر" سر مى دهند، امّا وقتى مى بينند اگر به سوى در مسجد بروند، كشته مى شوند، از جاى خود تكان نمى خورند.
    او به ياران خود دستور مى دهد تا نزديك مسجد شوند و فرياد برآورند: "اى كسانى كه در مسجد مانده ايد، از ذلّت و خوارى به سوى عزّت بياييد!".
    زيد به ياران خود رو مى كند و مى گويد:
    ــ چرا اين مردم به يارى ما نمى آيند؟
    ــ مأموران حكومتى، آنان را محاصره كرده اند.
    ــ اين هرگز بهانه اى براى شكستن پيمان نيست!
    زيد مى داند كه هنوز عدّه زيادى از مردم در خانه هاى خود پناه گرفته اند، او مى گويد: "آنانى كه در خانه ها هستند چرا به يارى ما نمى آيند".
    هيچ كس جواب اين سؤال را نمى دهد، زيد با ديدن اين صحنه همه چيز را مى فهمد، او به ياد حسين(عليه السلام) مى افتد و مى گويد: "اين مردم با من همان كارى را كردند كه با حسين(عليه السلام) كردند".
    زيد از مسجد دور مى شود، به در خانه هايى مى رسد كه مى داند صاحب آن خانه ها با او بيعت كرده اند.
    او آنان را به اسم صدا مى زند، امّا هيچ كس جوابى نمى دهد.
    اين جمله امام حسين(عليه السلام) چقدر زيباست: "مردم بنده دنيايند، دين را تا آنجا مى خواهند كه زندگى خود را با آن سر و سامان بدهند، وقتى آزمايش پيش آيد، دينداران كم خواهند بود".[28]
    امشب زيد مى تواند مأموران حكومتى را از خود دور كند، امّا به راستى فردا چه خواهد شد؟ آيا مردمى كه دم از يارى او مى زدند به كمك او خواهند آمد؟[29]
    ? ? ?
    صبح فرا مى رسد، جنگ آغاز مى شود، زيد با ياران اندك خود چگونه در مقابل دوازده هزار سرباز حكومت پيروز خواهد شد؟ به زودى هشت هزار نفر ديگر هم از طرف هشام به كوفه خواهند رسيد. فرماندار براى كسى كه سرِ زيد را بياورد، هزار سكّه طلا جايزه قرار داده است.
    جنگ ادامه دارد، زيد و يارانش با تمام وجود مى جنگند، لحظه به لحظه ياران زيد كم و كمتر مى شود، در اين ميان يكى از سپاهيان حكومت به فاطمه(عليها السلام) ناسزا مى گويد، اشك در چشمان زيد حلقه مى زند و اشك مى ريزد.
    هيچ كس جرأت ندارد به جنگ زيد بيايد، شجاعت او مثال زدنى است، او مانند جدش حسين(عليه السلام) مى رزمد، همه از مقابل شمشير او فرار مى كنند، زيد روز اوّل را مى تواند مقاومت كند، مردم هنوز در مسجد محاصره هستند، فرماندار دستور داده است تا كشته شدن زيد كسى حق ندارد از مسجد خارج شود.
    ? ? ?
    امروز جمعه، دومين روزى است كه زيد قيام كرده است. زيد با رشادتى كه از خود نشان مى دهد تعداد زيادى از نيروهاى حكومتى را به خاك و خون مى كشد، او و يارانش فاصله زيادى با در مسجد ندارد.
    فرماندار مى داند كه هرگز نمى تواند در مقابل شجاعت زيد پيروز شود. اينجاست كه او دستور مى دهد تا زيد و يارنش را تيرباران كنند. باران تير از هر سو، از پشت بام ها گرفته تا نخلستان ها بر زيد و يارانش فرود مى آيد.
    تيرانداز ماهرى تيرى به كمان مى نهد و از دور پيشانى زيد را هدف مى گيرد، تير مى آيد و به پيشانى او اصابت مى كند. چند نفر از ياران زيد اطرافش را مى گيرند و او را به خانه اى مى برند، شب فرا مى رسد و جنگ متوقّف مى شود.
    ? ? ?
    زيد از درد به خود مى پيچد، تير در استخوان پيشانى او فرو رفته است. او به اطراف خود نگاهى مى كند و مى گويد: "چه كسى بود كه در مورد ابوبكر و عمر از من سؤال مى كرد، به او بگوييد كه اين ابوبكر و عمر بودند كه مرا به اين روز انداختند".
    اكنون براى زيد، پزشكى مى آورند، او نگاهى به تير مى كند، چاره اى نيست بايد تير را از پيشانى بيرون آورد، زيد نگاهى به فرزندش يحيى مى كند و مى گويد: "فرزندم! بعد از من راه مرا ادامه بده و با ستمكاران مبارزه كن".
    پزشك دست مى برد و تير را بيرون مى كشد، خونريزى زياد مى شود و بعد از لحظاتى زيد شهيد مى شود.
    ياران شهادت او را به پسرش يحيى تسليت مى گويند، آن ها نمى دانند با پيكرش چه كنند، سرانجام بدن را در بستر نهرى به خاك مى سپارند و دوباره آب را روى آن جارى مى كنند تا كسى نتواند جسد او را پيدا كند. اكنون يحيى، پسر زيد با ده نفر از ياران پدر از تاريكى شب استفاده مى كند و از كوفه خارج مى شود.
    ? ? ?
    صبح كه فرا مى رسد، فرماندار دستور مى دهد تا مأموران به جستجوى خانه به خانه شهر بپردازند، هر مجروحى را ديدند به قتل برسانند. او به دنبال زيد مى گردد و از سرنوشت او خبرى ندارد. او دستور قتل عام ياران زيد را مى دهد.
    سندى، غلام زيد است، هزار سكّه طلا او را وسوسه مى كند، براى همين او نزد فرماندار مى رود و ماجراى ديشب را به او مى گويد و محل دفن زيد را به او مى گويد.
    فرماندار دستور مى دهد تا پيكر او را بيرون آورند، سر را از بدن جدا كنند تا براى خليفه فرستاده شود وقتى سر به شام مى رسد، هشام دستور مى دهد تا سر زيد را در ملأ عام و كنار دروازه شهر آويزان كنند تا درس عبرتى براى همه باشد، بعد از مدّتى هشام، سرِ زيد را به مدينه و مصر هم مى فرستد تا در اين شهرها چرخانده شود.
    فرماندار كوفه، بدن زيد را در محله كناسه كوفه بر دار مى آويزد و چهارصد نفر را مأمور نگهبانى مى كند تا مبادا كسى بدن را دفن كند، هر شب صد نفر از جسد مواظبت مى كنند، فرماندار مى خواهد مدّت ها اين بدن بر دار باشد تا ديگر كسى جرأت قيام و شورش بر ضد اين حكومت را پيدا نكند.[30]
    ? ? ?
    نامه اى از كوفه به مدينه براى امام صادق(عليه السلام) فرستاده مى شود. در آن نامه خبر شهادت زيد ذكر شده است.
    وقتى امام اين نامه را مى خواند اشك مى ريزد. اين خبر قلب امام را به درد مى آورد، تنهايى و مظلوميّت او هيچ گاه از يادها نخواهد رفت. امام رو به اطرافيان خود مى كند و مى گويد: "زيد مردى درستكار بود، او اگر پيروز مى شد به وعده خود وفا مى كرد".[31]
    امام پول زيادى را براى يكى از شيعيان خود در كوفه مى فرستد تا در ميان خانواده كسانى كه در قيام زيد كشته شدند، تقسيم كند. به امام صادق(عليه السلام) خبر مى دهند يكى زيد را ناسزا مى گويد، امام ناراحت مى شود و در حقّ او نفرين مى كند.[32]
    ما اكنون مى دانيم كه امام صادق(عليه السلام) در قيام زيد چه نكاتى را در نظر گرفته است:
    اوّل: زيد به خاطر خدا قيام كرد و در اين راه شهيد شد.
    دوم: زيد آن قدر بزرگوار بود كه در صورت موفقيّت، حكومت را به امام صادق(عليه السلام) واگذار مى كرد.
    سوم: امام مردم زمان خود را به خوبى مى شناخت و مى دانست كه زيد شكست خواهد خورد زيرا اين زمان براى قيام مناسب نبود.
    چهارم: كسانى كه زيد را به عنوان امام و حجّت خدا انتخاب كرده اند، در اشتباه هستند، امامت عهدى آسمانى است و خدا دوازده امام را براى هدايت جامعه انتخاب كرده است.
    پنجم: امام شيعيان خود را از خطر نابودى نجات داد، اگر آنان به يارى زيد مى رفتند، باز هم اين قيام شكست مى خورد، آنان چگونه مى توانستند در مقابل 20 هزار سرباز حكومت مقاومت كنند؟
    آرى! امام مى خواست شيعه را حفظ كند، اگر همه ياران او در قيام زيد شركت مى كردند، همه آن ها كشته مى شدند و ديگر نام و يادى از تشيّع باقى نمى ماند.
    اگر حكومت مى فهميد كه امام ياران خود را به همكارى زيد فرمان داده است، امام صادق(عليه السلام) را شهيد مى كرد و بهانه خوبى هم براى كُشتن شيعيان پيدا مى كرد.
    آرى! امام به چيز ديگرى مى انديشد، او به آينده مى انديشد، او مى خواهد مكتبى بسازد كه تا هزاران سال زنده بماند.
    ? ? ?
    هشام كه از قيام زيد بسيار خشمگين است، سرانجام تصميم مى گيرد تا براى مردم كوفه سكّه هاى طلا بفرستد، او مى داند كه چگونه بايد مردم را خريد. پول، درمان هر دردى است، با پول مى شود كارى كرد كه مردم زيد و قيام او را فراموش كنند!
    سپس هشام فرمان مى دهد كه عراق را از سادات (فرزندان على(عليه السلام)) خالى نمايند، او مى داند ماندن سادات در عراق بسيار خطرناك است، هشام دستور مى دهد تا آنان را مانند اسير به مدينه ببرند.[33]
    هشام به فرماندار مدينه مى نويسد كه مواظب سادات باشد و نگذارد كه آنان از مدينه خارج شوند. سادات بايد هر هفته به فرماندارى مدينه بيايند و حضور خود را در مدينه اعلام نمايند، خروج سادات از مدينه به هر بهانه اى جُرم به شمار مى آيد. امام صادق(عليه السلام) هم كه از بزرگان سادات است، در شرايط سختى قرار گرفته است.


کتاب با موضوع امام ششم


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲: از كتاب صبح ساحل نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن