سایت استاد مهدي خداميان آرانی
۳۷. کتاب گمگشته دل | |
تعداد بازديد : | ۴۰ |
موضوع: | خانواده |
نويسنده: | مهدى خداميان |
زبان : | فارسی |
سال انتشار: | چاپ دهم، ۱۳۹۶ |
انتشارات: | بهار دلها |
در باره کتاب : | انتظار ظهور امام زمان (عج) |
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ
دورِ خانه خدا خلوت شده بود و من مى توانستم كنار درِ كعبه بايستم. آنجا جايى است كه تو روزى مى آيى، مى ايستى و فرياد بر مى آورى: "اى مردم دنيا! من مهدى هستم".
لحظاتى آنجا ايستادم و به تو فكر كردم، دلم هواى تو را كرده بود، نمى دانستم چه بايد بكنم. بر دورى تو اشك مى ريختم.
نمى دانم چه شد كه به ياد دوستان خوبم افتادم. آنها بارها از من خواسته بودند تا در مورد تو برايشان بنويسم. من دست به دعا برداشتم، شنيده بودم كه دعا در آنجا مستجاب مى شود، از خدا خواستم به من توفيق دهد تا بعد از سفر كتابى بنويسم كه جوانان بهتر بتوانند روزگار غيبت تو را بشناسند.
يك شب داشتم به دوران هاى مختلف تاريخى فكر مى كردم. با خود گفتم خوشا به حال كسانى كه در زمان پيامبر زندگى مى كردند، كسانى كه پيامبر را يارى كردند و با تمام وجود از دستورهاى آن حضرت اطاعت مى كردند. به راستى كه آنها بهترين مردم تاريخ بودند.
بعد از مدّتى فكرى به ذهنم رسيد، با خودم گفتم: ياران امام حسين(عليه السلام)كه در كربلا شهيد شدند از مردم همه زمان ها بهتر بودند، زيرا آنها جان خويش را فداى امام خود نمودند و اسلام واقعى را زنده نگه داشتند.
نمى دانم آيا تو هم با اين سخن من موافق هستى؟ آيا مى توانيم كسانى را پيدا كنيم كه از ياران امام حسين(عليه السلام) بهتر باشند؟
من مدّت ها بر اين عقيده بودم تا اين كه با سخنى از امام سجاد(عليه السلام)روبرو شدم. اين سخن برايم خيلى عجيب بود، من جواب سؤال خويش را در اين سخن يافتم.
نمى دانم نام مرا شنيده اى؟ اسم من، "جابر جُعفى" است. من يكى از شاگردان امام صادق(عليه السلام) هستم. امروز مى خواهم براى تو حكايتى را نقل كنم.
من در شهر كوفه زندگى مى كنم، خيلى دلم مى خواست كه به زيارت خانه خدا بروم. نزديك ايّام حج كه شد با جمعى از دوستان خود به سوى مكّه حركت كرديم، شكر خدا كه موفّق شديم اعمال حج را انجام دهيم!
اكنون تصميم گرفتيم تا به مدينه سفر كرده و بار ديگر امام صادق(عليه السلام) را ببينيم. آرى! هيچ چيز در دنيا براى ما مثل ديدار با امام معصوم، ارزشمند و لذّت بخش نيست.
وقتى به مدينه رسيديم چند روزى در آنجا مانديم و از حضور آن امام بزرگوار استفاده مى برديم و از سخنان او براى سعادت دنيا و آخرت خويش بهره مى گرفتيم.
همه در مسجد نشسته ايم و منتظر هستيم تا پيامبر بيايد، ديگر وقت زيادى تا اذان نمانده است، مردم كم كم براى خواندن نماز به مسجد مى آيند.
نگاه كن! اين پيامبر است كه به اين سو مى آيد، همه به احترام او از جاى خود بلند مى شوند. پيامبر به سوى محراب مى رود و نماز برپا مى شود.
بعد از نماز، پيامبر رو به مردم مى كند تا براى آنان سخن بگويد، همه منتظر هستند تا امروز هم از سخنان پيامبر بهره مند شوند.
در اين هنگام پيامبر چنين مى فرمايد: كاش مى توانستم برادرانم را ببينم!
يك روز كه نزد امام رضا(عليه السلام) رفته بودم از او در مورد روزگار ظهور سؤال نمودم، مى خواستم بدانم كه چه موقع حكومت اهل بيت(عليهم السلام) تشكيل خواهد شد، چه موقع، دنيا گمشده خود را كه همان عدالت است باز خواهد يافت؟ كى گره از كار بشر باز و گشايشى پديدار خواهد شد؟
امام رضا(عليه السلام) به من نگاهى كرد و فرمود: "مگر نمى دانى اگر در انتظار فرج باشى، همين انتظار، براى تو، فرج است؟".[۵] من با شنيدن اين سخن به فكر فرو رفتم، منظور امام از اين سخن چه بود؟
خيلى فكر كردم و به اين نتيجه رسيدم كه وقتى من منتظر ظهور باشم، در حقيقت به روشنايى و كمال رسيده ام، ظهور براى اين است كه همه انسان ها به كمال و زيبايى برسند، وقتى كه من در انتظار اين زيبايى باشم، خودم نيز زيبا مى شوم و ارزش پيدا مى كنم، چرا كه تمام فكر و ذهن من به زيبايى مى انديشد، من ديگر زيبا فكر مى كنم، اين زيبايى در زندگى من جلوه مى كند.
نام من "ابوبَصير" است، من هيچ گاه دنيا را نديدم، چون من كورِمادرزاد به دنيا آمدم. اهل كوفه هستم و از شاگردان امام صادق(عليه السلام) مى باشم. امروز مى خواهم براى شما خاطره اى را نقل كنم.
يك روز كه نزد امام صادق(عليه السلام) رفته بودم از آن حضرت سؤال كردم:
ــ آقاى من! آيا عمر من آن قدر خواهد بود كه روزگار ظهور را درك كنم؟ آيا من روزگار حكومت شما را خواهم ديد؟
ــ اى ابوبصير! آيا تو امام خود را مى شناسى؟ آيا به امام خويش معرفت دارى؟
حكومت، بسيارى از دوستان مرا در گوشه زندان جاى داده است و آنها را آزار و شكنجه مى كند، شنيده ام عدّه اى از آنها مظلومانه به شهادت رسيده اند، آنها جُرمى به غير از پيروى از آرمان اهل بيت(عليهم السلام) نداشتند. وقتى من به اين موضوع فكر مى كنم بسيار ناراحت مى شوم، تا به كى بايد شيعيان مظلوم باشند؟ تا به كى بايد اين حكومت هاى فاسد به ظلم ها و ستم هاى خود ادامه دهند؟
من همواره با ترس و اضطراب زندگى مى كنم، زن و بچّه من هميشه نگران هستند، هر لحظه ممكن است مأموران حكومتى به خانه ام بريزند و مرا دستگير كنند.
چاره اى ندارم جز اين كه دعا كنم، روزگار رهايى فرا رسد و حكومت عدل اهل بيت(عليهم السلام) تشكيل شود. بايد براى ظهور دعا كنم. نمى دانم آيا آن قدر زنده خواهم ماند كه آن روزگار را ببينم يا نه؟ خوشا به حال كسانى كه در روزگار ظهور خواهند بود و حضرت مهدى(عليه السلام) را يارى خواهند كرد.
امروز تصميم گرفتم تا به خانه امام صادق(عليه السلام) بروم تا شايد قدرى آرام شوم، ديدار امام معصوم مى تواند به قلب من آرامش بدهد. آنجا را نگاه كن! آنجا خانه امام است، من تا لحظه اى ديگر كنار او خواهم بود.
به چه فكر مى كنى؟ رفيق! چرا زانوى غم به بغل گرفته اى؟ چرا نااميد شده اى؟
شيعه امام زمان كه نبايد نااميد شود، درست است كه زمانه بدى است و سختى ها بر تو هجوم آورده، امّا تو بايد مثل كوه استوار باشى و دريايى از اميد در وجودت موج بزند.
مثل اين است كه فايده اى ندارد! تو هنوز هم به سياهى ها فكر مى كنى، من بايد كارى انجام دهم كه تو مثبت انديشه كنى. آرى! تو قدرى نياز به انرژى مثبت دارى.
ــ آيا خودت هم با من موافق هستى يا نه؟ من نمى گويم سختى وجود ندارد، بلكه مى گويم تو نبايد روى اين سختى ها تمركز كنى، حرف من اين است.
امام صادق(عليه السلام) فرمود: "روزگارى فرا خواهد مى رسد كه امامِ تو از ديده ها پنهان مى شود و دوران غيبت از راه مى رسد، تو بايد بدانى كه در آن روزگار، خدا از بندگان خويش رضايت بيشترى دارد. خدا كسانى كه در آن شرايط بر عقيده مهدويّت باقى مانده اند را خيلى دوست دارد.
در آن روزگار شما هر صبح و شب منتظر ظهور باشيد و بدانيد كه غيبت امام در دل شيعيانِ واقعى، هرگز شكّ و شبهه اى وارد نمى كند، اگر خدا مى دانست كه با غيبت، بندگان خوبش دچار ترديد مى شوند هرگز امام زمان را از ديده ها پنهان نمى كرد".[۹] * * * اسم من "زُراره" است، من يكى از ياران امام صادق(عليه السلام) هستم، يك روز آن حضرت رو به من كرد و چنين فرمود:
يادم نمى رود روزى كه براى شنا به استخر رفته بودم، البتّه من شناگر ماهرى نيستم، بيشتر مواقع، براى رفع خستگى به آب مى زنم. همين طور كه مشغول شنا بودم، نگاهم به نوجوانى ده ساله افتاد كه داشت در آب دست و پا مى زد، او ناخودآگاه به قسمت عميق تر استخر آمده بود، خداى من! او داشت در آب غرق مى شد!
با عجله به سوى او رفتم، او را در آغوش گرفتم و از آب بيرون آوردم و به كنار استخر بردم، بعد از مدّتى حال او خوب شد، امّا من هيچ گاه اين خاطره را فراموش نمى كنم، وقتى كه آن نوجوان در حال غرق شدن بود، با تمام وجودش التماس مى كرد كه كسى او را نجات بدهد. او حتّى نمى توانست فرياد بزند، من فقط چشمان او را مى ديدم كه يك دنيا حرف مى زد.
خلاصه آن روز من يك "غريق" را ديدم، كسى كه داشت در آب غرق مى شد.
اكنون كه اين خاطره را برايت گفتم، مى خواهم سخنى از امام صادق(عليه السلام) را برايت نقل كنم. يك روز ابن سَنان خدمت آن حضرت رسيده بود. آن روز امام به او رو كرد و چنين گفت:
ــ آقاى من! فدايت شوم! زمان ظهور كى فرا خواهد رسيد؟ كى حكومت شما تشكيل خواهد شد؟ كى به ظلم و ستم پايان خواهيد داد؟
ــ بدان كه هر كس براى ظهور، وقت و زمانى را معيّن كند، دروغگوست. ما هرگز زمانى را به عنوان زمان ظهور معيّن نمى كنيم. شما مواظب باشيد كه فريب شيّادان را نخوريد.
ــ يعنى هر كس كه زمان ظهور را معيّن كند دروغگوست؟
ــ آرى! از اين به بعد هر وقت شنيدى يك نفر براى ظهور وقت معيّن مى كند، بدون هيچ واهمه و ترسى او را دروغگو بخوان. او دروغگوست، ما اهل بيت(عليهم السلام)هرگز براى ظهور زمانى را مشخّص نمى كنيم.
اينجا شهر كوفه است، من در مسجد كوفه نشسته ام، مولايم على(عليه السلام) در حال نماز است، من منتظر هستم تا نماز او تمام شود تا نزد او بروم و از سخنانش بهره مند شوم.
لحظاتى مى گذرد، نماز تمام مى شود، از جاى خود برمى خيزم و به سوى محراب مى روم و نزد امام خود مى نشينم. سلام مى كنم و جواب مى شنوم. او با مهربانى به من نگاه مى كند و من آرامش را در قلب خود مى يابم.
اكنون او صدايم مى كند و من در پاسخ مى گويم:
ــ فدايت شوم مولاى من!
ــ آقاى من! تا كى بايد صبر كنيم و شاهد باشيم كه ستمكاران بر روى زمين حكومت كنند؟ تا كى بايد ببينيم كه حقوق مردم پايمال مى شود و خون بى گناهان بر روى زمين ريخته مى شود؟
ــ شيعيان من! مواظب باشيد كه مبادا عجله كردن در امر ظهور شما را از راه راست منحرف كند! گروه زيادى به خاطر همين عجله كردن، دين خود را از دست دادند. بدانيد كه خدا با عجله كردن بندگان خود هرگز عجله نمى كند. ظهورى كه شما در انتظار آن هستيد زمان خاص خود را دارد، بايد آن زمان فرا برسد، وقتى زمان آن فرا رسيد حتّى يك لحظه هم تأخير نخواهد شد.
دوست من! اين هم سخنى ديگر از امام صادق(عليه السلام) بود كه براى تو نقل كردم. ما بايد براى ظهور امام زمان دعا كنيم، امّا بايد تسليم امر خدا باشيم و هرگز عجله نكنيم.[۱۵]
شب معراج بود و من به آسمان ها رفته بودم، آن شب، من مهمانِ خدا بودم، فرشتگان همه به ديدارم آمده بودند، بعد از ديدار آنها، من به سوى ملكوت رفتم، لحظه وصال فرا رسيده بود. صدايى به گوشم رسيد:
اى محمّد! تو بنده من هستى و من خداى تو!
فقط مرا عبادت كن و فقط براى من سجده نما و فقط بر من توكّل كن كه من تو را بنده خوب و پيامبر خود قرار دادم و برادرت على را به عنوان جانشين تو انتخاب نمودم.
على، نماينده من در روى زمين است و امام و پيشواى بندگان من است و اوست كه دين مرا زنده نگه خواهد داشت.
آخر چگونه ممكن است يك نفر بيش از هزار سال عمر كند؟
اين امام زمانى كه شما به او اعتقاد داريد كى مى آيد؟
چرا تا به حال نيامده است؟
اين سؤالات براى شما بسيار آشناست، بارها و بارها آن را شنيده ايم، دشمنان مكتب تشيّع تلاش مى كنند با اين سؤالات، اعتقاد به مهدويّت را در ميان جوانان ما به چالش بكشند.
روزهاى پايانى عمر پيامبر است، ديگر همه فهميده اند كه به زودى پيامبر از ميان آنها خواهد رفت و به اوج آسمان ها پرخواهد كشيد.
آنجا را نگاه كن! فاطمه(عليها السلام)، دختر پيامبر به سوى خانه پدر مى رود، او مى خواهد ديدارى با پدر تازه كند ، وقتى او وارد اتاق مى شود اشك در چشمانش حلقه مى زند .
پيامبر نگاهى به دخترش مى كند و مى گويد:
ــ دخترم ! چرا گريه مى كنى ؟
آيا مى خواهى در روز قيامت كنار حضرت على(عليه السلام) و در درجه او باشى؟
حتماً مى گويى: آخر چگونه چنين چيزى ممكن است؟
چگونه ممكن است يك نفرى مثل من به آن مقام برسد. من هرگز نمى توانم خاك پاى مولاى خود هم باشم; چه برسد كه بخواهم در همان درجه اى از بهشت باشم كه مولايم در آنجاست.
امّا تو مى توانى به اين مقام برسى، اين سخن من نيست، اين سخن مولايم على(عليه السلام) است.
نام من "اَصبَغ" است، يكى از ياران حضرت على(عليه السلام) هستم، اكنون مى خواهم يك خاطره براى شما نقل كنم:
روزى از روزها دلم براى مولايم تنگ شده بود، با خود گفتم نزد آن حضرت بروم. از خانه بيرون آمدم و به مسجد كوفه رفتم، وقتى به مسجد رسيدم ديدم مولايم در گوشه اى از مسجد نشسته است و به چيزى فكر مى كند، آثار حزن و اندوه را در صورت او مى ديدم.
سلام كردم و او جواب مرا داد و بار ديگر به فكر فرو رفت. نمى دانستم چه چيزى مولاى مرا ناراحت كرده است. رو به او كردم و گفتم:
ــ مولاى من! به چه فكر مى كنى و چرا اندوهگين هستى؟
مهمان امام صادق(عليه السلام) بودم، منتظر بودم تا آن حضرت برايم سخنى بگويد، او رو به من كرد و گفت:
روزگارى خواهد آمد كه امام زمان شما از ديده ها پنهان خواهد شد و همه شما آن روز امتحان خواهيد شد تا مقدار ايمان شما به امام خود مشخّص گردد.
در آن روز عدّه اى خواهند گفت كه امام زمان مرده است!! امّا مؤمنان در انتظار او خواهند بود و در دورى او اشك خواهند ريخت.
روزگار غيبت امام زمان، روزگار سختى خواهد بود و بسيارى از مردم از دين خدا بيرون خواهند رفت، فقط كسانى به راه درست باقى خواهند ماند كه خداوند آنها را انتخاب كرده باشد.
من آموخته ام كه بايد اهل فهم و تدبّر باشم و قرآن را فقط براى ثواب نخوانم، قرآن كتابى است كه برنامه زندگى ما را بيان كرده است، وقتى مى بينم عدّه اى بارها و بارها قرآن را از اوّل تا آخر مى خوانند ولى هيچ توجّهى به معناى آن نمى كنند، ناراحت مى شوم.
روزى از روزها كه داشتم قرآن را مى خواندم به اين آيه رسيدم: (وَ اَسبَغَ عَلَيكُم نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً).[۲۳] به فكر فرو رفتم، منظور خدا از اين آيه چيست.خدا مى گويد: "من به شما نعمت هاى آشكار و پنهان داده ام". چقدر خوب بود كه تفسيراين آيه را مى دانستم. آيا موافقى با هم به ديدار امام كاظم(عليه السلام) برويم و اين سؤال را از او بپرسيم؟
ــ مولاى من! منظور خدا از نعمت آشكار و پنهان در اين آيه چيست؟
ــ تو كيستى و از من چه مى خواهى؟
ــ نويسنده اى هستم كه براى جوانان كتاب مى نويسم.
ــ خوب. چرا دنبال من مى آيى، برو كتابت را بنويس!
ــ يونس! من شما را مى شناسم. شما يكى از بهترين ياران امام كاظم(عليه السلام)هستيد، فكر مى كنم الان هم نزد آن حضرت مى رويد، اجازه بده من هم همراهت بيايم.
قسم به كسى كه جان من در دست اوست، روزگارى فرا مى رسد كه فرزند من، مهدى از ديده ها پنهان مى شود، آن روز مردم در ولادت او شكّ مى كنند، عدّه اى مى گويند كه ما ديگر هيچ نيازى به آل محمّد(عليهم السلام) نداريم!
هر كس آن روزگار را درك كند، بايد بسيار هوشيار باشد تا مبادا دين خود را از دست بدهد.
مبادا در آن روز شكّ به دل خود راه بدهيد. شيطان مى خواهد ايمان شما را از شما بربايد.
فراموش نكنيد، شيطان بود كه حضرت آدم را از بهشت بيرون راند، مواظب دسيسه هاى او باشيد، از خدا يارى بجوييد.[۲۶]
دلم مى خواهد با شاعران روزگار خويش چنين سخن بگويم: چرا شما براى خليفه ستمكار شعر مى گوييد و او را مدح مى كنيد؟ از خدا نمى ترسيد؟
مى دانم كه خليفه به شما سكّه هاى طلاى زيادى مى دهد، امّا بدانيد اين سكّه هايى كه شما با آن خوشحال مى شويد، چيزى جز آتش جهنّم نيست.
شما اين همه ظلم و ستم را مى بينيد و باز هم براى عدالت دروغين خليفه شعر مى سازيد؟ واى بر شما!
به من مى گوييد كه ما هنرمند هستيم و بايد كار خود را بكنيم، امّا شما دروغ مى گوييد، شما هنرمند نيستيد، هنرمند كسى است كه همچون من، حكومت به دنبال سرِ اوست و براى كشتنش جايزه قرار داده است!
نمى دانم تا به حال به شهر رى رفته اى تا "شاه عبدالعظيم" را زيارت كنى؟ او يكى از نوادگان امام حسن(عليه السلام) است كه از مدينه به شهر رى هجرت كرد و در همان شهر از دنيا رفت.
امروز قبر او، يكى از زيارتگاه هاى كشور عزيزمان ايران است.
او در زمان امام جواد(عليه السلام) زندگى مى كرد. اكنون مى خواهم حديثى را كه او از امام جواد(عليه السلام)نقل كرده، براى شما بگويم:
يك روز كه او به ديدار امام جواد(عليه السلام) رفته بود، آن حضرت به او چنين فرمود: "ولادت امام قائم كه دنيا را پر از عدل و داد خواهد كرد، بر همه مخفى خواهد بود، او مدّتى طولانى از ديده ها پنهان خواهد بود. وقتى سيصد و سيزده نفر از يارانش گرد او جمع شوند او ظهور خواهد كرد. اين سيصد و سيزده نفر از تمام دنيا به سوى او خواهند آمد. بعد از آن، وقتى لشكر ده هزار نفرى او آماده شود او قيام خواهد كرد و دشمنانش را به سزاى اعمالشان خواهد رسانيد".[۲۸]
من به ديدار امام جواد(عليه السلام) رفته بودم و دوست داشتم از آن حضرت در مورد امام دوازدهم سؤالى بكنم. به او گفتم: آقاى من! امام بعد از امام حسن عسكرى چه كسى خواهد بود؟
ناگهان ديدم كه امام جواد(عليه السلام) شروع به گريه كردن كرد. من خيلى تعجّب كردم، راز اين گريه امام بر من مخفى بود. قطرات اشك از گونه امام جواد(عليه السلام)فرو مى غلتيد. لحظاتى گذشت و بعد از آن در جواب من چنين فرمود:
ــ اى پسر ابى دُلَف! بدان كه امام دوازدهم، همان امام قائم است؟
ــ مولاى من! چرا آن حضرت را "قائم" مى نامند؟
نام من "سَدير" است. من همراه با دوستانم از كوفه به مدينه آمديم تا به ديدار امام صادق(عليه السلام) برويم. راه طولانى كوفه تا مدينه را به عشق ديدار امام خود پشت سر گذاشتيم. وقتى به مدينه رسيديم اوّل به زيارت حرم پيامبر رفتيم و بعد از آن به سوى خانه امام صادق(عليه السلام) رهسپار شديم. من وقتى وارد خانه آن حضرت شدم، منظره اى را ديدم كه خيلى تعجّب كردم. ديدم كه امام صادق روى زمين نشسته است و مشغول گريه است. من خودم قطرات اشك را ديدم كه از صورت امام فرو مى غلتيد.
ما سلام كرديم و جواب شنيديم. بعد از آن ديديم كه امام چنين سخن مى گويد:
آقاى من! غيبت و دورى تو خواب را از چشم من ربوده است، كاسه صبرم را لبريز كرده است. من در دورى تو، ديگر آرام و قرار ندارم.
مولاى من! غيبت تو غم ها را به دل من آورده است...
دوست خوب من! اكنون مى خواهم دعايى را براى شما بنويسم كه نائب دومِ امام زمان در عصر "غيبت صُغرى" آن را نقل كرده است:
خدايا! مرا در راه اطاعت از امام خود موفّق بدار، همان امامى كه او را از ديده ها پنهان نموده اى.
مى دانم كه امامِ من، منتظر فرمان توست تا به او دستور دهى و او ظهور كند.
خدايا! تو خود بهتر مى دانى كه چه موقع بايد اجازه ظهور امام مرا بدهى، پس به من صبرى عنايت كن تا در امر ظهور، عجله نكنم. خدايا! مرا در اين امر ظهور، بردبار قرار بده تا نه تعجيل آن را بخواهم و نه تأخير آن را!
ــ اى موسى! ما تا كى بايد زير اين همه ظلم و ستم باشيم؟ خدا كى مى خواهد ما را از دست اين همه ظلم ها و ستم ها نجات بدهد.
ــ شما بايد صد و هفتاد سال ديگر صبر كنيد تا نجات دهنده شما بيايد و شما را از ظلم و ستم فرعونيان نجات بدهد.
ــ اى موسى! ما طاقت نداريم اين همه سال صبر كنيم. آيا راهى نيست كه روزگار رهايى ما فرا برسد؟
ــ تنها راه آن، دعا است. اگر از صميم قلب از خدا بخواهيد، او دعاى شما را مستجاب خواهد كرد.
آيا مى دانى بزرگ ترين آرزوى من چيست؟
آيا مى دانى من همواره چه خواسته اى را از خداى خويش طلب مى كنم؟ من آرزو دارم روزگار ظهور را درك كنم و جان خويش را فداى مولاى مهربان خود نمايم.
اين سخن جوانى بود كه با من سخن مى گفت، او مى دانست كه افراد بسيارى قبل از او اين آرزو را داشته اند، امّا مرگ به آنها فرصت نداد و آنها از دنيا رفتند و به آرزوى خود نرسيدند.
من وقتى اين سخن او را شنيدم با خود گفتم خوب است سخن امام صادق(عليه السلام)را براى او بگويم.
ــ وقتى تو روز جديدى را آغاز مى كنى حتماً يك سجده شكر به جا بياور.
ــ سجده شكر براى چه؟ مگر من بيكار هستم. بايد زود، سر كار بروم، وقت ندارم.
ــ حالا اگر وقت ندارى كه سجده بروى پس در قلب خودت از خدا تشكّر كن.
ــ تشكّر براى چه؟
سلام مرا به دوستانم برسان و پيام مرا به آنان برسان!
اين سخن امام صادق(عليه السلام) است كه هنوز در گوشم طنين انداز است. از شما چه پنهان كه از آن روز ديگر زندگى من عوض شد، چگونه بگويم. زندگى من معناى ديگرى يافت. امام از من خواسته بود تا پيامى را به همه شيعيان برسانم و من هم از هر فرصتى براى اين كار استفاده مى كردم.
مى دانم تو هم دوست دارى كه پيام امام را برايت بگويم. راستى نمى خواهى اسم مرا بدانى؟ من "ابن سِرحان" هستم. اين هم پيام امام صادق(عليه السلام) كه به من چنين فرمود:
وقتى شيعيان ما دور هم جمع مى شوند و در مورد ما اهل بيت سخن مى گويند، فرشتگان براى آنها دعا مى كنند و از خدا براى آنها طلب رحمت و بخشش مى كنند.
حتماً مى دانى كه خداوند، در قرآن، هدف از آفرينش انسان را عبادت و بندگى معرّفى كرده است.
(ما خَلَقتُ الجِّنَ وَ الانسَ إلاّ لِيَعبُدُونَ).[۳۶] جنّ و انسان را فقط براى عبادت خلق نمودم.
اكنون كه دانستى هدف خلقت چيست، مى خواهم يك سؤال از شما بپرسم: به نظر شما بهترين عبادت ها كدام است؟
بار خدايا! من امروز صبح و در همه روزهاى زندگى ام، با امام خود تجديد پيمان مى كنم.
من تلاش مى كنم تا هرگز از اين پيمان خود دست برندارم و آن را فراموش نكنم.
اى خداى مهربان!
از تو مى خواهم تا مرا از ياران باوفاى امام قرار بدهى. من دوست دارم از كسانى باشم كه جانشان را فداى او مى كنند و در ركاب او به فيض شهادت مى رسند.
ــ پيرمرد چرا گريه مى كنى؟ چه شده است؟
ــ اى امام صادق(عليه السلام)! چرا گريه نكنم؟ آقاى من! از جوانى تا به امروز منتظر ظهور دولت شما هستم. هر روز پيش خود گفته ام كه به زودى حكومت شما تشكيل خواهد شد و من روزگار عزّت شما را خواهم ديد. اكنون ديگر پير شده ام و مرگ در چند قدمى من است. من هنوز به آرزوى خود نرسيدم.
ــ اى پيرمرد! نگران نباش! اگر تو آن قدر زنده بمانى كه قائم ما را ببينى خداوند به تو مقامى بس بزرگ خواهد داد.
ــ امّا اگر مرگ من فرا برسد و من تا آن موقع زنده نباشم چه مى شود؟
قبول باشد، امشب شب قدر است و تو از اوّل شب تا الان كه سحر است، مشغول دعا و نيايش بودى. اكنون كجا مى روى؟ ديگر وقت زيادى تا اذان صبح باقى نمانده است.
جواب مرا نمى دهى و به راه خودت ادامه مى دهى. من هم به دنبال تو مى آيم. تو در كوچه اى مى پيچى كه بوى بهشت به مشام مى رسد، كنار خانه اى مى ايستى، در مى زنى و وارد خانه مى شوى.
اكنون مى فهمم كه تو چقدر باهوش هستى. تو مى خواستى در بهترين لحظه سال، كنار امام خود باشى.
آفرين بر تو!
اينجا قم است، پايتخت فرهنگى شيعيان. مردم اين شهر از ابتدا با عشق به اهل بيت پيامبر آشنا شده اند و همواره تلاش مى كنند در راه و آرمان آنان قدم بردارند.
آنجا را نگاه كن! كنار رودخانه، مردم مشغول ساختن مسجد هستند. همه از پير و جوان در ساختن اين مسجد كمك مى كنند. آن پيرمرد را مى بينى كه در آنجا كار مى كند. او گمشده من و توست. او "احمدبن اسحاق" است. او نماينده امام عسكرى(عليه السلام) در اين شهر است. مردم به او احترام زيادى مى گذارند و او را شيخ صدا مى زنند.
تو رو به من مى كنى و مى گويى:
ــ اگر او شيخ قم است پس چرا دارد مثل بقيّه كار مى كند؟
وقتى ابرها روى خورشيد را مى پوشانند، هنوز هم مى توانى از نور خورشيد استفاده كنى، روشنايى روز از همين خورشيد است، اصلاً وجود روز به خاطر همين خورشيد است، اگر خورشيد نباشد، دنيا در سرما و تاريكى نابود مى شود.
از تو مى خواهم در مورد خورشيد فكر كنى، اگر بتوانى خورشيد و اثرات آن را بشناسى، هرگز ابرها را مانع نمى دانى. اين ابرها نمى توانند تو را از فيض خورشيد محروم كنند.
دوست من!
اكنون مى خواهم سخنى از امام صادق(عليه السلام) را برايت نقل كنم.
اين روزها مردم اصفهان هنوز با مكتب اهل بيت(عليهم السلام) آشنا نشده اند، دستگاه تبليغات حكومت نمى گذاشت مردم با امامان معصوم(عليهم السلام) ارتباط داشته باشند، براى همين در آن شهر، شيعه كمى يافت مى شود. البتّه من مى دانم به زودى اين شهر به يكى از شهرهاى مهمّى تبديل خواهد شد كه قلب مردم آن براى عشق به اهل بيت(عليهم السلام) خواهد تپيد.
به هر حال، اسم من "عبد الرّحمان" است و در اصفهان زندگى مى كنم. امّا تعداد شيعيان بسيار كم است، شيعه شدن هر كدام از ما داستان جالبى دارد، امروز مى خواهم داستان شيعه شدن خودم را برايت بگويم.
من مرد فقيرى بودم، روزگار سختى بر من مى گذشت، به هر درى مى زدم تا شايد بتوانم از اين فقر و ندارى نجات پيدا كنم، موفّق نمى شدم.
من هميشه شرمنده همسر و دخترانم بودم، مى دانى كه براى يك مرد سخت است نتواند باعث خوشحالى و خوشبختى خانواده خود بشود.
مولاى من! آقاى من!
كاش مى دانستم كه تو در كجا هستى! بر من سخت است كه بتوانم همه مردم را ببينم امّا از ديدار تو محروم باشم! صداى همه را بشنوم و صداى تو را نشنوم!
چشمان من براى تو گريان است، بر من سخت است ببينم كه ديگران تو را از ياد برده اند.
آيا كسى هست در گريه كردن مرا يارى كند؟
در پايان، دعايى را كه نايب دوم امام زمان(عليه السلام) در غيبت "صُغرى" بيان كرده است، براى شما مى نويسم. چقدر زيباست كه ما همواره خداى خويش را اين گونه بخوانيم و هرگز از ياد امام خويش غافل نشويم:
? ? ?
بار خدايا! روزگارى است كه امامِ من از ديده ها پنهان شده است! ، از تو مى خواهم كمكم كنى تا من دست از دين و آيين خود برندارم. من به تو پناه مى برم از اين كه طولانى شدن روزگار غيبت، باعث شكّ و ترديد من بشود.
از تو مى خواهم كه توفيق دهى تا هميشه به ياد امامِ خود باشم و او را فراموش نكنم.توفيقم بده براى ظهور او دعا كنم! مرا در زمره ياران او قرار ده!
۱ . الاحتجاج على أهل اللجاج ، أبو منصور أحمد بن علي الطبرسي (ت ۶۲۰ هـ )، تحقيق: إبراهيم البهادري ومحمّد هادي به، طهران : دار الاُسوة ، الطبعة الاُولى ، ۱۴۱۳ هـ .
۲ . الاختصاص ، المنسوب إلى أبي عبد الله محمّد بن محمّد بن النعمان العكبري البغدادي المعروف بالشيخ المفيد (ت ۴۱۳ هـ ) ، تحقيق : علي أكبر الغفّاري ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامي ، الطبعة الرابعة ، ۱۴۱۴ هـ .
۳ . إعلام الورى بأعلام الهدى ، أبو علي الفضل بن الحسن الطبرسي (ت ۵۴۸ هـ ) ، تحقيق : علي أكبر الغفّاري ، بيروت : دارالمعرفة ، الطبعة الاُولى ، ۱۳۹۹ هـ .
۴ . أعيان الشيعة ، محسن بن عبد الكريم الأمين الحسيني العاملي الشقرائي (ت ۱۳۷۱ هـ ) ، إعداد: السيّد حسن الأمين ، بيروت : دارالتعارف ، الطبعة الخامسة، ۱۴۰۳ هـ .