سایت استاد مهدي خداميان آرانی
۷۶. کتاب پنجره اول | |
تعداد بازديد : | ۵۱ |
موضوع: | عرفان و معنويت |
نويسنده: | مهدى خداميان |
زبان : | فارسی |
سال انتشار: | چاپ اول، ۱۳۹۶ |
انتشارات: | بهار دلها |
در باره کتاب : | در جستجوى حقيقت و معنويت |
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
شما در حال خواندن كتاب "پنجره اوّل" هستيد و حتماً دوست داريد بدانيد هدف من در كتاب هايى كه با نام "پنجره" منتشر مى كنم، چيست. وقتى جوان بودم، دوست داشتم با انديشه هايى آشنا بشوم كه مرا به سوى معنويّت سوق دهد. اكنون چهل سال دارم و تجربه ها كسب كرده ام. من خلاصه آنچه را كه سال ها در كتاب هاى مختلف خواندم در اين كتب به رشته تحرير درآورده ام.
من سخنانى را در اين جا بيان مى كنم كه آرزو داشتم در جوانى بدانم!
در اين كتاب از افكار استاد على صفايى حائرى بسيار بهره برده ام; به همين دليل اين كتاب را به مقام والاى ايشان تقديم مى كنم.
براستى چه چيز مرا آرام مى كند؟ آيا دنيا با اين همه زيبايى و بزرگى، مى تواند من را به آرامش برساند؟
من افراد زيادى را ديده ام كه در ثروت و خوشى غرق بوده و در آخر، به پوچى رسيده اند. آرى! كسانى كه آسمان را فراموش كنند، به پوچى مى رسند.
بارها شنيده ام كه ثروتمندان دست به خودكشى زده اند. چه بسيار افرادى كه ثروت زيادى دارند، ولى قلب شان بى قرار است; آنان از خود مى پرسند: "اين زندگى با اين همه خوشى، چه معنايى دارد و خاصيّت آن چيست؟"
آنان اسير زندگى يكنواخت شده اند و نمى دانند چه مى خواهند; عمرى به دنبال دنيا بوده اند، اكنون كه به آن رسيده و آن را در آغوش كشيده اند، آن را پوچ مى يابند. آنان مى دانند كه عاقبت بايد به مرگ و جدايى تن بدهند.
انسان بايد در زندگى هدف داشته باشد، به دنبال اميد و آرزويى باشد، زندگى بى هدف، لذّت بخش نيست. اگر دنيا و لذّت هاى آن هدف من باشد، وقتى به آن برسم، آن وقت است كه به بن بست و پوچى مى رسم.
اساس دنيا بر "حركت" است، شب مى رود، روز مى آيد، بهار مى رود، پاييز مى رسد، كسى كه دل به بهار ببندد، با رسيدن پاييز، نااميد مى شود. اين دنيا ناآرام است. هيچ چيز در اين دنيا، ثابت نمى ماند، چرا من اسير بهار شوم!! هركس اسير زيبايى بهار شد، با ديدن پاييز، حسرت مى خورد، اشك مى ريزد. كسى كه عاشق خط و خال يار مى شود، وقتى يارش در آغوش قبر مى خوابد، اشك مى ريزد.
خوشا به حال كسى كه راز "حركت" را فهميده است! بناى اين دنيا بر كوچ است، هيچ چيز ثابت نمى ماند.
* * *
نوجوان بودم، از طرف مدرسه ما را به اردو برده بودند، شهر رامسر در شمال. يادم مى آيد يكى از بچّه ها مى گفت: "چرا ناهار بهترى به ما نمى دهند؟ چرا نوشابه خارجى براى مان نمى آورند؟" او فراموش كرده بود ما مسافرى هستيم كه فقط سه روز آنجا مى مانيم.
يكى از بچّه ها هر وقت مرا مى ديد، مى گفت: "كاش بيشتر اينجا مى مانديم! آخر چگونه اين جاى زيبا را رها كنيم و برويم؟!"
خاطره آن دو نفر هنوز در ذهن من است، يكى از جدايى مى ترسيد و ديگرى از حس محروميّت. اكنون كه به دنيا و زندگى در آن فكر مى كنم، مى فهمم كه انسان ها در درد و رنج هستند، فرقى نمى كند آنان فقير باشند يا ثروتمند، آنان يا دردِ فقر دارند يا غصّه جدايى!
فقير در حسرت داشتن است و ثروتمند در غصّه جدايى; او به ثروت خويش دل بسته است و فكر مى كند اگر آن را از دست بدهد، چه خواهد شد و ديگرى مى ترسد كه از اين داشته ها جدا شود. او هراس به دل دارد، او مرگ را جلوى چشم خود مى بيند، مرگ را پايان همه داشته هاى خود مى يابد و رنج مى برد.
مى خواهم از تنهايى انسان سخن بگويم، انسانى كه به دنيا رسيده است، باز احساس تنهايى مى كند. او براى تنهايى خود، درمانى مى طلبد، به سوى خوشى ها و لذّت هاى زودگذر مى رود. بعضى ها هم از خوشى ها زده مى شوند و نافرمانى و عصيان مى كنند.
انسان مى خواهد اين دردِ تنهايى را از ياد ببرد، او يا خوشى مى كند يا عصيان!
افسوس كه او نمى داند اين تنهايى در وجودِ اوست و هرگز با خوشى و عصيان از او جدا نمى شود!
چرا بعضى ها اين قدر زود عاشق مى شوند و عقل و هوش خود را از كف مى دهند؟ آنان تصوّر مى كنند عشق ليلى مى تواند آنان را از دردِ تنهايى برهاند، عاشق ليلى مى شوند و فكر مى كنند وصال مى تواند شفاى دردشان باشد. روزگار وصال كه فرامى رسد، آن حكايت عجيب آغاز مى شود; يعنى دوباره درد تنهايى به سراغش مى آيد.
دنيا چيست؟ دنيا يعنى محدوديّت!
دل آدمى چه مى خواهد؟
دل در جستوجوى حركت است، او نمى تواند در يك جا بماند، او كمالِ بيشتر را مى خواهد و آن را طلب مى كند.
عشقِ ليلى هم محدود است، زيبايى ليلى هم محدود است، انسان دو راه بيشتر ندارد: يا خود را فريب بدهد و در حسرت وصال ليلى بماند يا عاشق كسى شود كه زيبايى او نامحدود است.
خدا روح انسان را ابتدا در عالم مَلَكوت آفريد، سپس آن را به اين دنياىِ خاكى آورد. عالم ملكوت بسيار بالاتر و برتر از اين دنياى خاكى است، اين دنياى خاكى پست ترين جايگاه است، "اسفل السافلين" است.
براستى چرا خدا روح انسان را در اين جسم مادى قرار داد؟ چرا انسان را به اين دنياى خاكى آورد؟
خدا روح انسان را در ملكوت آفريد، روح در آنجا قدرتى عجيب و استعدادى شگرف داشت، خدا مى دانست اگر روح انسان در ملكوت بماند، دچار غرور مى گردد و اين غرور سبب مى شود تا او از كمال و سعادت فاصله بگيرند.
در عالم مَلَكوت، هيچ محدوديّتى وجود نداشت، هرچه روح انسان مى خواست براى او آماده بود. آن دنيا، دنياىِ برتر بود و زمينه سختى ها و بلاها در آنجا وجود نداشت.
من به اين دنيا آمده ام تا به كمال برسم. خدايى كه مرا آفريده، مرا براى كمال بيشتر به اين دنيا آورده است، او براى من برنامه دارد، من بايد از آن راضى و خشنود باشم، از نااميدى و نفرت سخن نگويم، بايد در سختى ها هم به رضاى او، راضى باشم و با او انس بگيرم و او را دوست داشته باشم.
من بايد نگاه خود را به زندگى تغيير دهم، بايد بدانم براى چه به اينجا آمده ام.
اگر به جواب اين سؤال دست يابم، زندگى را زيبا مى بينم و در اوج سختى ها و بلا هم شكر خدا مى گويم و از آن لذت مى برم.
من بايد راز كربلا را بيابم! براى حسين(عليه السلام) گريستم، امّا افسوس ندانستم راه حسين(عليه السلام)چه بود و او مرا به كدامين زندگى فراخواند...
انسان به اين دنيا مى آيد تا به سوى كمال برود، دل او از همه هستى بزرگ تر است; امّا او شيفته دنيا مى شود. انسان آمده است تا حركت كند، انسان مسافر است، دنيا منزل و مقصد او نيست، او بايد چند روزى در اينجا بماند، توشه اى برگيرد و برود.
با انسانى كه عاشق دنيا شده است، چه بايد كرد؟ چگونه بايد او را از خمارى دنياطلبى نجات داد؟
جواب اين سؤال يك كلمه بيشتر نيست: "بلا".
انسان آمده است كه برود، نيامده است كه در اين دنيا بماند، بلا كه از راه مى رسد، دل انسان از دنيا جدا مى شود، شتاب رفتن مى گيرد.
من خدا را باور دارم و با اين باور زندگى مى كنم، دست به دعا برمى دارم و او را مى خوانم، در نماز بارها مى گويم: "فقط تو را مى خوانم و فقط از تو يارى مى طلبم." آرزوهاى خود را به درگاه او مى برم، حاجت خويش را از او مى خواهم، در دعاهايم از او مى خواهم به من ثروت دنيا عطا كند و مرا به آرزوهايم برساند.
تا زمانى كه در راحتى هستم، خدا را دوست دارم; امّا وقتى سختى يا بلايى فرابرسد، با خدا قهر مى كنم، طاقت چند روز گرسنگى را ندارم، فكر مى كنم چون نماز مى خوانم و ديندار هستم، بايد همه چيز براى من مهيّا باشد، بايد در راحتى زندگى كنم.
فهم من از دين چيست؟
راهى ميانبر براى رسيدن به آرزوهاى دنيايى!
آجر چيست و چگونه توليد مى شود؟ آجر همان خاك است; خاكى كه به راحتى با دست جابه جا مى شود. وقتى از خاك، گِل درست مى كنند، آن را قالب مى گيرند، گل به شكل آجر درمى آيد، سپس آن را در كوره آتش قرار مى دهند، آتش به آجر استحكام مى بخشد و هر چه آجر بيشتر در كوره بماند، محكم تر مى شود.
خدا جسم آدم را از خاك آفريد و سپس او را به اين دنيا آورد. اين دنيا براى انسان همانند كوره آتش براى آجر است; در حقيقت، مشكلات به انسان استحكام مى بخشند.
بلا و سختى ها باعث مى شوند انسان قيمت پيدا كند. روح انسان فقط در كوره بلا مى تواند از ضعف ها و كاستى هاى خود آگاه شود و به اصلاح آن ها بپردازد.
بلا سبب مى شود انسان از دنيا دل بكند و بيشتر به ياد خدا باشد و به درگاه او رو بياورد و آسمانى شود. اگر بلا نباشد، دل انسان براى هميشه اسير دنيا مى شود و اين از ارزش انسان نمى كاهد.
"گناه نكن، اگر گناه كنى تو را در جهنّم مى سوزانم."
خدايى كه من او را مى پرستم، خدايى است كه مى خواهد از بندگانش انتقام بگيرد و منتظر است تا اگر كسى گناهى كند، او را در آتش جهنّم اندازد.
جهنّمى كه وقتى كسى در آن مى افتد، هفتاد سال طول مى كشد به آخر آن برسد.
اوّلين بار كه نام خدا را شنيدم اين گونه بود: "اين كار را نكن كه خدا تو را در جهنّم مى سوزاند."
دين چيست؟
اين كار را انجام بده، آن كار را انجام نده!
اين دستورات، نشاط و شادمانى را از من مى گيرد، من مى خواهم راحت زندگى كنم، دستورات دين، دست و پاى مرا مى بندد، احساس خستگى مى كنم و مى خواهم هرطور شده از بار آن، شانه خالى كنم.
چرا من دين را اين گونه يافته ام؟
ارزش يك انسان به چيست؟ به داشته ها يا به اعمالش؟ ارزش انسان به ثروت و دارايى اش است يا كارهايى كه انجام داده است؟ اگر من ارزش خود را به "ثروت" بدانم، دنياپرست مى شوم و در جستوجوى ثروت بيشتر مى دوم و هرگز سير نمى شوم. ثروت همانند آب درياست كه وقتى تشنه اى از آن بنوشد، تشنه تر مى شود. وقتى كسى را مى بينم كه ثروتش بيشتر از من است، آتش حسرت بر دلم مى نشيند.
اگر ارزش خود را به "كارها" بدانم، خودپرست مى شوم، به كارهاى خود مى نازم، با ديگران مسابقه مى گذارم، ريا وجود مرا فرامى گيرد، وقتى كسى را مى بينم كه از من موفّق تر بوده و كارهاى زيادترى انجام داده است، حسرت مى خورم و نااميد مى شوم. مى خواهم بدانم خدا ارزش انسان را در چه مى داند؟ ثروت انسان يا عمل او؟
هيچ كدام. خدا به تلاش انسان ارزش مى دهد، ملاك ارزشمندى هركس، تلاش اوست. خدا با حكمت خود، به بندگانش نعمت عطا كرده است و به تلاش بندگانش نگاه مى كند، ميزان نعمت و بهره بردارى از آن نعمت را حساب مى كند و به آن پاداش مى دهد. او نسبت ميان نعمت و بازدهى آن را در نظر مى گيرد.
وقتى من اين را بدانم، ديگر به ثروت بيشتر و نعمت بيشتر اهميّت نمى دهم، مى دانم كه خدا از روى عدالت حكم مى كند، او مى داند به من چقدر نعمت داده است، نسبت ميان نعمت ها و اعمال مرا مى سنجد.
وقتى لحظه مرگ انسان مؤمن فرامى رسد، خدا به او چنين سخن مى گويد: "اى روحِ آرام يافته و مطمئن! درحالى كه تو از لطف من خشنودى، من هم از تو خشنودم، به سوى ثواب و پاداشى كه براى تو آماده كرده ام، باز آى! به جمع بندگان خوب من درآى و به بهشت من داخل شو!"
چقدر اين سخن دل انگيز و زيباست! لطف و صفا و آرامش از اين سخن مى بارد خدا از بنده اش دعوت مى كند تا به سوى بهشت بيايد، بهشتى كه او براى بندگان خوبش مهيّا كرده است.[۶] چه رازى در ميان است؟ چرا خدا مؤمن را "روح آرام يافته" خطاب مى كند؟ مؤمن كسى است كه آرامش را در اين دنيا تجربه كرده است.
انسان ها در اين دنيا در جستوجوى آرامش هستند، آنان تصوّر مى كنند با ثروت بيشتر به آرامش مى رسند، هر روز بر ثروت خود مى افزايند; امّا زهى خيال باطل! دنيا به هيچ كس آرامش نداده است، دنيا (اين عروسِ هزار داماد) دل ها را مى فريبد و به هيچ كس وفا نمى كند، وقتى به آن مى رسى، تو را رها مى كند و تو با دلى پر از حسرت، تنها مى مانى. انسانى كه شيفته دنيا است، آرامش ندارد، هرگز سيراب نمى شود، چه كسى با آب دريا، تشنگى اش برطرف شده است؟
قرآن مى فرمايد: "زندگى دنيا، فقط بازيچه اى فريبنده است."[۷] من از اين سخن آموختم كه اگر زن، فرزند و مال دنيا، بُت من شوند، ضرر كرده ام; زيرا به يك زندگىِ پست، دل خوش كرده ام! زندگى اى كه در آن فقط عشق به دنيا باشد، پست و حقير است.
من كى بيدار خواهم شد؟
وقتى مرگ به سراغم آيد، بايد همه ثروت و دارايى خود را بگذارم و از اين دنيا بروم، آن وقت مى فهمم كه حقيقت دنيا، چيزى جز بازى نبوده و فقط زندگى آخرت است كه واقعيت دارد. زندگى آخرت، هرگز تمام شدنى نيست!
يك بار از مادر متولّد شده ام، ديگر وقت آن است كه دوباره متولّد شوم و از هواى نفس و غريزه و عادت ها بيرون بيايم تا بتوانم آسمانى شوم، هركس دوبار متولّد نشود، به ملكوت خدا راهى ندارد.[۸] براى اين تولّد دوباره، بايد ارزش خويش را درك كنم. براستى خودم را براى دنيا فدا كرده ام! چرا به دنبال دنيا دويده ام؟
حركت و تلاش من براى چيست؟ وقتى ارزش من از دنيا و آنچه در آن است، بالاتر است، پس چرا عاشق چيزى شوم كه از خودم، پست تر است؟
اگر بت هايم را با خودم مقايسه كنم، مى توانم از بند آن ها آزاد شوم و اين همان خودشناسى است. تمامِ هستى به انسان منتهى مى شود و انسان هم بايد به خدا منتهى شود!
گاه پول و ثروت، نقشِ خدا را در زندگى ام بازى مى كنند و من دلباخته آن ها مى شوم، هرچه را چشم ببيند، دل روزى از آن سير مى شود و اين يك قانون است.
من بايد اين بت ها را رها كنم و يكتاپرست شوم، خدايى را بپرستم كه نمى توان او را با چشم ديد. بت ها را مى توان با چشم ديد; امّا الله را هرگز نمى توان با چشم ديد!
هر مخلوقى روزى نابود مى شود، امروز من اسير زيبايى ليلى شده ام، آيا پنجاه سال ديگر باز هم مى توانم به صورتش نگاه كنم؟ صورت او پر از چين و چروك خواهد شد، صد سال ديگر چه؟ از آن ليلى، فقط مشتى استخوان باقى خواهد ماند.
آن صورتى كه من دلباخته آن شده ام، اسكلتى مى شود كه همه از آن مى ترسند.
من در اين دنيا مسافرى هستم، آمده ام تا بروم. خودشناسى، سرمايه من است; امّا دنيا فريبنده است و هر لحظه دلم را به چيزى مشغول مى كند. براستى من چگونه مى توانم به سلامت از اين دنيا بگذرم؟ چگونه مى توانم به خوبى اين سفر را به پايان ببرم؟
آفت ها در كمين من است، عشق دنيا، حسد، غرور، بخل و...، چگونه مى توانم از همه اين آفت ها، در امان بمانم؟ چگونه مى توانم دل خود را بيمه كنم تا اسيرِ خاك و خاكى ها نشود و آسمانى باقى بماند؟
خوب فكر مى كنم، جواب سؤال خود را پيدا مى كنم: "بلا".
فقط بلا مى تواند مرا از غفلت بيدار كند و دل مرا از اين دنيا جدا كند، وقتى بلاهاى سخت فرامى رسد، با همه وجود به خدا رو مى كنم، از او يارى مى خواهم و به او توسّل مى كنم.
داشتن و نداشتن، هر دو غصّه اى را به همراه دارند، آن كه ثروت دنيا را دارد، غصّه جدايى آزارش مى دهد. آن كه فقير است، طبيعى است كه رنج نداشتن، او را مى آزارد; امّا چرا كسى كه به دنيا رسيده، باز ناآرام است؟! چرا كسى كه به ثروت زيادى مى رسد، درد پوچى آزارش مى دهد و يكنواختى زندگى، او را نااميد مى كند؟
چه رازى وجود دارد؟
خيلى فكر كردم، به اين نتيجه رسيدم كه "دل آدمى، بزرگ تر از همه دنيا است".
انسان از لحظه اى كه چشم خود را به روى اين دنيا باز مى كند، شيفته دنيا مى شود، به دنبال آن مى دود، آرزوها بر دلش هجوم مى آورند، يكى در جستوجوى ثروت و ديگرى در جستوجوى شهرت است; يكى عاشق پست و مقام مى شود و ديگرى عاشق ليلى!
اسير هواى نفس و وسوسه هاى شيطان شده ام; شيطانى كه قسم ياد كرده است مرا گمراه كند، من ضعيف هستم و از آينده مى ترسم.
نزديك است كه نااميد شوم، بايد به كسى پناه ببرم، پناهندگى چاره كار است. وقتى مى بينم شياطين و انسان هاى گمراه مى خواهند مرا به سوى گمراهى بكشانند، چاره اى ندارم و بايد به كسى پناه ببرم. چگونه با هواىِ نفس مبارزه كنم؟ من خود را در مقابل اين ها ناتوان مى يابم.
من خود را تنها مى يابم، به چه پناه ببرم؟
ثروت، شهرت، قدرت، رفيق، همسر، فرزند...
چرا من وقتى به ثروت ديگران نگاه مى كنم، حسرت مى خورم؟ ريشه اين حسرت در چيست و چرا وقتى كسى به پست و مقامى مى رسد آرزو مى كنم جاى او باشم؟ اين حسرت ها و آرزوها نشانه چيست؟ چرا من حسرت دارم هميشه بيشتر داشته باشم؟
اگر من ايمانِ واقعى را تجربه كرده باشم، چنين حسرتى نخواهم داشت. دلى كه از عشق به خدا لبريز باشد، جايى براى عشق هاى ديگر ندارد و دنيا در نظرش اين گونه جلوه نمى كند.
وقتى من حسرت مى برم كه دوستم به پُست و مقامى رسيده است يا منزل و ماشين گران قيمتى دارد، هنوز به دنيا وابسته هستم، تا وقتى اين وابستگى در دل من قرار دارد، كارهايم رنگ و بوى دنيايى دارد. بايد به معرفت و شناختى برسم كه حسرت دنيا را نداشته باشم!
* * *
خدا اين جهان را براى انسان آفريد. او انسان را گل سر سبد جهان قرار داد، اين انسان است كه به سنگ و در و ديوار، ارزش مى دهد، انسان به اين پديده ها حركت مى دهد و آن ها را در راه كمال به كار مى گيرد; كمال اين پديده ها اين است كه در مسير كمال انسان قرار بگيرند.
انسانى كه به اين دنيا آمده است به آب و غذا نياز دارد. كمال گندم در اين است كه غذاى انسان شود و به انسان توان بدهد تا به سوى خدا حركت كند.
دنيا براى انسان آفريده شده است، نه انسان براى دنيا! كسى كه عاشق و شيفته دنيا مى گردد و همه همّت او، جمع كردن ثروت مى شود، راه را گم كرده است.
من بايد لحظه اى فكر كنم، قرار بود من به اين سنگ ها و آجرها ارزش بدهم و به آن ها جهت بدهم و در مسير كمال حركت كنم، چرا من راه را فراموش كرده و اسير اين آجر و سنگ شده ام؟
خدا مرا آفريد و سرمايه وجود مرا بالاتر از همه هستى قرار داد، توانايى و ظرفيّت رشد را به من عطا كرد، من مسافرى بودم كه بايد به كمال مى رسيدم، امّا افسوس كه توانايى هاى خود را راكد گذاشتم، شيفته دنيا شدم و دل به سنگ و خاك بستم و اكنون پشيمانم.
من خود را تباه كردم، بايد به "مغفرت" و "رحمت" خدا پناه ببرم، دست به دعا برمى دارم و او را مى خوانم تا مغفرت و رحمت خود را بر من ارزانى دارد.
* * * نوروز مى آيد، من به پسرم عيدى مى دهم، او با آن پول، يك توپ فوتبال مى خرد، دوستانش را جمع مى كند، ساعتى مى گذرد، صداى شكستن شيشه به گوشم مى رسد!
وقتى من شيفته دنيا باشم، به سنگ و چوب و ديوار و فرش و ماشين مى رسم و اين ها بت من مى شود و من در طلب آن ها تلاش مى كنم، ارزش من به اندازه اين چيزها مى شود و اين يك خسارت بزرگ است.
اگر من به معرفت و آگاهى برسم و به ارزش خودم ايمان آورم، مى توانم از آن خسران بزرگ نجات پيدا كنم. ايمان داشتن به ارزش انسان، ريشه همه خوبى ها است!
من از ملكوت آمده ام و چند روزى اينجا مسافر هستم، اگر اين را دانستم، اسير دنيا نمى شوم. من با ايمان به خدا و انجام عمل صالح به رستگارى مى رسم، تا جايى كه ديگر دنيا نمى تواند مرا دگرگون كند.
من مى فهمم كه داشتن نعمت هاى دنيا، نشانه افتخار نيست; خانه، ماشين، پست و مقام، نشانه ارزش انسان نيست، اگر آن ها را نداشته باشم، زيان نكرده ام.
چرا من اين قدر دغدغه آب و نان دارم؟ من قبل از هر چيز، بايد پاسخ سه سؤال خود را پيدا كنم:
"بودن"، "چگونه بودن" و "براى چه بودن".
من براى چه آفريده شده ام؟ چگونه بايد زندگى كنم؟ براى چه بايد زندگى كنم؟
من اگر پاسخ اين سه سؤال را بدانم، آن وقت زندگى برايم معنا پيدا مى كند. پاسخ به اين سؤال ها، ريشه آگاهى من است.
بارها پيش آمده است كه شيفته يك مكتب فكرى شده ام يا سخن هاى زيبا شنيده يا رفتار خوب ديده و به آن دل بسته ام. بعد از مدّتى فهميدم كه يك مكتب باطل، همه سخنانش، باطل نيست، بلكه حرف هاى زيبا و حق هم دارد.
من خيلى فكر كردم، به اين نتيجه رسيدم كه حتّى راستگو بودن هم به خودى خود، ارزش ندارد، ارزش صداقت در هدفى است كه صداقت در آن به كار رفته است!
بايد دقّت كنم سخنان زيباى يك مكتب، براى چه هدفى است و مى خواهد مرا به كجا برساند.
در طول تاريخ، كسانى كه از فرعون ها حمايت مى كردند، افرادى باصداقت بودند، آنان صداقت خود را در راه فرعون به كار گرفتند و عاقبت، هلاك شدند.
من شنيده بودم اگر كسى ارزش خود را نداند و دلبسته دنيا شود، به عذاب گرفتار مى شود و اين عذاب، جان و دل او را مى سوزاند. اين عذاب چه عذابى است؟ وقتى به كسانى برخورد كردم كه از هيچ ها غصّه مى خوردند و براى هيچ ها رنج مى بردند، پاسخ خود را يافتم!
شخصى را ديدم كه ماشينى گران قيمت خريده بود كه در شهر ما هيچ كس مثل آن را نداشت، امّا وقتى خبردار شد كه يك نفر، همان مدل ماشين را خريده است، غصّه او آغاز شد! رنجى براى هيچ! دردى كه وجودش را مى سوزاند و كسى از آن خبر نداشت، رنجى كه آرامش را از او گرفته بود. او تصميم گرفت ماشينش را عوض كند و مدل بالاترى بخرد تا كسى مثل آن را در شهر نداشته باشد! ثروت اين افراد، براى نمايش است و خودشان از آن، رنج مى برند; حسرت هايى بر دل دارند كه كسى از آن خبر ندارد.
خدا وعده داده است بندگان خوبش را يارى كند، من اين سخن را باور دارم و منتظرم مرا يارى كند. راه او را انتخاب مى كنم و براى رسيدن يارى اش، بى قرارى مى كنم!
مدّتى مى گذرد; امّا از يارى خدا خبرى نمى شود، هرچه صبر مى كنم، خبرى نمى شود، كم كم با خود مى گويم: "چرا خدا كارى نمى كند؟" نااميدى سراغم مى آيد، نمى دانم اشكال در چيست و چرا خدا مرا يارى نمى كند.
وقتى خوب فكر مى كنم، مى بينم اشكال در خود من است، من بر سر قرار نمانده ام!
يارى خدا وقتى فرامى رسد كه من بر سر قرارى كه با خدا گذاشته ام، حاضر شوم.
اين چه دردى است كه ما به بهانه يافتن، دست از ساختن مى كشيم!
شنيده ام كه يكى چراغى در دست گرفته بود و در شهر مى چرخيد و به دنبال انسان مى گشت! مگر دنيا، نمايشگاه است كه انسان كامل را نشان ما بدهد، دنيا محل ساختن انسان است، بايد انسان شد و انسان ساخت!
آنان كه به دنبال انسان هستند، بايد همين طور بچرخند تا شايد يكى را پيدا كنند; امّا كسانى كه به فكر ساختن خود و ديگران هستند، زودتر به هدف مى رسند. كليد درِ سعادت، پيداكردنى نيست، بلكه ساختنى است.
بايد با تلاش به سوى رشد حركت كرد. اگر انسان دل از دنيا بركند و به ارزش خود پى ببرد به معناى واقعى خود نزديك شده است.
من از زمانى كه نماز مى خواندم، بارها "سبحان الله" گفته ام، هر روز بيش از پنجاه بار اين ذكر را تكرار كرده و خدا را تسبيح نموده ام; امّا اكنون مى خواهم بدانم معناى "تسبيح" چيست.
وقتى من در خود، در جامعه و در جهان، چيزى را بى معنا و زيادى و بى هدف مى بينم، خدا را تسبيح نكرده ام. اگر من يك قطره باران، يك ذرّه شن، يك ستاره، يك حركت يا انسان را زيادى يافتم، حقيقت تسبيح را درك نكرده ام.
سبحان الله يعنى اين كه خدا از همه عيب ها و نقص ها پاك و از تمام بى هدفى ها و بيهودگى ها به دور است.
سبحان الله!
وقتى به سوى معرفت گام برداشتم، به تنهايى و غربت رسيدم. تا ديروز كه مانند ديگران، شيفته دنيا بودم و سخن از دنيا مى گفتم، همه سخنم را درك مى كردند و من با آنان احساس يگانگى مى كردم; زيرا هدف همه ما، يك چيز بود.
ولى از زمانى كه نگاهم به دنيا عوض شد و بار ديگر متولّد شدم، همه چيز عوض شد. وقتى از شكم عادت ها و تقليدها بيرون آمدم و دوباره متولّد شدم، تنها شدم و غربت را حس كردم.
من ديگر نمى توانستم دل خويش را اسير دنيايى كنم كه دير يا زود از آن جدا مى شوم. من فهميدم كه دنيا به هيچ كس وفا ندارد، ارزش واقعى خود را شناختم، ديگر نتوانستم با كسانى كه دنيا، همه چيز آنان است، احساس يگانگى كنم!
در جمع شان هستم، ولى تنهايم!
چرا عدّه اى از انسان ها راه كفر را برمى گزينند و به خدا ايمان نمى آورند؟ آنان نشانه هاى قدرت خدا را مى بينند و به راه كفر ادامه مى دهند.
اشكال در چيست؟
جواب را يافتم: آنان احساس غربت ندارند!
كسى كه در بيابانى گم شده و تنها و سرگشته است، وقتى مقدارى خاكستر به جامانده از آتش مى بيند، خوشحال مى شود; زيرا نشان مى دهد كسى از اينجا عبور كرده است.
حقيقت دين در چيست؟
برخى گفتند: "حقيقت دين، عبادت و پرستش خداست، اگر كسى خدا را بپرستد، به سعادت مى رسد."
من به اين پاسخ، فكر كردم، اگر با عبادت خدا مى توان به سعادت دست يافت، پس چرا فرجام شيطان اين گونه شد؟
شيطان سال ها خدا را عبادت كرده بود، او دو ركعت نماز خواند كه چهار هزار سال طول كشيد.[۱۳]
من هميشه در انتظار موقعيّت مناسب هستم، خيلى وقت ها از موقعيّتى كه در آن هستم، گلايه دارم و آرزو مى كنم اى كاش امكانات بيشترى داشتم! اى كاش جاى فلانى مى بودم، در آن صورت مى توانستم كارهاى بزرگى انجام دهم!
اكنون مى فهمم كه موقعيّت ها و امكانات مهم نيستند; مهم اين است كه من در موقعيّتى كه هستم چه مى كنم و از امكاناتى كه دارم چگونه بهره مى برم!
چرا بايد دست روى دست بگذارم و در انتظار امكانات بهتر بمانم؟ چرا بايد دچار يأس و نااميدى شوم؟ اگر من در اين شرايطى كه هستم وظيفه خود را به درستى انجام دادم، ديگر براى چه نگران باشم؟
* * *
اگر عزيزى را از دست بدهم و به داغ او مبتلا شوم، ديگران به من تسليت مى گويند، آنان به من مى گويند: "غم آخر تو باشد، دنيا به هيچ كس وفا نكرده است، مرگ در انتظار همه است." اگر سختى و مشكلى براى من پيش آيد به من مى گويند: "پايان شب سيه، سفيد است، اميد داشته باش كه مشكل تو برطرف مى شود."
اين عادت ماست كه وقتى به درد و رنجى مبتلا مى شويم، سعى مى كنيم درد و رنج را ناچيز نشان بدهيم و آن را فراموش كنيم. اگر اين كار فايده نكرد، تلاش مى كنيم به داروى خواب آور پناه ببريم تا درد و غم را از ياد ببريم.
چه كسى گفته است كه غم ها به پايان مى رسد؟
غم ها به پايان نمى رسد، بلكه شكل آن عوض مى شود! اگر غمى برود، غم ديگرى مى آيد...
من اين گونه آموخته ام كه وقتى غمى به من مى رسد، آن غم را كوچك مى شمارم و از خوشى ها ياد مى كنم; ولى غم هاى انسان، كم نيستند، هر چقدر من رشد كنم و آگاهى بيشترى كسب نمايم، مسئوليّت بيشترى را نسبت به خود و جامعه ام احساس مى كنم، آن وقت است كه درد بيشترى را حس مى كنم، درد جامعه اى كه گرفتار جهل و خرافات شده است و درد خود را درك نمى كند.
گاه درد و رنج من، رنج نان و آب و خانه و ماشين است; امّا وقتى رشد مى كنم و در مسير آگاهى قدم برمى دارم، دردهاى ديگرى را حس مى كنم; زيرا نسبت به جامعه خود، مسئول هستم، نمى توانم بى خيال باشم، درد فقر ديگران آزارم مى دهد و درد بى خبرى آنان، آرامش را از من مى گيرد. وقتى مى بينم آنان اسير زندانى تاريك شده اند و آن را بهشت مى پندارند، حس بدى به من دست مى دهد. وقتى مى بينم آنان با دست خود، زندان خود را مى سازند و آن را عبادتى بزرگ مى پندارند، وجودم پر از درد مى گردد.
وقتى محمّد(صلى الله عليه وآله) به پيامبرى رسيد، مردم بت مى پرستيدند و فرزندان خود را پاى آن بت ها، قربانى مى كردند. كسانى كه رياست و دنياىِ آنان مديون بت پرستى مردم بود، مردم را از خشم بت ها مى ترساندند و به آنان مى گفتند: "اگر به سخنان محمّد گوش كنيد به خشم بت ها گرفتار مى شويد." در تاريخ مى خوانيم كه انسان از روى نادانى، فرزندان خود را در پاى بت ها، قربانى مى كرده است. امروز فقط شكل بت ها عوض شده است، وگرنه جهل انسان هنوز ادامه دارد.
وقتى روح من بزرگ مى شود، دردهاى من هم بزرگ تر مى شود. نتيجه آگاهى، دردهاى بزرگ است و اين يك قانون است. وقتى من فهميدم علّت بيچارگى جامعه اى كه در آن زندگى مى كنم، چيست، آيا مى توانم خود را به بى خيالى بزنم؟ اينجاست كه مى سوزم و درد مى كشم و بار نسل آينده بر شانه من سنگينى مى كند.
وقتى دردِ جامعه را مى فهمم، چه مى كنم؟ آيا دچار نااميدى مى شوم و به خلوت خود مى روم و دست به هيچ كارى نمى زنم؟ وقتى توفان غم ها و دردها سراغم مى آيد، دست روى دست مى گذارم؟
هرگز!
اگر خدا دل مرا وسعت بخشيده باشد، از اين دردها و غم ها نمى هراسم، بلكه از اين حس درد و غم، بهره مى برم. غم و درد، انرژى اى متراكم در وجود من مى شود و من مى توانم كارهاى بزرگ انجام دهم.
چقدر انسان عجيب است! دردها و غم ها كه مى آيند، يكى را نااميد مى كند و ديگرى را به هيجان مى آورد تا قدمى بزرگ بردارد.
خدايا! كارى كن فقط تو در چشم من بزرگ باشى و همه جهان در نظرم كوچك بيايد. تو كارى كن كه من عظمت خويش را درك كنم.
وقتى من بفهمم تو چه عظمتى در وجودم قرار داده اى، ديگر دلبسته اين دنيا نمى شوم و از عشق به دنيا، آزاد مى گردم، آن وقت ديگر، حسرتِ ثروت بيشتر نخواهم داشت و زهد واقعى را تجربه خواهم كرد.
خدايا! روح تشنه مرا از اين قطره هاى كوچك آزاد كن! كارى كن كه بفهمم تو دلى به من داده اى كه همه درياها در آن، قطره اى بيش نيستند! از تو مى خواهم به من بفهمانى ارزش دل من از همه هستى بالاتر است.
اگر من اين گونه شوم، ديگر براى دنيا شادمان نمى شوم و وقتى آن را از دست بدهم، رنج نمى برم، من از عشق به قطره ها آزاد مى شوم; زيرا هزاران دريا را در آغوش دارم.
خدا به من استعداد فراوانى داده است و مرا با اين همه استعداد در اين دنياىِ خاكى قرار داده است تا حركت خويش را آغاز كنم و از خاك به افلاك برسم، در وجود من غريزه ها و نيروى عقل قرار داد، همه اين ها با هم تركيب شده اند و اگر من از اين ها به درستى استفاده كنم، زيبايى خلق مى كنم.
آيا شهوت بد است؟ آيا غريزه دوست داشتنِ خود، بد است؟
نه.
شهوتى كه در مسير باشد و جهت بگيرد و در محدوده دين باشد، خوب است، امّا معنويّتى كه در مسير نباشد و جهت نداشته باشد، مرا به تباهى مى كشد. من بايد جهت گيرى صحيح داشته باشم، اگر هدف را گم كنم، ضرر كرده ام، اگر چه همه زندگى من به دور از شهوت باشد.
وقتى نطفه اى كه در تخم مرغ است، رشد مى كند، كم كم به بن بست مى رسد و فضاى داخل تخم براى او تنگ مى شود، جوجه اى كه داخل تخم است، هوا و غذاى آنجا را جذب مى كند، حركت مى كند و به بن بست مى رسد، اگر او رشد نمى كرد، هرگز به اين بن بست نمى رسيد.
