فصل سى ويك
وقتى به سوى معرفت گام برداشتم، به تنهايى و غربت رسيدم. تا ديروز كه مانند ديگران، شيفته دنيا بودم و سخن از دنيا مى گفتم، همه سخنم را درك مى كردند و من با آنان احساس يگانگى مى كردم; زيرا هدف همه ما، يك چيز بود.
ولى از زمانى كه نگاهم به دنيا عوض شد و بار ديگر متولّد شدم، همه چيز عوض شد. وقتى از شكم عادت ها و تقليدها بيرون آمدم و دوباره متولّد شدم، تنها شدم و غربت را حس كردم.
من ديگر نمى توانستم دل خويش را اسير دنيايى كنم كه دير يا زود از آن جدا مى شوم. من فهميدم كه دنيا به هيچ كس وفا ندارد، ارزش واقعى خود را شناختم، ديگر نتوانستم با كسانى كه دنيا، همه چيز آنان است، احساس يگانگى كنم!
در جمع شان هستم، ولى تنهايم!
اين تنهايى، حاصل تولّد دوباره من است; تولّدى مبارك كه غربت را به من ارزانى داشت و اين رنج بزرگ، هديه اين تولّد بود.
با اين تولّد بود كه احساس كردم مسئوليت من چقدر سنگين است. من ديوارِ شيفتگى دنيا را شكستم و به اين سو آمدم; امّا بايد كسانى را كه هنوز آن طرف ديوار هستند يارى كنم. من نمى توانم بى خيال باشم، بايد به آنان كمك كنم تا آنان نيز از دنيا بگذرند و ارزش خويش را بيابند.
همين احساس مسئوليت است كه مرا با جمع پيوند مى زند و به يارى خدا اميدوار مى كند و باعث مى شود من به يارى ديگران برخيزم.