کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل پانزده

      فصل پانزده


    مسلمانان يكى پس از ديگرى به مدينه باز مى گردند .
    امروز روز پنج شنبه ، بيست و چهارم صفر است ، حدود سى نفر از مسلمانان در خانه پيامبر جمع شده اند .[52]
    آنها براى عيادت پيامبر آمده اند ، خيلى از آنها اشك حسرت مى ريزند و از اين كه قدر اين پيامبر مهربانى ها را ندانستند ، غصّه مى خورند .
    پيامبر رو به ياران خود مى كند و مى فرمايد : "براى من قلم و دوات بياوريد تا براى شما مطلبى بنويسم كه هرگز گمراه نشويد" .
    يك نفر بلند مى شود تا قلم و كاغذى بياورد كه ناگهان صدايى همه را حيران مى كند : "بنشين ! اين مرد هذيان مى گويد ، قرآن ما را بس است" .
    خدايا! من چه شنيدم ؟ اين كيست كه اين چنين سخن مى گويد ؟
    سخن او ادامه پيدا مى كند : "بيمارى بر اين مرد غلبه كرده است ، مگر شما قرآن نداريد ؟ ديگر براى چه مى خواهيد پيامبر برايتان چيزى بنويسد ؟" .[53]
    خوب نگاه مى كنم ، مى خواهم گوينده اين سخن را بشناسم .
    او عُمَر است كه چنين سخن مى گويد .[54]
    دوست خوبم !
    مگر قرآن همواره به مسلمانان تأكيد نكرده است كه به سخنان پيامبر گوش فرا دهند ؟ مگر قرآن نمى گويد كه سخنان پيامبر از وحىِ آسمانى است و او از پيش خود هرگز سخنى نمى گويد ؟
    چرا عُمَر نسبتِ هذيان و ياوه گويى به پيامبر مى دهد ؟
    در اين ميان چند نفر با سخن عُمَر مخالفت مى كنند ، آنها مى گويند : "بگذاريد برويم قلم و دوات بياوريم تا پيامبر مطلب خود را بنويسد" .
    آرى ، اين آخرين خواسته پيامبر است . پيامبرى كه براى اين مردم از جان ، مايه گذاشته است ، او براى هدايت ما تلاش هاى زيادى انجام داده است ، آيا درست است كه ما آخرين آرزوى پيامبر را عملى نكنيم ؟
    مگر او از ما چه مى خواهد ؟ قلم و دوات مى خواهد تا مطلبى را براى ما به يادگار بگذارد .[55]
    سر و صدا بلند مى شود ، عدّه اى موافق هستند و عدّه اى مخالف .[56]
    همسفر خوبم ! تو كه خود مى دانى اينجا خانه عايشه است ، در اين خانه ، همه چيز زير نظر عدّه خاصّى است ، همه آنها فرياد مى زنند : "سخن همان است كه عُمَر گفت" .[57]
    آرى ، حزب خاصّى ، كنترل همه چيز را به دست گرفته اند ، آنها با هر چه كه به نفع حزب و گروه آنها نباشد مخالفت مى كنند .
    اينان پيامبر را به خانه عايشه آورده اند تا مانع آن شوند كه پيامبر سخنان مهمّ خود را در نوشته اى به يادگار بگذارد.
    چون براى حكومت و رياست خواب هاى خوشى ديده اند !
    من بر تعجّبم افزوده مى شود ، هنوز پيامبر زنده است ، او مى خواهد سخنى را براى امّت خود به يادگار بنويسد چرا اينان مخالفت مى كنند ؟ !
    مگر عُمَر در اين ميان چه كاره است كه بايد به سخن او گوش فرا داد ؟
    كنار بستر پيامبر آن قدر سر و صدا بلند مى شود كه صدا به بيرون اتاق هم مى رسد .
    يكى از همسران پيامبر (كه فكر مى كنم امّ سلمه باشد) وارد اتاق مى شود .
    ــ چه خبر است ؟
    ــ پيامبر قلم و دواتى را مى خواهد تا براى ما چيزى بنويسد امّا عُمَر مخالفت مى كند .
    ــ واى بر شما ، چرا به سخن پيامبر خود عمل نمى كنيد ؟
    سخن امّ سلمه غيرت عدّه اى را بيدار مى كند : "آخر چرا نبايد براى پيامبر قلم و دوات بياوريم ؟".
    ترس وجود عُمَر را فرا مى گيرد ، او مى ترسد كه الان عدّه اى بروند و قلم و دوات را بياورند ، براى همين رو به امّ سلمه مى كند و فرياد مى زند : "ساكت شو ، اى بى عقل !" .[58]
    اين صدا چنان با خشم و غضب است كه همه مجلس را به سكوت مى كشاند .
    همه به يكديگر نگاه مى كنند ، آخر مگر نوشتن جرم است ؟ ! چرا هيچ كس چيزى نمى گويد ؟
    پيامبر نگاهى به اطرافيان خود مى كند ، به آنها چه بگويد ، آخر ديدى كه عُمَر چگونه به ناموس پيامبر جسارت كرد ؟
    همه ساكت شده اند ، عُمَر در آستانه در ايستاده است ، كسى حقّ ندارد براى آوردن قلم و دوات بلند شود .
    فرشتگان همه در تعجّب از اين صحنه هستند ، كاش پيامبر سالم بود ، كاش خودش قدرت داشت و از جا بلند مى شد .
    يادت هست پيامبر وقتى به بقيع رفت به فتنه هاى سياه اشاره كرد ، چه كسى باور مى كرد اين فتنه ها به اين زودى ، مظلوميّت پيامبر را رقم بزنند .
    عُمَر مى داند كه پيامبر مى خواهد چه نوشته اى را به يادگار بگذارد ، آرى، پيامبر مى خواهد اين بار ، در سندى مكتوب، خلافت على(عليه السلام) را مورد تأكيد قرار دهد.[59]
    امّا عُمَر مى خواهد هر طور شده است نگذارد پيامبر اين كار را بكند .
    آيا شما مى دانيد چرا ؟
    عُمَر دلش براى اسلام بيش از پيامبر مى سوزد !!
    او مى ترسد مردم رهبرى على(عليه السلام) را قبول نكنند ، آخر على(عليه السلام) بسيار جوان است و براى همين بر اين مردم سخت است كه رهبرى او را قبول كنند !
    واقعاً تعجّب مى كنم كسى كه به خيال خودش، اين قدر دلش به حال اسلام مى سوزد چگونه نسبتِ هذيان به پيامبر مى دهد؟
    آيا واقعاً او مى خواهد اسلام را حفظ كند يا اين كه ...
    نمى دانم ، من فقط نگاه به صورت پيامبر دوخته ام ، قطرات اشك را در چشم او مى بينم .
    او نگاهى به اطرافيان خود مى كند و مى فرمايد : "از پيش من برويد ، ديگر نمى خواهم شما را ببينم" .[60]
    مردم بلند مى شوند و اتاق را ترك مى كنند .
    چند نفر از ياران پيامبر در آخرين لحظه نزد پيامبر مى روند و آهسته به پيامبر مى گويند : "اى رسول خدا ، آيا مى خواهيد براى شما قلم و دوات بياوريم ؟" .
    پيامبر نگاهى به آنها مى كند و مى فرمايد : "من هنوز زنده ام و شما اين گونه رفتار نموديد ، نه ، من ديگر به قلم و دوات نياز ندارم فقط از شما مى خواهم بعد از من با خاندانم مهربان باشيد" .[61]
    و بار ديگر قطرات اشك از چشم پيامبر جارى مى شود .
    چرا پيامبر اين سفارش را مى كند ؟ آيا خطرى خاندان پيامبر را تهديد مى كند ؟
    هر كس زيرك باشد مى فهمد كه بعد از پيامبر روزهاى سختى در انتظار خاندان پيامبر خواهد بود .
    آنانى كه نسبت هذيان و ياوه گويى به پيامبر دادند حاضر هستند براى رسيدن به حكومت و رياست، دست به هر كارى بزنند .[62]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۵: از كتاب مهاجر بهشت نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن