کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل بيست وشش

      فصل بيست وشش


    اكنون عايشه وارد اتاق مى شود و در گوشه اى مى نشيند .
    پيامبر به هوش مى آيد ، على(عليه السلام) رو به او مى كند و مى گويد :
    ــ اى رسول خدا ، وقتى كه شما به ديدار خدا شتافتيد من پيكر شما را در كجا دفن كنم ؟
    ــ در خانه خودم ، همين جا.
    عايشه اين سخن را مى شنود ، رو به پيامبر مى كند و مى گويد : "پس من در كجا زندگى كنم ؟" .
    پيامبر در جواب مى گويد : "به خانه اى غير از اينجا برو ، اينجا خانه من است ، تو به اندازه اى كه ديگران حق دارند حق دارى ، اى عايشه ، مواظب باش كه با مولا و آقاى خودت ، على ، مخالفت نكنى" .[92]
    آرى ، اين خانه ، خانه پيامبر است و بعد از او به خاندان او ارث مى رسد ، وقتى حساب كنى مى بينى كه به عايشه حدود دوازده سانتى متر از اين اتاق بيشتر نمى رسد .
    عايشه فقط در دوازده سانتى متر اين اتاق حقّ دارد ، پيامبر هم به او دستور داده تا از اين خانه برود و در جاى ديگرى منزل كند .
    امّا آيا عايشه به اين دستور پيامبر عمل خواهد نمود ؟
    شب فرا مى رسد و هوا تاريك مى شود .
    امشب آخرين شب زندگى پيامبر است ، او در بستر بيمارى است و على(عليه السلام)بالاى سر او نشسته است .
    پيامبر دلش براى دخترش فاطمه(عليها السلام) تنگ شده است ، سراغ او را مى گيرد .
    لحظاتى بعد ...
    حضرت فاطمه(عليها السلام) همراه با حسن و حسين(عليهما السلام) وارد مى شوند ، تا نگاه فاطمه(عليها السلام)به پدر مى افتد و او را در آن حالت مى بيند اشكش جارى مى شود .
    پيامبر او را به كنار خود فرا مى خواند و على(عليه السلام) دست حسن و حسين(عليهما السلام) را مى گيرد و از اتاق خارج مى شود .
    در بيرون اتاق ، عايشه نزد على(عليه السلام) مى آيد و به او مى گويد :
    ــ چرا تو از اتاق بيرون آمدى؟ مگر پيامبر به دختر خود چه مى خواهد بگويد ؟
    ــ پيامبر با دختر خود سخنان محرمانه اى دارد ، من نخواستم مزاحم او باشم .[93]
    ساعتى مى گذرد ، ناگهان صداى فاطمه(عليها السلام) مى آيد كه مى گويد : "اى على ، بيا" .
    على(عليه السلام) وارد اتاق مى شود ، او مى بيند كه بيمارى پيامبر شديد شده است .
    اشك در چشم على(عليه السلام) حلقه مى زند و صداى گريه اش بلند مى شود .
    پيامبر رو به او مى كند و مى گويد : "على جان! چرا گريه مى كنى ؟" .
    لحظاتى مى گذرد ...
    پيامبر به فكر فرو رفته است ، ناگهان پيامبر با صداى بلند گريه مى كند .
    خداى من ، چه شده است ؟ چرا پيامبر گريه مى كند ؟
    گوش كن ، او علّت گريه خود را بيان مى كند : "على جان! گريه من به خاطر تو و دخترم فاطمه است ، من شما را به خدا مى سپارم در حالى كه مى دانم مردم براى ظلم به شما آماده مى شوند !" .
    من با شنيدن سخن پيامبر به فكر فرو مى روم ، آيا مردم منتظر هستند تا مرگ پيامبر فرا برسد و در حقِّ خاندان او ستم كنند ؟
    مگر پيامبر در مورد مقام خاندان خود اين همه تأكيد نكرده است ، آخر براى چه مسلمانان مى خواهند در حقّ تنها دختر پيامبر ظلم و ستم روا دارند ؟
    اكنون ، پيامبر رو به على(عليه السلام) مى كند و مى گويد : "على جان! من به فاطمه سخنانى گفته ام و از او خواسته ام تا آنها را براى تو بازگو كند ، از تو مى خواهم تا به سخنان او گوش كنى" .
    هيچ كس از سخنانى كه پيامبر به فاطمه(عليها السلام) گفته است خبر ندارد ، امّا اين سؤال هميشه در ذهن من باقى مانده است كه چرا پيامبر اين سخنان را خودش به على(عليه السلام) نگفت ؟ چرا آنها را به فاطمه(عليها السلام) گفت تا به على(عليه السلام) بگويد ؟ اين رازى است كه من از آن خبر ندارم.
    پيامبر بار ديگر ، فاطمه(عليها السلام) را نزد خود مى خواند و او را در آغوش مى گيرد و پيشانى او را مى بوسد و به او مى گويد : "پدرت به فدايت باد" .
    فاطمه(عليها السلام) طاقت نمى آورد و صداى گريه اش بلند مى شود .
    پيامبر او را در آغوش مى گيرد و مى گويد : "به خدا قسم ! خدا انتقام تو را از نامردان خواهد گرفت ، دخترم ! بدان كه خدا به غضب تو ، غضبناك خواهد شد ، واى بر كسانى كه در حقّ تو ستم روا دارند" .
    مگر بعد از وفات پيامبر چه پيش خواهد آمد ؟
    پيامبر گريه مى كند ، فاطمه(عليها السلام) نيز اشك مى ريزد و صداى گريه حسن و حسين(عليهما السلام) هم بلند است .
    امشب در اين خانه چه خبر است ؟ چرا همه گريه مى كنند ؟
    گوش كن ، صداى گريه هاى زيادى مى آيد ، اينان كيستند كه گريه مى كنند ؟
    اينان فرشتگان الهى هستند ، اين صداى جبرئيل است كه به گريه بلند است .[94]
    پيامبر نگاهى به فاطمه(عليها السلام) مى كند و مى گويد : "دخترم ، آرام باش ، به خدا قسم گريه تو ، عرش خدا را به لرزه و همه فرشتگان را به گريه انداخته است" .[95]
    اكنون فاطمه آرام مى شود ، امّا چشمان او از شدّت گريه ، قرمز شده است و صورت پيامبر از اشك، خيس!
    پيامبر با دخترش سخن مى گويد :
    فاطمه جان ! تو اوّلين كسى هستى كه بعد از من ، وارد بهشت خواهى شد ، تو سيّده زنان بهشت هستى .
    فاطمه جان ! آن زمانى كه تو مى خواهى از پل صراط عبور كنى ، خداوند به جهنّم دستور مى دهد كه آرام بگيرد تا از روى پل صراط عبور كنى .
    فاطمه جان ! در آن روز پرچم حمد (لواء الحمد) به دست شوهر تو ، على خواهد بود .
    فاطمه جان ! قسم به خدايى كه مرا به پيامبرى مبعوث كرد تو وارد بهشت مى شوى در حالى كه حسن در طرف راست تو و حسين در طرف چپ تو هستند و شما در بهترين منزل هاى بهشت جاى خواهيد گرفت .
    فاطمه جان ! در روز قيامت ، همه كسانى كه با تو دشمنى كردند پشيمان خواهند شد ، آن روز ، روز سختى براى آنها خواهد بود .[96]
    اين سخنان را پيامبر مى گويد تا يگانه دخترش آرام شود ، چون عرش خدا با گريه او به لرزه در آمده است .


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲۶: از كتاب مهاجر بهشت نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن