کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هفت

      فصل هفت


    اينجا شهر موصل است. آن زن با گل خطمى سرش را مى شويد، من به تو مى گويم:
    ــ آخر چرا آن زن بالاى پشت بام رفته است و در آنجا دارد سر خود را مى شويد؟
    ــ تو چه كار به او دارى، سرت را پايين بگير! او نامحرم است.
    سرم را پايين مى گيرم، ناگهان سر و صدايى بلند مى شود، يكى از سربازان سپاه خراسان است كه فرياد مى زند. سر و صورت او از گل خطمى خيس شده است. وقتى گل خطمى را در آب بخيسانى، حالت چسبندگى به خود مى گيرد، گويا آن زن وقتى سرش را شسته است، گل خطمى اضافى را به خيابان پرت كرده است و به صورت اين خراسانى افتاده است.
    اين خراسانى چقدر عصبانى است. او شمشير خود را مى كشد و به سوى در خانه مى رود، با لگد محكم به در مى كوبد.
    خدايا! خودت رحم كن!
    او به داخل خانه مى رود، صاحب خانه جلو مى آيد، خراسانى او را با يك ضربه شمشير مى كشد، صداىِ شيون زن از پشت بام بلند مى شود، خراسانى به سوى پشت بام مى رود و آن زن را هم مى كشد، همه بچّه هاى آن خانه را هم به قتل مى رساند.
    اين خراسانى خيال كرده است آن زنِ عرب از روى عمد آن گل خطمى را به صورت او پرتاب كرده است، اكنون او خوشحال است كه انتقام خود را از آن زن گرفته است.
    همسايه ها كه اين صحنه را مى بينند، شمشير به دست مى گيرند و به سوى آن خراسانى مى روند و او را مى كشند. شورشى برپا مى شود.[79]
    خبر به فرماندار موصل مى رسد، يحيى برادر خليفه، فرماندار موصل است. او با خود فكر مى كند كه اگر اين شورش را خاموش نكند، هر روز در شهرى از شهرها مردم شورش خواهند كرد، بايد زهرچشمى از مردم گرفته شود كه ديگر كسى جرأت نكند سرباز اين حكومت را به قتل برساند.
    او دستور كشتار مردم را مى دهد، سپاهيان عبّاسى به شهر مى ريزند، مردم مقاومت مى كنند، نيروهاى بيشترى به يارى سپاهيان مى آيد، دستور كشتن مردم صادر شده است، سپاهيان همه را از دم شمشير مى گذرانند، يازده هزار نفر از مردم كشته مى شوند!
    شب فرا مى رسد، صداى گريه به گوش مى رسد، فرماندار مى گويد: اين چه صدايى است كه به گوش مى رسد؟ به او مى گويند: زنان و كودكان در داغ عزيزان خود گريه مى كنند.
    فرماندار دستور مى دهد كه فردا صبح زود همه آن ها را بكشيد. فردا صبح كه مى شود سپاهيان به خانه ها مى ريزند و زنان و كودكان را به قتل مى رسانند. در اين ميان جنايت هاى زيادى روى مى دهد كه قلم از بيان آن ها شرم دارد.
    فرماندار شهر تا سه روز دستور كشتار و جنايت در شهر را صادر كرده است.
    سه روز مى گذرد، روز چهارم فرماندار تصميم مى گيرد تا در شهر گردشى كند. او سوار بر اسب خود مى شود، او خوشحال است كه توانسته است اوّلين شورش مردم را به خوبى آرام كند. سپاهيان او را حلقه كرده اند، او در ميان شمشيرها و نيزه از شهر ديدار مى كند، بعد از سه روز كشتار و خونريزى شهر آرام شده است.
    ناگهان صدايى به گوش مى رسد، اين صداى زنى است كه مى خواهد با فرماندار سخن بگويد، سپاهيان به سوى او مى دوند تا او را به قتل برسانند، فرماندار اشاره مى كند كه بگذاريد او سخن خود را بگويد، آن زن جلو مى آيد، فرماندار سوار بر اسب است، آن زن سرش را بالا مى گيرد و مى گويد: "آيا تو از خاندان پيامبر هستى؟ شرم نمى آيد كه زنان مسلمان در اين شهر...".[80]
    ? ? ?
    شب است و من هنوز در شهر موصل هستم، نمى دانم چه بگويم و چه بنويسم، هنوز يك سال از اين حكومت نگذشته است و اين همه جنايت!!
    آيا اين بود وعده هايى كه اين حكومت به مردم داده بود؟
    مگر بنى عبّاس در هنگام بيعت مردم با سفّاح به مردم نگفتند كه ما با شما مهربان خواهيم بود و به شيوه و روش پيامبر با شما رفتار خواهيم كرد؟ آيا اين معناى اسلام بود؟
    در همين فكرها هستم كه يكى از افراد سپاه خراسان نزد من مى آيد. من كمى مى ترسم. او به من رو مى كند و مى گويد:
    ــ آيا شجاعت ما را ديدى؟ آيا اقتدار ما را ديدى ؟
    ــ كدام شجاعت؟
    ــ مگر نديدى كه ما سربازان خليفه چگونه از مردم نترسيديم و يازده هزار نفر را در يك روز به قتل رسانديم.
    ــ آخر چرا اين كار را كرديد؟
    ــ مگر نمى دانى اين حكومت، حكومت آل محمّد است و بايد تا زمان ظهور عيسى(عليه السلام) باقى بماند.
    من به ياد سخنرانى مسجد كوفه مى افتم، وقتى كه عموى سفّاح اين سخن را گفت: "حكومت ما تا زمان ظهور عيسى(عليه السلام)پابرجا خواهد بود".
    اكنون فكرى به ذهنم مى رسد، به او مى گويم:
    ــ يازده هزار نفر عدد كمى نيست. شما چگونه اين كار را كرديد؟
    ــ اين كه چيزى نيست، وقتى به گرگان حمله كرديم، سى هزار نفر را به قتل رسانديم.
    ــ شما كى به گرگان حمله كرديد؟
    ــ در سال 130 هجرى. خبر به ما رسيد كه مردم گرگان بر ضد ابومسلم شورش كرده اند. ما به گرگان رفتيم، مردم آن شهر مقاومت كردند، ما هم دست به شمشير برديم و بيش از سى هزار نفر را كشتيم.[81]
    باور اين سخن براى من سخت است، من خيال مى كردم مردم شهرهاى مختلف از روى علاقه پيرو بنى عبّاس شده اند، امّا امروز چيزهاى ديگرى مى شنوم.
    سى هزار نفر در يك شهر!
    به راستى جرم آنان چه بود؟ آيا همه آنان بى دين بوده اند؟
    آخر شما كه شعار "الرضا من آل محمّد" سر مى داديد، چرا اين قدر خونريزى كرديد؟
    شما حق داشتيد با مأموران حكومت بنى اُميّه جنگ كنيد، امّا كشتار مردم معمولى با چه مجوزى صورت گرفت؟
    آن خراسانى وقتى تعجّب مرا مى بيند رو به من مى كند و مى گويد:
    ــ چرا اين قدر تعجّب كرده اى؟ مگر سخن ابومسلم را نشنيده اى؟
    ــ كدام سخن؟
    ــ ابومسلم گفته است: "ما براى روى كار آمدن حكومت عبّاسى، ششصدهزار نفر را به قتل رسانده ايم".[82]
    ــ آخر چگونه چنين چيزى ممكن است؟
    ــ اين دستور رهبر اين قيام بود.
    ــ كدام دستور؟ من از آن خبر ندارم.
    ــ در سال 127 ابراهيم عبّاسى، رهبر ما بود، او ابومسلم را به عنوان نماينده خود به خراسان فرستاد و به او گفت: "با دشمنان ما ستيز كن، اگر به كسى شك كردى كه به ما وفادار نيست، او را به قتل برسان، هر كجا بچّه اى ديدى كه قد او پنجوجب مى باشد و طرفدار ما نيست، او را به قتل برسان...".[83]
    ? ? ?
    اكنون مى فهمم كه چرا امام صادق(عليه السلام) از ما خواست كه با اين قيام همراهى نكنيم، متوجّه مى شوم كه چرا امام جواب نامه خلاّل را نداد و آن را در آتش سوزاند.
    آن روزها ما فكر مى كرديم كه اگر امام دعوت او را قبول كند، فرصت مناسبى براى شيعه پيش مى آيد. آن روز خيلى چيزها را نمى دانستيم و از اين خون ريزى ها خبر نداشتيم و فريب شعار "الرضا من آل محمّد" را خورده بوديم، امّا گذشت زمان همه چيز را معلوم كرد.
    اگر امام دعوت او را قبول مى كرد، در واقع همه اين جنايت ها را تأييد كرده بود، آن وقت تاريخ چه قضاوتى مى كرد؟
    براى قيام فقط شعار زيبا كافى نيست، بنى عبّاس نام "آل محمّد" را بهانه كردند و تا توانستند خون ريختند. آن ها مى گفتند كه هدفشان برپا كردن حكومت عدل است ولى در راه رسيدن به اين هدف، ظلم و ستم را جايز مى دانستند، امام اعتقاد داشت كه براى برقرارى حكومت عدل، بايد از هر ظلم و ستمى پرهيز كرد. نمى توان به اسم برقرارى حكومت عدل، ظلم و ستم روا داشت.
    ? ? ?
    سفّاح مى داند كه امام صادق(عليه السلام) در ميان مردم نفوذ معنوى زيادى دارد، او مى ترسد كه مبادا امام دست به قيام بزند، براى همين مأموران خود را به مدينه مى فرستد تا امام را به عراق بياورند.
    آرى! جاسوسان به سفّاح خبر داده اند كه در آغاز قيام، خلاّل و ابومسلم به امام نامه نوشته اند، سفّاح از اين موضوع بسيار نگران است، زيرا مى ترسد كه اگر امام در مدينه بماند، باز هم عدّه ديگرى از بزرگان حكومت به او نامه بنويسند و بخواهند با او بيعت كنند. سفّاح مى خواهد با آوردن امام به عراق از خطرات احتمالى جلوگيرى كند.
    مأموران حكومتى به مدينه مى روند و امام را مجبور مى كنند تا همراه آنان به عراق بيايد. امام با مأموران به سوى عراق حركت مى كند.
    سفّاح مى داند كه در اين شرايط نمى تواند به امام سخت گيرى بيش از اندازه بنمايد، فعلاً حكومت او با مشكلات زيادى روبرو است، سفّاح به همين مقدار كه امام در عراق و در دسترس او باشد، راضى است، به اين وسيله او مى تواند همه رفت و آمدها را كنترل كند، هر رفت و آمدى كه براى حكومت ضرر داشته باشد، به او گزارش مى شود.
    شيعيان با شنيدن اين خبر بسيار خوشحال مى شوند، اين فرصتى است تا آنان با امام خود ديدار كنند، آنان تاكنون فقط درباره امام سخن ها شنيده اند، امّا شنيدن كى بود مانند ديدن!
    آنان نزد امام مى روند و از علم و دانش آن حضرت بهره مى برند و از اين فرصت كمال استفاده را مى كنند، هر وقتى كه تو نزد امام بروى، مى بينى عدّه اى اطراف او هستند و از او سؤال مى كنند و جواب مى شنوند.[84]
    ? ? ?
    سال هاست كه قبر على(عليه السلام) مخفى است، مردم مى دانند كه امام حسن و امام حسين(عليهما السلام)، شبانه پيكر على(عليه السلام) را از كوفه خارج كردند و در اطراف كوفه دفن كردند، امّا هيچ كس از قبر على(عليه السلام) خبر ندارد.
    اكنون امام مى خواهد بعد از سال ها قبر على(عليه السلام) را براى شيعيان آشكار كند.
    امشب شبى است مهتابى، چند اسب سوار منتظر امام هستند، آنان مى خواهند امشب به زيارت قبر على(عليه السلام) بروند، آيا تو هم همراه آنان مى روى؟
    نگاه كن! امام از خانه بيرون مى آيد و سوار يكى از اسب ها مى شود. همه به سمت خارج شهر مى روند. از شهر خارج مى شوند و به سوى بيابان مى روند، ساعتى راه مى پيمايند تا به شنزارى مى رسند.
    در آن سو نيزارى است، امام از اسب پياده مى شود، ابتدا دو ركعت نماز مى خواند، بعد به آن سو مى رود، اشك امام جارى مى شود: "اينجا قبر اميرمؤمنان على(عليه السلام) است".
    همه دست به سينه مى گيرند و به اوّلين مظلوم دنيا سلام مى دهند، آنان ساليان سال آرزوى زيارت قبر على(عليه السلام) را داشته اند و اكنون به آرزوى خود رسيده اند.
    وقتى على(عليه السلام) به شهادت رسيد، امام حسن و امام حسين(عليهما السلام)، قبر على(عليه السلام) را مخفى كردند، زيرا آنان مى ترسيدند كه خوارج به قبر آن حضرت جسارت كنند، بعد از آن هم بنى اُميّه روى كار آمدند و بغض و دشمنى با على(عليه السلام) رسم روزگار شد، اكنون كه بنى اُميّه نابود شده اند، فرصتى است براى اين كه قبر على(عليه السلام) براى شيعيان آشكار شود.[85]
    امروز امام فضيلت زيارت على(عليه السلام) را براى شيعيان خود بيان مى كند: "هر كس جدّم على(عليه السلام) را زيارت كند، به هر قدمى در اين راه برمى دارد خدا ثواب يك حج و عمره به او مى دهد".[86]
    ? ? ?
    جمعى از ياران امام، دور آن حضرت نشسته اند، يكى رو به امام مى كند و مى گويد:
    ــ من امام حسين(عليه السلام) را زياد ياد مى كنم، شما دوست داريد كه من در آن موقع چه بگويم؟
    ــ وقتى به ياد امام حسين(عليه السلام) افتادى، سه بار بگو: " صَلَّى اللهُ عَلَيكَ يا أَبا عَبدِ اللهِ" بدان كه اين سلام تو به حسين(عليه السلام) مى رسد، ديگر فرقى نمى كند كه تو نزديك كربلا باشى يا از آنجا دور باشى.[87]
    آرى، امام مى خواهد ياد حسين(عليه السلام) همواره در دل شيعيان زنده بماند، او به يكى از يارانش به نام صَفوان "زيارت عاشورا" را ياد مى دهند و اين زيارت يادگارى براى مكتب شيعه مى شود.[88]
    ? ? ?
    در اين مدّتى كه امام در عراق است، ماه رمضان فرا مى رسد، امام اين ماه را روزه مى گيرد، سفّاح دستور داده است تا مأموران امام را به شدت تحت نظر داشته باشند.
    روز بيست و نهم ماه رمضان فرا مى رسد، سفّاح اين روز را عيد فطر اعلام مى كند، امام با اين كه مى داند آن روز عيد فطر نيست، امّا افطار مى كند.
    حتماً مى خواهى بدانى علّت اين كار امام چيست؟
    سفّاح امام را به حضور مى طلبد تا ببيند آيا او روزه هست يا نه، سفّاح تصميم گرفته است اگر امام روزه باشد، امام را به قتل برساند!
    آرى، روزه گرفتن امروز، جُرم است، همه بايد از حكم خليفه اطاعت كنند، وقتى او گفته است كه امروز عيد فطر است، كسى حق ندارد خلاف آن عمل كند.
    امام براى حفظ جان خود تقيّه مى كند، امروز روزه خود را باز مى كند و بعداً روزه امروز را قضا مى كند.
    ? ? ?
    اكنون سفّاح مى فهمد كه حضور امام در عراق به صلاح حكومت او نيست، او اجازه مى دهد تا امام به مدينه بازگردد، سفّاح امام را به عراق آورد تا بتواند او را زير نظر داشته باشد، ولى امام حضور در عراق را تبديل به فرصتى مناسب كرده است تا شيعيان از علم و دانش او بهره ببرند.
    امام در ظاهر كارى به كار حكومت سفّاح ندارد و كار خود را انجام مى دهد، او به فكر ساختن مكتب تشيّع است، هر روز شيعيان دور او جمع مى شوند و از انديشه امام استفاده مى كنند، اينجاست كه سفّاح دستور مى دهد تا امام به مدينه بازگردد. آرى! اگر خدا بخواهد، دشمن سبب خير مى شود.


کتاب با موضوع امام ششم


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۷: از كتاب صبح ساحل نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن