کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل سى وپنج

      فصل سى وپنج


    اگر عزيزى را از دست بدهم و به داغ او مبتلا شوم، ديگران به من تسليت مى گويند، آنان به من مى گويند: "غم آخر تو باشد، دنيا به هيچ كس وفا نكرده است، مرگ در انتظار همه است." اگر سختى و مشكلى براى من پيش آيد به من مى گويند: "پايان شب سيه، سفيد است، اميد داشته باش كه مشكل تو برطرف مى شود."
    اين عادت ماست كه وقتى به درد و رنجى مبتلا مى شويم، سعى مى كنيم درد و رنج را ناچيز نشان بدهيم و آن را فراموش كنيم. اگر اين كار فايده نكرد، تلاش مى كنيم به داروى خواب آور پناه ببريم تا درد و غم را از ياد ببريم.
    چه كسى گفته است كه غم ها به پايان مى رسد؟
    غم ها به پايان نمى رسد، بلكه شكل آن عوض مى شود! اگر غمى برود، غم ديگرى مى آيد...
    من دوست دارم زندگى و دنيا را زيبا ببينم، وقتى درد و رنجى مى آيد، دوست دارم خود را به بى تفاوتى بزنم تا آن درد و رنج بگذرد. من نمى دانم هنگامى كه رنج مى آيد، چه انرژى متراكمى درون من به هيجان مى آيد، من اين انرژى را هدر مى دهم و به سوى بى تفاوتى گام برمى دارم!
    شايد اين درد و رنج، آمده است تا دل مرا از اين دنيا بركند و مرا آسمانى كند! در آن هنگام كه توفان غم برپا مى شود، بهترين وقت است كه من درس خود را فراگيرم و دل از اينجا بركنم; امّا افسوس كه به سوى بى تفاوتى حركت مى كنم.
    دنيا هم بهار دارد و هم پاييز و زمستان! وقتى من تصوّر كنم كه دنيا، چيزى جز بهار نيست و به گل و شكوفه آن دل خوش مى كنم با هجوم بلاها، از خواب غفلت بيدار مى شوم!
    چرا وقتى غمى مى آيد، من خود را به بى تفاوتى مى زنم؟ چرا خودم را فريب مى دهم؟ چرا به خودم تلقين مى كنم كه غم ها، تمام مى شود! درحالى كه چنين نيست، اين دنيا بهار و پاييز دارد، شادى و غم دارد! غم ها هم تمام نمى شود.
    دنيا در حركت است، اگر هميشه بهار باشد و دنيا حركتى نداشته باشد، من حركت دارم و تغيير مى كنم، من نمى توانم در يك حالت بمانم. چيزى كه امروز براى من جلوه دارد، فردا مايه آزار روح من مى شود; اين يك قانون است!

    * * *


    من انسان را چگونه مى شناسم؟
    خدا مرا اين گونه آفريده است كه حركت و تغيير كنم، اگر يك جا بمانم، مانند آبى مى شوم كه مدّت ها يك جا مى ماند و مى گندد. روح من مانند آبى است كه جريان دارد و اين جريان بايد واقعى باشد.
    كودك كه بودم يك توپ فوتبال، همه عشق من بود، بزرگ شدم، ديگر آن توپ فوتبال براى من جاذبه نداشت; زيرا من تغيير كرده بودم، امروز به دنبال چه هستم؟ بايد بدانم هرچه از اين دنيا بخواهم، فردا از آن سير مى شوم.
    من دو راه بيشتر ندارم: "ماندن" و "حركت". اگر بمانم مانند آبِ مرداب، مى گندم; امّا اگر بروم، مانند رودخانه مى خروشم!
    رودخانه آبى است كه حركت دارد، مى خروشد، از دل كوه ها مى گذرد، با سنگ ها برخورد مى كند و راهش را ادامه مى دهد، او مى خواهد به دريا برسد و براى همين زيباست.
    اگر من حركت را انتخاب كنم، طبيعى است كه نبايد دل ببندم، رودخانه بايد راهش را ادامه دهد، او نبايد به يك كوهستان زيبا، دل ببندد!
    اگر من هم در حركت هستم، نبايد دل ببندم، رنج و درد از آنجاست كه من زود، دل مى بندم. اين دل بستن، ريشه همه دردها و غم ها است، اگر من در مسير زندگى به چيزى دل نبندم، وقتى از آن جدا مى شوم، دردى را احساس نمى كنم.
    درد و غم از اين دلبستگى ها ايجاد مى شود، كسى كه دلبسته چيزى نمى شود، از هجوم غم ها آسوده است.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۳۵: از كتاب پنجره اول نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن