کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل سى وهفت

      فصل سى وهفت


    اين روزها مردم اصفهان هنوز با مكتب اهل بيت(عليهم السلام) آشنا نشده اند، دستگاه تبليغات حكومت نمى گذاشت مردم با امامان معصوم(عليهم السلام) ارتباط داشته باشند، براى همين در آن شهر، شيعه كمى يافت مى شود. البتّه من مى دانم به زودى اين شهر به يكى از شهرهاى مهمّى تبديل خواهد شد كه قلب مردم آن براى عشق به اهل بيت(عليهم السلام) خواهد تپيد.
    به هر حال، اسم من "عبد الرّحمان" است و در اصفهان زندگى مى كنم. امّا تعداد شيعيان بسيار كم است، شيعه شدن هر كدام از ما داستان جالبى دارد، امروز مى خواهم داستان شيعه شدن خودم را برايت بگويم.
    من مرد فقيرى بودم، روزگار سختى بر من مى گذشت، به هر درى مى زدم تا شايد بتوانم از اين فقر و ندارى نجات پيدا كنم، موفّق نمى شدم.
    من هميشه شرمنده همسر و دخترانم بودم، مى دانى كه براى يك مرد سخت است نتواند باعث خوشحالى و خوشبختى خانواده خود بشود.
    وقتى وضع بدتر شد كه فرماندار اصفهان مرا از آن شهر بيرون كرد، اين ديگر براى من قابل تحمّل نبود، تصميم گرفتم به بغداد سفر كنم و درد دل خويش را با خليفه بگويم. آن روزها من خيال مى كردم كه متوكّل عبّاسى، نماينده خدا بر روى زمين است و اطاعت او بر همه ما واجب است.
    به سوى بغداد حركت كردم، تا آن روز چيز زيادى از اهل بيت نشنيده بودم. من نمى دانستم كه امام زمان من، امام هادى است و من بايد به ولايت او اعتقاد داشته باشم.
    خلاصه، بعد از پيمودن راه طولانى به بغداد رسيدم و با خود گفتم هر چه زودتر به قصر خليفه بروم و مشكل خود را با او در ميان بگذارم. وقتى به آستانه قصر رسيدم ديدم، هياهويى بر پا شده بود، مأموران همه ايستاده اند، از يكى پرسيدم چه خبر شده است؟ او گفت كه حضرت خليفه بر امامِ شيعيان غضب كرده و دستور داده است او را به قصر بياورند. حضرت خليفه مى خواهد او را مجازات كند، فكر مى كنم ديگر روز قتل امامِ شيعيان فرا رسيده است.
    من تعجّب كردم، شيعيان ديگر كيستند؟ امام آنها كيست؟ مگر همه ما يك رهبر بيشتر داريم كه آن هم متوكّل است، آيا شيعيان براى خود رهبرى غير از خليفه دارند؟
    اين سؤالاتى بود كه ذهن مرا مشغول به خود كرده بود، با خود گفتم صبر مى كنم تا امامِ شيعيان را ببينم.
    لحظاتى گذشت، ناگهان ديدم كه مأموران زيادى دور يك نفر حلقه زده اند، سرم را بالا آوردم، آقايى را ديدم كه لبخند به لب داشت. نمى دانم چه شد كه ناگهان قلبم فرو ريخت، محبّت او به دلم آمد، احساس كردم كه اين آقا را خيلى دوست دارم. با خود گفتم: آخر چرا متوكّل مى خواهد اين آقا را به قتل برساند؟
    اينجا بود كه آرام شروع به دعا كردم: خدايا! از تو مى خواهم اين آقا را از شرّ متوكّل نجات دهى! خدايا! خودت نگهدار او باش!
    من مشغول دعا بودم كه ديدم آن آقا به من نزديك شد، وقتى درست مقابل من رسيد چنين گفت: خدا دعاى تو را مستجاب كرد و عمر تو را طولانى و به تو ثروت زياد و پسران متعددى عطا خواهد كرد.
    وقتى اين سخنان را شنيدم، خيلى تعجّب كردم، اين آقا كيست كه از راز دل من خبر دارد؟
    آن آقا وارد قصر شد، من منتظر ماندم، ديدم كه بعد از مدّتى به سلامت از قصر خارج شد. من خدا را شكر نمودم.
    به اصفهان بازگشتم، بعد از مدّتى كوتاه، دنيا به من رو كرد، آيا مى دانى الان در خانه چقدر پول نقد دارم؟
    به بركت دعاى امام هادى، همين الان يك ميليون سكّه نقره در خانه خود دارم، اين غير از آب و املاكى است كه در اصفهان خريدارى كرده ام.
    ديگر براى تو چه بگويم؟ خدا به بركت دعاى امام، چندين پسر به من داد، امروز من خوشبخت ترين مرد اين شهر هستم. اين فقط به خاطر دعايى بود كه امام براى من نمود.
    آرى! من يك بار فقط يك بار براى امام زمان خود دعا كردم، او هم به خاطر اين دعاى من، در حقّ من دعا كرد و زندگى من اين قدر بركت گرفت.
    اكنون با تو هستم. تو چقدر براى امام زمان خود دعا مى كنى؟ تو كه باور دارى او متوجّه دعاهاى تو مى شود، كارى كن او براى تو دعا كند.[44]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۳۷: از كتاب گمگشته دل نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن