کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل دوازده

      فصل دوازده


    پيامبر به خانه خود مى رود و مردم هم متفرّق مى شوند ، ساعتى مى گذرد .
    الله اكبر ! الله اكبر !
    اين صداى اذان بلال است كه در شهر مدينه طنين انداخته است .
    مردم ، كم كم به سوى مسجد مى شتابند تا نماز صبح را پشت سر پيامبر بخوانند .
    آمدن پيامبر به طول مى كشد ، به راستى آيا پيامبر براى خواندن نماز خواهد آمد ؟
    امّا گويا تب پيامبر بسيار شديد شده است ، او نمى تواند به مسجد بيايد .[36]
    ناگهان ابوبكر وارد مسجد مى شود ، همه تعجّب مى كنند كه او در اينجا چه مى كند ؟
    مگر پيامبر به او دستور نداده بود كه همراه سپاه اُسامه به سوى مرزهاى روم برود ؟ ! او براى چه به مدينه برگشته است ؟
    نگاه كن !
    ابوبكر به سوى محراب مى رود و در جايگاه پيامبر مى ايستد و رو به مردم مى كند و مى گويد : "اى مردم ، پيامبر نمى تواند براى نماز به مسجد بيايد ، براى همين مرا فرستاده است تا نماز بخوانم" .
    عُمَر هم كنار ابوبكر ايستاده و مواظب است كه كسى اعتراضى نكند .[37]
    بلال از جا برمى خيزد و به مردم مى گويد : "لحظه اى درنگ كنيد تا من بروم و از پيامبر سؤال كنم كه آيا او ابوبكر را براى نماز فرستاده است ؟" .
    آخر همه مى دانند كه جانشين پيامبر، على(عليه السلام) مى باشد ، او در اين مدّت ، بارها به جاى پيامبر نماز خوانده است ، امّا ابوبكر كه تا به حال سابقه نداشته است به جاى پيامبر نماز بخواند .
    بلال به سوى خانه پيامبر مى رود و در مى زند ، فضل بن عبّاس (پسر عموى پيامبر) در را باز مى كند :
    ــ چه شده است ، بلال !
    ــ مى خواهم بدانم آيا پيامبر ، ابوبكر را براى نماز فرستاده است ؟
    ــ ابوبكر كه الآن در خارج از مدينه در لشكر اُسامه است .
    ــ نه ، او اكنون در محراب پيامبر ايستاده است و مى خواهد به جاى پيامبر نماز بخواند .
    فضل بن عبّاس تعجّب مى كند با سرعت نزد پيامبر مى رود .
    نگاه كن !
    على(عليه السلام) سرِ پيامبر را در سينه گرفته است ، گويا حال پيامبر بدتر شده است .
    بلال جريان را براى پيامبر بيان مى كند ، پيامبر تا اين مطلب را مى شنود مى فرمايد : "مرا بلند كنيد و به مسجد ببريد" .
    آن حضرت ، دستمالى را به سر خود مى بندد و با كمك على(عليه السلام) و فضل بن عبّاس به سوى مسجد مى رود .
    نگاه كن !
    ابوبكر در محراب ايستاده است و عدّه اى هم پشت سر او نماز مى خوانند ، عُمَر هم كنار او ايستاده و مواظب اوست .
    در طرف ديگر مسجد ، عدّه زيادى ايستاده اند و نمى دانند چه كنند .
    پيامبر وارد مسجد مى شود و به سوى محراب مى رود و با دست اشاره مى كند و ابوبكر به كنار مى رود .
    پيامبر نمى تواند روى پاى خود بايستد ، براى همين مى نشيند و نماز را به صورت نشسته از ابتدا مى خواند .[38]
    بعد از نماز ، پيامبر رو به ابوبكر مى كند و مى فرمايد : "مگر من به شما نگفته بودم كه به سپاه اُسامه بپيونديد ؟ چرا از دستور من سرپيچى كرديد و به مدينه بازگشتيد ؟" .
    ابوبكر در جواب مى گويد : "من به اردوگاه اُسامه رفته بودم امّا چون شنيدم حال شما بدتر شده است با خود گفتم بيايم و يك بار ديگر شما را ببينم" .
    پيامبر رو به آنها مى كند و مى فرمايد : "هر چه سريعتر به سپاه اُسامه ملحق شويد و به سوى روم حركت كنيد ، بار خدايا ! هر كس را كه از سپاه اُسامه تخلّف كند ، لعنت كن" .[39]
    سپس پيامبر به خانه خود برمى گردد .
    ابوبكر تصميم مى گيرد تا به سوى اردوگاه اُسامه حركت كند امّا عُمَر نزد او مى آيد و با او سخن مى گويد .
    خدا كند ابوبكر سخن عُمَر را قبول نكند !
    امّا نمى دانم عُمَر چه سخنانى به ابوبكر مى گويد كه او را از تصميم خود منصرف مى كند .[40]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۲: از كتاب مهاجر بهشت نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن