وقتى به آينده نگاه مى كنم و مرگ را در انتظار خود مى بينم، وحشت مرا فرامى گيرد، با مرگ همه آنچه را كه از دنيا به دست آورده ام تباه مى شود، پايان اين دنيا، چيزى جز نابودى نيست. افسوس كه دل خود را به بت ها سپردم و سرمايه ام را تباه كردم!
اكنون دستم خالى است، من خيلى دير فهميدم كه آنچه براى غير خدا باشد، نابود مى شود; امّا چيزى كه براى خدا باشد، هرگز تباه نمى شود. اگر من در راه خدا چيزى را هم از دست بدهم، در واقع به دست آورده ام. من وقتى در راه خدا نباشم بايد از تباهى بترسم; زيرا هرچه براى خدا باشد، جاودانه مى شود.
ابراهيم(عليه السلام) فرياد برآورد كه نماز و عبادت و زندگى و مرگ من براى خداست. او چه درس بزرگى به تاريخ داد! ما خيال مى كنيم كه مرگ، نيستى است; امّا ابراهيم(عليه السلام) مى گويد كه مرگ من هم براى خداست; مرگى كه براى خدا باشد، همان زندگى است.
[4] * * *
تا زمانى كه بت هاى من خراب نشده اند، من در اين دنيا سرخوش هستم و احساس تنهايى و وحشت نمى كنم، خدا براى من بلا مى فرستد تا آن بت ها را در خود بشكند، آن وقت است كه غربت خودم را احساس مى كنم و مى فهمم كه در اين دنيا غريب هستم.
چشم باز مى كنم، مى بينم كه پا در خاك دارم; امّا سرم به سوى آسمان ها است، آن وقت است كه از خودم هم فرارى مى شوم، حس مى كنم كه با خودم هم بيگانه ام، ديگر هيچ چيز نمى تواند انيس من شود، از عمق وجودم فرياد برمى آورم:
يا انيس من لا انيس له!
اى مونس كسى كه هيچ مونسى ندارد، بر غربت من رحم كن!