سایت استاد مهدي خداميان آرانی
۳۵. کتاب مهاجر بهشت | |
تعداد بازديد : | ۳۱ |
موضوع: | پيامبر |
نويسنده: | مهدى خداميان |
زبان : | فارسی |
سال انتشار: | چاپ دهم، ۱۳۹۶ |
انتشارات: | بهار دلها |
در باره کتاب : | حوادث روزهاى آخر زندگى پيامبر |
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ
نمى دانم آيا در فصل پاييز به برگ زرد درختان خيره شده اى ؟
همه جا رنگ زرد به خود مى گيرد و دشت، سراسر بوى رفتن مى دهد .
من هم در اين كتاب مى خواهم روزهاى پاييزى زندگانى پيامبر را برايت به تصوير كشم .
آيا مرا مى شناسى ؟
نام من زينب است ، من يهودى هستم ، شما هيچ كس را پيدا نمى كنيد كه مانند من كينه محمّد ، پيامبر اسلام را بر دل داشته باشد .
شايد تعجّب كنى .
آخر مگر نمى دانى كه عزيزان من به دست او كشته شده اند ؟
زينب ، اين زن يهودى به سوى مدينه مى آيد ، او همراه خود سمّ بسيار خطرناكى را مى آورد ، او مى خواهد پيامبر را مسموم نمايد .
زينب وارد شهر مدينه مى شود و لباسى همانند زنان مسلمان به تن مى كند .
او مى خواهد بداند پيامبر به چه غذايى بيشتر علاقه دارد ، به هر كس كه مى رسد اين سؤال را مى پرسد : "من مى خواهم گوسفند بريانى به پيامبر هديه كنم ، آيا شما مى دانيد آن حضرت به چه گوشتى علاقه دارد ؟" .
هيچ كس از نقشه شومى كه اين زن يهودى كشيده است خبر ندارد .
ساعتى مى گذرد ، خبر به پيامبر مى رسد كه بِشْر بيمار شده است ، رنگ او زرد شده و دچار تب شديد شده است .
خدايا ، چه اتّفاقى رخ داده است ؟
براى او پزشك مى آورند و معلوم مى شود كه او غذاى مسموم خورده است .
بعد از ساعتى بِشْر از دنيا مى رود .[۹]
ماه رمضان فرا مى رسد ، هر سال پيامبر ، فقط دهه آخر اين ماه در مسجد اعتكاف مى كرد ، امّا امسال ، دهه دوم و دهه سوم را در مسجد اعتكاف مى كند .
هنوز پيامبر احكام حج را براى مسلمانان بيان نكرده است ، براى همين، آن حضرت تصميم گرفته تا به سوى مكّه سفر كند و مراسم حج ابراهيمى را انجام بدهد .
او مى خواهد در اين سفر با سنّت هاى غلطى كه مشركين در آيين حج قرار داده اند مبارزه نمايد و حج راستين را به همه آموزش دهد .
يكى از روزها پيامبر رو به مردم مى كند و مى فرمايد : "نمى دانم آيا سال آينده شما را خواهم ديد يا نه ؟" .[۱۳]
پيامبر به مدينه برمى گردد ، ماه محرّم فرا مى رسد .
آن غذاى سمّى كه زينبِ يهودى براى پيامبر آورده بود باعث شده است كه حال پيامبر روز به روز بدتر شود .
چند روزى است كه پيامبر در بستر بيمارى قرار گرفته است .
امروز بيست و هشتم محرّم است ، عدّه اى از ياران پيامبر به خانه ايشان آمده اند تا آن حضرت را ببينند .
امروز ، نهم ماه صفر (سال يازدهم هجرى) است و پيامبر ، بلال را مى فرستد تا از على(عليه السلام) بخواهد كه به منزل پيامبر بيايد .
بلال به سوى خانه على(عليه السلام) مى رود و به او خبر مى دهد كه پيامبر مى خواهد او را ببيند .
اكنون على(عليه السلام) كنار پيامبر نشسته است و پيامبر با او سخن مى گويد :
ــ على جان ! اكنون جبرئيل نزد من بود و از طرف خداوند نامه اى را براى من آورده است .
چند روزى مى گذرد ، آثار بيمارى در بدن پيامبر آشكار مى شود .
اكنون ، پيامبر بلال را به حضور مى طلبد و از او مى خواهد كه به مردم خبر بدهد تا در مسجد جمع بشوند .
خبر در شهر مى پيچد كه پيامبر مى خواهد براى مردم سخن بگويد .
همه در مسجد جمع مى شوند .
به پيامبر خبر مى رسد كه نيروهاى كشور روم قصد حمله به مدينه را دارند .
