روزهاى پايانى عمر پيامبر است، ديگر همه فهميده اند كه به زودى پيامبر از ميان آنها خواهد رفت و به اوج آسمان ها پرخواهد كشيد.
آنجا را نگاه كن! فاطمه(عليها السلام)، دختر پيامبر به سوى خانه پدر مى رود، او مى خواهد ديدارى با پدر تازه كند ، وقتى او وارد اتاق مى شود اشك در چشمانش حلقه مى زند .
پيامبر نگاهى به دخترش مى كند و مى گويد:
ــ دخترم ! چرا گريه مى كنى ؟
ــ چرا گريه نكنم حال آن كه تو را در اين حالت مى بينم؟ ما بعد از تو چه خواهيم كرد ؟
ــ دخترم ! صبر داشته باش و به خدا توكّل كن .
غم در چهره فاطمه(عليها السلام) آشكار است ، پيامبر مى خواهد سخنى بگويد تا دل دخترش شاد شود .
براى همين ، با دخترش چنين مى گويد : "فاطمه جانم ، آيا فراموش كرده اى كه من ، پدر تو هستم و شوهر تو ، على ، جانشين من است ، مگر على بهترين مردم نيست ؟ مگر او اوّلين كسى نيست كه به من ايمان آورده ؟ مگر او شجاع ترين مردم نيست؟" .
نگاه كن كه چگونه لبخند شادى بر صورت حضرت فاطمه(عليها السلام) نقش مى بندد .
پيامبر سخن خود را ادامه مى دهد :
ــ آيا خوشحال شدى ، دخترم ؟ آيا مى خواهى باز هم برايت سخن بگويم تا بيشتر خوشحال شوى ؟
ــ آرى!
ــ دخترم ! بدان آن مهدى كه عيسى پشت سر او نماز مى خواند از فرزندان تو مى باشد .
اينجاست كه حضرت فاطمه(عليها السلام) خيلى خوشحال مى شود و ديگر از آن غم و اندوه اثرى در چهره او باقى نمى ماند .
[19]