چند روزى مى گذرد ، آثار بيمارى در بدن پيامبر آشكار مى شود .
اكنون ، پيامبر بلال را به حضور مى طلبد و از او مى خواهد كه به مردم خبر بدهد تا در مسجد جمع بشوند .
خبر در شهر مى پيچد كه پيامبر مى خواهد براى مردم سخن بگويد .
همه در مسجد جمع مى شوند .
نگاه كن !
پيامبر دستمالى بر سر خود بسته است و آرام آرام وارد مسجد مى شود .
او بالاى منبر مى رود و چنين مى گويد :
ياران من ! از شما سؤالى دارم : من چگونه پيامبرى براى شما بودم ؟ آيا همراه و همگام شما در صف اوّل جبهه ها جنگ نكردم ؟
شما با چشم خود ديديد كه چگونه در جنگ ها چهره ام خونين مى شد . آيا به ياد داريد كه از شدّت گرسنگى ، سنگ بر شكم خود مى بستم ؟
همه يك صدا جواب مى دهند : "خدا تو را جزاى خير دهد كه براى ما زحمت بسيار كشيدى" .
[23] پيامبر رو به آنها مى كند و مى گويد :
ياران من ! به زودى من از ميان شما مى روم ، اكنون از شما مى خواهم هر كس حقّى نزد من دارد برخيزد و آن را طلب كند .
[24] همه به گريه مى افتند ، پيامبر دارد از امّت خود حلاليّت مى طلبد .
يك نفر از ميان جمعيّت بلند مى شود و مى گويد : "اى رسول خدا ، وقتى من مى خواستم ازدواج كنم وعده دادى كه به من مقدارى پول بدهى ، اكنون من ازدواج كرده ام" .
پيامبر دستور مى دهد تا هر چه زودتر آن پول را به او بدهند .
[25] پيامبر هنوز بالاى منبر نشسته است ، آيا كس ديگرى هم هست كه حقّى بر پيامبر داشته باشد ؟
در ميان جمعيّت ، يك نفر را مى بينم كه در درون خود غوغايى دارد ، او در فكر است چه كند ، عرق سردى بر چهره او نشسته است .
آيا او را مى شناسى ؟ او عُكّاشه است .
او سرانجام تصميم خود را مى گيرد ، از جا برمى خيزد و مى گويد : "اى رسول خدا ! پدر و مادرم فداى شما ، وقتى از سفر طائف برمى گشتى ، من از كنار شما رد مى شدم ، شما سوار بر شتر بوديد و عصاى شما از دست شما افتاد و به من خورد" .
سخن مرد هنوز تمام نشده است ، پيامبر رو به بلال مى كند و مى گويد : "اى بلال ، به خانه دخترم فاطمه برو و عصاى مرا بگير و بيا" .
بلال از مسجد خارج مى شود امّا دست روى سر خود دارد و اشك مى ريزد ، او با خود مى گويد : "چه كسى دلش طاقت مى آورد كه پيامبر را در اين حال بيمارى قصاص كند ؟" .
بلال به سوى خانه حضرت فاطمه(عليها السلام) مى رود و درِ خانه را مى زند .
حضرت فاطمه(عليها السلام) در را باز مى كند و بلال ، عصاى پيامبر را مى طلبد .
فاطمه مى داند كه پيامبر ، اين عصاى خود را فقط در هنگام سفر همراه خود مى برد ، او تعجّب مى كند رو به بلال مى كند و مى گويد :
ــ چه شده است كه پيامبر عصاى خود را مى طلبد ؟
ــ پيامبر مى خواهد اين عصا را به عُكّاشه بدهد تا او را قصاص كند .
بلال عصا را مى گيرد و به سوى مسجد مى رود .
همه مردم در مسجد منتظرند ، آنها با تعجّب به عُكّاشه نگاه مى كنند ، بلال با عصا وارد مسجد مى شود و به سوى منبر مى رود و عصا را به پيامبر مى دهد .
پيامبر از منبر پايين مى آيد ، عُكّاشه را صدا مى زند و عصا را به دست او مى دهد و از او مى خواهد تا او را قصاص كند .
صدايى در فضاى مسجد طنين مى اندازد : "اى عُكّاشه ، من نمى توانم ببينم كه تو پيامبر را با اين عصا بزنى ، بيا و به جاى زدن پيامبر ، صد بار بر بدن من بزن" .
دوست خوبم!
دوست آيا او را شناختى ؟ او مولاى ما على(عليه السلام) است .
عُكّاشه نگاهى به اشك چشم على(عليه السلام) مى كند و به فكر فرو مى رود ، امّا سكوت او به طول مى كشد .
پيامبر رو به او مى كند و مى گويد : "من آماده ام تا مرا قصاص كنى" .
عصا در دست عُكّاشه است ، او جلو مى رود ، همه مردم گريه مى كنند .
ناگهان عُكّاشه عصا را بر روى زمين مى اندازد و مى گويد : "پدر و مادرم به فدايت ، آخر من چگونه شما را قصاص كنم ؟" .
آنگاه او پيامبر را مى بوسد و مى گويد : "اى رسول خدا ، من از حقّ خود گذشتم به آن اميد كه در روز قيامت ، خدا از گناهان من در گذرد" .
پيامبر به او نگاهى مى كند و لبخندى مى زند و سپس رو به مردم مى كند و مى گويد : "اى مردم ، هر كس مى خواهد همنشين مرا در بهشت ببيند به عُكّاشه نگاه كند" .
اكنون مردم به گرد او جمع مى شوند و صورت او را مى بوسند و به او مى گويند : "خوشا به حالت كه مقامى بس بزرگ را براى خود خريدارى كردى" .
آرى ، عُكّاشه در بهشت همنشين پيامبر خواهد بود .
انگار او از همان لحظه اوّل ، هم تصميم نداشت پيامبر را قصاص كند بلكه همه اينها ، بهانه بود تا در دل دوست، راهى پيدا كند .
[26]