براى همين ، او اُسامه را به عنوان فرمانده سپاه اسلام مشخص مى كند و به او دستور مى دهد تا اردوگاه خود را در جُرْف بر پا كند و از مسلمانان مى خواهد تا به اردوگاه جُرف بپيوندند .[۲۷] اردوگاه جُرف ، حدود شش كيلومتر با مدينه فاصله دارد و اُسامه در آنجا اردوگاه نظامى خود را بر پا مى كند و مسلمانان به آن اردوگاه مى روند .[۲۸] پيامبر تأكيد زيادى دارد تا سپاه اُسامه هر چه سريعتر به سوى مرزهاى روم حركت كنند .
آن خانم كيست كه به سوى خانه پيامبر مى رود ؟
آيا او را شناختى ؟ او مادر بِشْر است ، مادر همان كسى كه يك سال قبل ، با خوردن غذاى مسموم ، شهيد شد .
مادرِ بِشْر ، اكنون نگران حال پيامبر شده است و مى خواهد پيامبر را عيادت كند .
او وارد اتاق پيامبر مى شود و پيامبر را در بستر بيمارى مى بيند .
امشب شب چهارشنبه است، فردا بيست و سوم ماه صفر است ، صداى اذان مغرب به گوش مى رسد و مردم در مسجد منتظر آمدن پيامبر هستند تا نماز را با آن حضرت بخوانند .
امّا هر چه صبر مى كنند از پيامبر خبرى نمى شود ، گويا حال پيامبر بدتر شده است .
على(عليه السلام) به مسجد مى آيد و در محراب مى ايستد و مردم پشت سر او نماز مى خوانند .[۳۱] آرى ، على(عليه السلام) جانشين پيامبر است ، همه با او در غدير خُم بيعت كرده اند .
شب از نيمه گذشته است و پيامبر در بستر استراحت مى كند .
ناگهان پيامبر از خواب بيدار مى شوند ، خداى من ! چرا پيامبر اين قدر نگران است ؟
او دستور مى دهد تا چند نفر از يارانش نزد او بيايند ، على(عليه السلام) و چند نفر ديگر حاضر مى شوند .
پيامبر از آنان مى خواهد تا او را به سوى قبرستان بقيع ببرند .
پيامبر به خانه خود مى رود و مردم هم متفرّق مى شوند ، ساعتى مى گذرد .
الله اكبر ! الله اكبر !
اين صداى اذان بلال است كه در شهر مدينه طنين انداخته است .
مردم ، كم كم به سوى مسجد مى شتابند تا نماز صبح را پشت سر پيامبر بخوانند .
پيامبر به خانه همسرش ، اُمّ سَلَمه مى رود و در بستر قرار مى گيرد .
حتماً نام اُمّ سَلَمه را شنيده اى ، همان خانمى كه عشق حضرت زهرا(عليها السلام) را به سينه دارد و همواره مدافع على(عليه السلام) بوده است .
همان كسى كه آيه تطهير در خانه او نازل شد ، يادش به خير ! آن روزى كه پيامبر در خانه او بود ، رو به او كرد و فرمود : "اُمّ سَلَمه ! برو و از على و فاطمه و حسن و حسين بخواه تا به اينجا بيايند" .[۴۱] اُمّ سَلَمه از جاى خود بلند شد و به دنبال آنها رفت ، وقتى آنها وارد خانه شدند پيامبر به احترام آنها از جا برخاست و آنها را كنار خود نشاند .
پيامبر دلش براى برادرش على(عليه السلام) تنگ شده است ، يك روز است كه پيامبر را به خانه عايشه آورده اند و او على(عليه السلام) را نديده است .
نمى دانم در طول اين يك روز، على(عليه السلام) چه حال و هوايى دارد ، او نيز دلش براى پيامبر تنگ شده است .
پيامبر نگاه به اطراف مى كند ، كنار خود عايشه و چند نفر ديگر را مى بيند ، امّا دل پيامبر هواى ديدن على(عليه السلام) را نموده است .
پيامبر نگاهى به عايشه مى كند و مى گويد : "من مى خواهم برادر عزيزم را ببينم" .
مسلمانان يكى پس از ديگرى به مدينه باز مى گردند .
امروز روز پنج شنبه ، بيست و چهارم صفر است ، حدود سى نفر از مسلمانان در خانه پيامبر جمع شده اند .[۵۲] آنها براى عيادت پيامبر آمده اند ، خيلى از آنها اشك حسرت مى ريزند و از اين كه قدر اين پيامبر مهربانى ها را ندانستند ، غصّه مى خورند .
پيامبر رو به ياران خود مى كند و مى فرمايد : "براى من قلم و دوات بياوريد تا براى شما مطلبى بنويسم كه هرگز گمراه نشويد" .
امروز روز جمعه است ، مردم ، كم كم در مسجد جمع مى شوند ، همه با خود فكر مى كنند كه آيا پيامبر به مسجد خواهد آمد ، آيا بار ديگر آنها خطبه او را خواهند شنيد ؟
بيمارى پيامبر سخت شده و تب او بسيار شديدتر شده است ، سمّ در بدن او اثر نموده و رنگ او زرد شده است .[۶۳] امّا او دلش مى خواهد تا آخرين سخنان خود را با مردم داشته باشد .
او از اطرافيان خود مى خواهد تا هفت سطل آب از چاه بكشند .
خبرى در شهر مدينه مى پيچد : پيامبر مى خواهد انصار را ببيند .
حتماً مى پرسى انصار چه كسانى هستند ؟
وقتى آزار و اذيّت مشركان مكّه به اوج خود رسيد ، مردم مدينه پيامبر را به شهر خود دعوت كردند .
پيامبر به مدينه آمد و اين مردم بهترين ياران و همراهان او شدند و در هر موقعيّتى با جان و دل از پيامبر دفاع مى كردند ، براى همين ، آنان به انصار معروف شدند .
خبر در همه جاى مدينه مى پيچد كه پيامبر ، انصار را به خانه خود دعوت كرده و با آنان سخن گفته است .
مهاجران هم منتظر هستند تا اين افتخار نصيب آنها شود و آخرين سخنان پيامبر را بشنوند .
انتظار به سر مى آيد و بلال به همه مهاجران خبر مى دهد كه هر چه سريعتر در خانه پيامبر حاضر شوند .
خانه پيامبر پر از جمعيّت مى شود ، بزرگان و ريش سفيدها دور پيامبر حلقه زده اند .
سلمان فارسى به عيادت پيامبر آمده است ، او با پيامبر مشغول سخن گفتن است .
در اين ميان دختر پيامبر ، حضرت فاطمه(عليها السلام) از راه مى رسد ، او مى خواهد ديدارى با پدر تازه كند ، وقتى او وارد اتاق مى شود اشك در چشمانش حلقه مى زند .
پيامبر متوجّه گريه حضرت فاطمه(عليها السلام) مى شود پس به او مى گويد :
ــ دخترم ! چرا گريه مى كنى ؟
امروز ، بيست و هفتم صفر است و پيامبر در بستر بيمارى است .
بنى هاشم به ديدار پيامبر آمده اند ، پيامبر گاه بى هوش مى شود و گاه به هوش مى آيد .[۷۰] عبّاس ، عموى پيامبر ، سر آن حضرت را در آغوش گرفته است ، پيامبر چشم را باز مى كند و عموىِ خود را كنار خود مى بيند ، رو به او مى كند و مى گويد : "عمو جان ، آيا حاضر هستى تا وصيّت هاى مرا انجام دهى و قرض هاى مرا ادا كنى ؟" .
عبّاس نگاهى به پيامبر مى كند و مى گويد : "اى رسول خدا ، شما در بخشش و لطف ، بى نظير هستيد و به مردم وعده هاى زيادى داده ايد ، شما مى دانيد كه وضع مالى من خوب نيست ، من چگونه خواهم توانست از عهده اين كار مهم برآيم ؟" .
نگاه كن ، اين پرچم كه دست على(عليه السلام) است ، چقدر زيباست !
آيا مى دانى اين پرچم تا به حال فقط يك بار مورد استفاده قرار گرفته است ؟
آرى ، در جنگ بدر ، جبرئيل ، اين پرچم را براى پيامبر آورد و پيامبر هم ، آن پرچم را باز نمود و لشكر اسلام در آن جنگ به پيروزى بزرگى دست يافت .
ولى پيامبر در هيچ جنگ ديگرى ، اين پرچم را باز نكرد ، بلكه آن را جمع كرده و گذاشته بود و اكنون آن را تحويل على(عليه السلام)مى دهد .
عبّاس ، عموى پيامبر كنار پيامبر نشسته است و در اتاق، جاى سوزن انداختن نيست .
بعد از لحظاتى ...
على(عليه السلام) باز مى گردد و وارد اتاق مى شود .
ديگر جايى نيست كه على(عليه السلام) بنشيند ، براى همين آن حضرت در آستانه در مى ايستد .
امروز ، يكشنبه است ، مثل اينكه امروز حال پيامبر كمى بهتر است .
پيامبر تصميم گرفته است يك بار ديگر به مسجد برود و با مردم نماز بخواند ، هيچ كس باور نمى كند اين آخرين نمازى است كه پيامبر در مسجد مى خواند .
مسلمانان همه منتظر هستند ، پيامبر در حالى كه دست در دست على(عليه السلام) دارد وارد مسجد مى شود و به سوى محراب مى رود .
پيامبر نماز خود را خيلى سريع مى خواند و بعد از نماز به سوى خانه حضرت فاطمه(عليها السلام) حركت مى كند .[۸۵]
پيامبر همراه با على(عليه السلام) به سوى خانه خود حركت مى كند و در بستر قرار مى گيرد .
ساعتى مى گذرد ، عدّه اى براى ديدن پيامبر به خانه او مى آيند .
سمّ كاملا در بدن پيامبر اثر كرده و چهره او زرد شده است .
نگاه كن ، على(عليه السلام) كنار پيامبر نشسته و سر پيامبر را به سينه گرفته است ، اشك در چشمان او حلقه زده است .
جبرئيل و ديگر فرشتگان ، همه ، از پيامبر اجازه مى گيرند و به سوى آسمان مى روند .
در اين اتاق فقط پيامبر مى ماند و على(عليه السلام) .
نگاه كن !
مولايت در فكر است ، به راستى كه چه مأموريّت مهمّى را خدا بر دوش او گذاشته است ; حفظ اسلام ، صبر در همه سختى ها ، تلاش براى هدايت مردم .
اكنون عايشه وارد اتاق مى شود و در گوشه اى مى نشيند .
پيامبر به هوش مى آيد ، على(عليه السلام) رو به او مى كند و مى گويد :
ــ اى رسول خدا ، وقتى كه شما به ديدار خدا شتافتيد من پيكر شما را در كجا دفن كنم ؟
ــ در خانه خودم ، همين جا.
امروز بيست و هشتم صفر است، على(عليه السلام) كنار پيامبر نشسته است و سرِ آن حضرت را به سينه گرفته است. پيامبر گاهى از هوش مى رود و گاهى به هوش مى آيد .
سمّى كه آن زن يهودى در غذاى پيامبر قرار داده بود كار خودش را كرده است ، ديگر اميدى به شفاى پيامبر نيست .
آرى ، پيامبر لحظه به لحظه به آرزوى خود كه شهادت بود ، نزديك مى شود .
مردم فهميده اند كه ديگر ساعت هاى آخر زندگى پيامبر است .
ساعتى بيش به غروب خورشيد نمانده است ، پيامبر آماده پرواز شده است .[۱۰۱] او به فاطمه(عليها السلام) مى گويد : "دخترم ، من از پيش شما مى روم ، لحظه خداحافظى نزديك است" .
صداى گريه فاطمه(عليها السلام) بلند مى شود ، پيامبر با ديدن اين صحنه دلش تاب نمى آورد .
آيا مى توان كارى كرد تا در اين آخرين لحظات فاطمه خوشحال شود ؟
لحظه غروب روز دوشنبه فرا مى رسد ، ديگر روح پيامبر آماده پرواز است .
اكنون جبرئيل رو به پيامبر مى كند و مى گويد : "اى رسول خدا ، آيا مى خواهيد در اين دنيا بمانيد؟" .
پيامبر در جواب مى فرمايد : "نه ، من وظيفه پيامبرى خود را به اتمام رساندم و اكنون مى خواهم به اوج آسمانها ، به سوى بهشت بروم" .[۱۰۹] آرى ، پيامبر ديدار خدا را بر زندگى اين دنيا ترجيح مى دهد و آماده پرواز به اوج آسمان ها مى شود .
۱ . أُسد الغابة في معرفة الصحابة ، أبو الحسن عزّالدين علي بن أبي الكرم محمّد بن محمّد بن عبد الكريم الشيباني المعروف بابن الأثير الجزري (ت ۶۳۰ هـ ) ، تحقيق : علي محمّد معوّض وعادل أحمد ، بيروت : دار الكتب العلمية ، الطبعة الاُولى ، ۱۴۱۵ هـ .
۲ . الاحتجاج على أهل اللجاج ، أبو منصور أحمد بن علي بن أبي طالب الطبرسي (ت ۶۲۰ هـ ) ، تحقيق : إبراهيم البهادري ومحمّد هادي به ، طهران : دار الأُسوة ، الطبعة الأولى ، ۱۴۱۳ هـ .
۳ . الاختصاص ، المنسوب إلى أبي عبد الله محمّد بن محمّد بن النعمان العُكبَري البغدادي المعروف بالشيخ المفيد (ت ۴۱۳ هـ ) ، تحقيق : علي أكبر الغفّاري ، بيروت : دار المفيد للطباعة والنشر والتوزيع ، الطبعة الثانية ، ۱۴۱۴ هـ .
۴ . الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد ، أبو عبد الله محمّد بن محمّد بن النعمان العكبري البغدادي المعروف بالشيخ المفيد (ت ۴۱۳ هـ ) ، تحقيق : مؤسّسة آل البيت ، قمّ : مؤسّسة آل البيت ، الطبعة الاُولى ، ۱۴۱۳ هـ .