کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل سه

      فصل سه


    نوجوان بودم، از طرف مدرسه ما را به اردو برده بودند، شهر رامسر در شمال. يادم مى آيد يكى از بچّه ها مى گفت: "چرا ناهار بهترى به ما نمى دهند؟ چرا نوشابه خارجى براى مان نمى آورند؟" او فراموش كرده بود ما مسافرى هستيم كه فقط سه روز آنجا مى مانيم.
    يكى از بچّه ها هر وقت مرا مى ديد، مى گفت: "كاش بيشتر اينجا مى مانديم! آخر چگونه اين جاى زيبا را رها كنيم و برويم؟!"
    خاطره آن دو نفر هنوز در ذهن من است، يكى از جدايى مى ترسيد و ديگرى از حس محروميّت. اكنون كه به دنيا و زندگى در آن فكر مى كنم، مى فهمم كه انسان ها در درد و رنج هستند، فرقى نمى كند آنان فقير باشند يا ثروتمند، آنان يا دردِ فقر دارند يا غصّه جدايى!
    فقير در حسرت داشتن است و ثروتمند در غصّه جدايى; او به ثروت خويش دل بسته است و فكر مى كند اگر آن را از دست بدهد، چه خواهد شد و ديگرى مى ترسد كه از اين داشته ها جدا شود. او هراس به دل دارد، او مرگ را جلوى چشم خود مى بيند، مرگ را پايان همه داشته هاى خود مى يابد و رنج مى برد.
    اين چه حكايتى است؟!
    چرا انسان اين گونه آفريده شده است؟
    هركسى را زمينى يافتم، ديدم كه او يكى از اين دو درد را دارد: "تلخى محروميّت" يا "ترس جدايى".
    آرى! هركس حقيقت دنيا را نشناخت، شيفته دنيا شد و به دردى مبتلا گشت. او حركت خود را آغاز كرد، سفر كسب ثروت بيشتر را آغاز نمود، اگر او در اين سفر موفق باشد، در آخر به ترس جدايى خواهد رسيد، كسى هم كه موفّق نباشد و به ثروت نرسد، حس محروميّت را خواهد چشيد.
    براستى چگونه مى توان از اين دو درد، رهايى يافت؟
    * درد اوّل: تلخى محروميّت
    كسى كه دل به دنيا نبندد و عشق دنيا را در دل نداشته باشد آسوده زندگى خواهد كرد، شايد او فقير باشد، امّا حسِ محروميّت ندارد، كسى احساس محروميت مى كند كه به عشق خود نرسيده است، اگر من فقير باشم ولى خود را مسافرى بدانم كه براى رفتن آمده است، به سفر خويش فكر مى كنم، من آمده ام توشه برگيرم، نيامده ام دنيا را به دست آورم، وقتى زندگى را اين گونه مى بينم، حس محروميّت ندارم، بلكه حس مسافر را دارم و كسى كه خود را مسافر بداند به حداقّل ها قناعت مى كند.
    درد دوم: ترس جدايى
    كسى كه عاشق دنيا نيست، آرامش را تجربه مى كند، شايد او ثروتمند باشد; امّا مى داند دير يا زود بايد همه ثروتش را بگذارد و برود. او اين ثروت را امانت مى داند، او چند روزى در اين دنيا مهمان است، او به ادامه سفرش مى انديشد و از جدايى نمى ترسد; زيرا مى داند از قفس تنگ دنيا خلاص مى شود و به دنياىِ بهترى مى رود.

    * * *


    قدرى فكر مى كنم، مى بينم پريشانى امروز من، از دعاى ديروز من است! من خودم از تو دنيا را خواستم، چه شب ها از خواب بيدار شدم و از تو دنيا را طلبيدم! كاش كسى آن روز به من ياد مى داد از تو چه بخواهم! كاش كسى برايم گفته بود كه امام سجاد(عليه السلام) تو را اين گونه مى خوانده است: "خدايا! عشق به دنيا را از دل من بيرون ببر!"
    آرى! هركس دلش از عشق دنيا خالى شود، به سعادت و آرامش مى رسد.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۳: از كتاب پنجره اول نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن