فصل بيست ودو
خدا اين جهان را براى انسان آفريد. او انسان را گل سر سبد جهان قرار داد، اين انسان است كه به سنگ و در و ديوار، ارزش مى دهد، انسان به اين پديده ها حركت مى دهد و آن ها را در راه كمال به كار مى گيرد; كمال اين پديده ها اين است كه در مسير كمال انسان قرار بگيرند.
انسانى كه به اين دنيا آمده است به آب و غذا نياز دارد. كمال گندم در اين است كه غذاى انسان شود و به انسان توان بدهد تا به سوى خدا حركت كند.
دنيا براى انسان آفريده شده است، نه انسان براى دنيا! كسى كه عاشق و شيفته دنيا مى گردد و همه همّت او، جمع كردن ثروت مى شود، راه را گم كرده است.
من بايد لحظه اى فكر كنم، قرار بود من به اين سنگ ها و آجرها ارزش بدهم و به آن ها جهت بدهم و در مسير كمال حركت كنم، چرا من راه را فراموش كرده و اسير اين آجر و سنگ شده ام؟
چه خسران بزرگى است!
يك عمر مى دوم و زحمت مى كشم و حاصل عمر من مى شود: چند خانه و مقدارى اسكناس و طلا!!
آيا من آمده بودم خانه بسازم و پولى جمع كنم و بعد با دست خالى بروم؟
من براى هدف ديگرى آمده بودم; ولى ندانستم چه كنم. فريب خوردم و شيفته دنيا شدم و در آخر، ضرر كردم، سرمايه ام را از دست دادم و هيچ سودى نكردم! چيزى را كه ارزش آن كمتر از خودم بود، ساختم و به فكر كار اصلى خود نبودم; به همين دليل، پشيمانم!
من سرمايه وجودم را خرج آجر و سنگ و پول نمودم و خود را ميان اين ها زندانى كردم. من به اين دنيا آمده بودم تا به دنياىِ جامد، حركت بدهم، نان بخورم، نماز بخوانم و به خلق خدا خدمت كنم، عاشق خدا شوم و در راه او باشم; امّا همه وقتم را براى آبادكردن دنيا صرف كردم; در نتيجه خودم تباه شدم و اين خسران بزرگى است!
به دنيا رسيدم; امّا به بى نيازى و آرامش نرسيدم. بى نيازى واقعى براى كسى است كه ارزش خود را بداند و شيفته دنيا نشود، چنين كسى همه وجودش بى نيازى از دنيا است، او فقير خداست و از غيرخدا بى نياز است. او مى داند و باور دارد كه دلش از دنيا بزرگ تر و با ارزش تر است; چنين كسى هرگز عاشق دنيا نمى شود و زندگى را به قناعت مى گذراند.