فصل چهل ونه
چرا من دست به هر كار مى زنم، بعد از مدّتى، خسته مى شوم و از آن دست مى كشم؟
شايد براى اين است كه من آن كار را براى خوشايند ديگران انجام مى دهم. خب معلوم است كه وقتى مردم مرا تشويق نمى كنند و برايم دست نمى زنند، من دست از كار مى كشم.
شايد هم آن كار را از روى علاقه انجام مى دهم، به كار علاقه مند شده ام، اين كار دل است، عشق است و شور. درست است كه دل من به تعريف ديگران كار ندارد، هر لحظه ممكن است علاقه خود را از دست بدهم. كار دل همان احساس است، احساس گاه هست، گاه نيست، وقتى احساس مى رود، خسته مى شوم و دست از كار مى كشم.
براستى چرا عدّه اى در راهى كه پيش گرفته اند، خسته نمى شوند؟ آنان از چه سرچشمه اى نيرو گرفته اند كه خستگى نمى شناسند. مدّت ها به اين موضوع فكر كردم و به اين نتيجه رسيدم كه آنان از چشمه وظيفه، نيرو گرفته اند نه از چشمه احساس.
كسى كه كارى را براساس وظيفه انجام مى دهد، ديگر خستگى نمى شناسد، او كار ندارد كه احساس شور و شعف دارد يا ندارد، او كار ندارد كه ديگران او را مى بينند، او را تشويق مى كنند يا دشنام مى دهند; وظيفه اش را انجام مى دهد.
امروز وظيفه من چيست؟ دين خدا چه چيزى از من مى خواهد؟ من به دنبال علاقه و احساس دل خود نيستم، راه بينش و معرفت را پيموده و وظيفه ام را فهميده ام، مى دانم كه خدا از من اين كار را مى خواهد، فرمان اوست كه به من نيرو مى دهد و مرا از بن بست رها مى كند. علاقه، كشش و جذبه هاى دل من بر من اثرى ندارد، اين فرمان و دستور خداست كه مرا به حركت وامى دارد، پس من حركت مى كنم و از لطف خدا مدد مى جويم.
پايان