اينجا شهر كوفه است، من در مسجد كوفه نشسته ام، مولايم على(عليه السلام) در حال نماز است، من منتظر هستم تا نماز او تمام شود تا نزد او بروم و از سخنانش بهره مند شوم.
لحظاتى مى گذرد، نماز تمام مى شود، از جاى خود برمى خيزم و به سوى محراب مى روم و نزد امام خود مى نشينم. سلام مى كنم و جواب مى شنوم. او با مهربانى به من نگاه مى كند و من آرامش را در قلب خود مى يابم.
اكنون او صدايم مى كند و من در پاسخ مى گويم:
ــ فدايت شوم مولاى من!
ــ روزى كه شيعيان دچار اختلاف شوند تو چه خواهى كرد؟ روزگارى كه هر گروه از گروه ديگر بيزارى بجويد و شيعيان من يكديگر را دروغگو خطاب كنند.
ــ آيا چنين روزى فرا خواهد رسيد؟
ــ آرى!
ــ به راستى در آن روزگار هيچ خيرى نخواهد بود.
ــ چنين مگو ! تو مى توانى تمام خوبى ها را در آن زمان بيابى، زيرا در همان روزگار مهدى ما ظهور خواهد كرد.
[14]