اين حركت است كه از نطفه اى، جوجه اى زيبا مى سازد، اين حركت است كه اين بن بست را مى آفريند، جوجه بايد پوسته تخم را بشكند و بيرون بيايد، اگر او آنجا بماند، خفه مى شود و مى ميرد.
روح انسان نيز در اين دنيا رشد مى كند و به جايى مى رسد كه دنيا براى او همچون قفسى تنگ، جلوه مى كند و او به بن بست مى رسد، ديگر اين جهان مادى نمى تواند محل رشد او باشد.
اگر كسى حركت نكند و مسير رشد را طى نكند، هرگز به بن بست نمى رسد; امّا او به خاطر اينكه مانده است به تباهى كشيده مى شود. حركت به زندگى انسان، معنا مى بخشد و او را از تباهى نجات مى دهد. او از عشق هاى كوچك مى گذرد و عاشق چيزى مى شود كه بزرگ تر از همه هستى است.
دوستى داشتم كه وقتى تاريخ را مى خواند، دچار نااميدى مى شد، او مى ديد كه بعد از مرگ پيامبر، گروهى كودتا كردند و حق على(عليه السلام)را غصب و جاهليّت را زنده نمودند.
وقتى دوست من غربت على(عليه السلام) را مى ديد، از اصلاح مردم نااميد مى شد و مى گفت: "مردم اين روزگار نيز تا آنجا دين دارند كه منافع آنان تأمين باشد، هرگاه خطرى آنان را تهديد كند، دين را فراموش مى كنند."
به او گفتم: اگر هدف تو، خوب كردن انسان ها باشد، حق دارى مأيوس بشوى; امّا بدان كه خوب كردن مردم، هدف پيامبر و على(عليهما السلام)نبود.
او تعجّب كرد و گفت: اين چه سخنى است كه تو مى گويى؟ پس هدف پيامبر و على(عليهما السلام) چه بود؟
من به خلوت و سكوت نياز دارم; امّا جامعه مرا به سمت خود فرامى خواند، دوستانم مرا صدا مى زنند كه در خود فرونرو! به ما بپيوند و با ما باش تا جامعه را اصلاح كنيم.
اگر من بدون فكر به آنان بپيوندم، نتيجه چه مى شود؟ من از درون پوك مى شوم و به بن بست مى رسم، من نردبانى براى موفّقيت ديگران مى شوم; امّا خودم تباه مى گردم; چراكه از فكر و انديشه فاصله گرفته ام.
عدّه اى دوست دارند من بيشتر بشنوم و كمتر بپرسم، آنان مى خواهند من فقط گوش باشم نه مغز! من مى ترسم بازيچه دست آنان بشوم. وقتى من فكرى از خود ندارم به راحتى سخن ديگران را مى پذيرم.
* * *
دين از من مى خواهم كارهايى را انجام بدهم و كارهايى را انجام ندهم، آيا اين براى من محدوديّت است؟
به دانه گندم نگاه مى كنم، يك دانه گندم اگر با نظام طبيعت هماهنگ بشود، هفتصد برابر مى شود!
گندم به تاريكى و رطوبت نياز دارد; امّا اين نياز بايد زير خاك برآورده شود. وقتى گندم زير خاك قرار مى گيرد، تاريكى و رطوبت به كمك او مى آيد و گندم جوانه مى زند و ريشه مى دواند و بعد از مدّتى، سنبله مى دهد و هفتصد دانه گندم مى شود.
ولى اگر من يك انبار گندم داشته باشم، همين رطوبت و تاريكى، همه گندم ها را نابود مى كند، گندمى كه از نظام طبيعت پيروى نكند، خوراك حشرات مى شود و مى پوسد.
من وقتى به دنيا نگاه مى كنم، پديده ها را مى بينم، زمين، دريا، آسمان، باران، كوه، درخت... من بايد گامى جلوتر بنهم و حقيقت را درك كنم. من تشنه مى شوم، آب مى نوشم، خيال مى كنم كه آب مرا سيراب نمود، گرسنه مى شوم، غذا مى خورم، خيال مى كنم غذا مرا سير كرد. من بايد بيشتر دقّت كنم و به شناخت برسم.
كودك كه بودم، مادرم لقمه غذا آماده مى كرد و در دهان من مى گذاشت، من ابتدا فقط دستى مى ديدم كه لقمه اى را در دهانم مى گذاشت و خيال مى كردم آن دست، روزى مرا مى دهد، اين را به تصادف ربط مى دادم، بعد فهميدم اين مادرم است كه به من غذا مى دهد، كم كم فهميدم كه اين لقمه نان را نانوا پخته است، پس نانوا روزى دهنده من است، سپس گفتم كه اين گندم ها را زمين رويانده است، پس زمين روزى دهنده من است...
بزرگ تر شدم فهميدم كه نانوا و زمين و آسمان و خورشيد هم محتاج هستند، اين ها واسطه هاى روزىِ من بودند، خدا روزى دهنده من است و همه اين ها را خدا به نظم آورده است، ابر و باد و ماه و خورشيد و فلك در كارند...
من خدا را در همه اين واسطه ها مى بينم، دست مادر، تلاش نانوا، رويش گندم از زمين و باران و خورشيد را مى بينم; امّا در اين ها نمى مانم، همه اين ها وسيله هايى است كه خدا آن ها را قرار داده است. من ديگر بر وسيله ها تكيه نمى كنم، به خدا توكّل مى كنم كه او اين جهان را هدايت مى كند، اگر آب مرا سيراب مى كند، او اين خاصيّت را در آب قرار داده است، اگر نان مرا سير مى كند، اين اثر را خدا در نان قرار داده است.