فصل دو
وقتى دل من از نور ايمان بهره گرفت، حركت خود را آغاز مى كنم، از دنيا و معشوق هاى دنيايى دل مى كنم و به سوى معشوقى مى روم كه هرگز نابود نمى شود و ايمان كم كم بر همه وجود من سايه مى افكند.
هرچه بيشتر گام بردارم، زودتر به هدف مى رسم، ايمان باعث مى شود من عمل نيك انجام دهم و عمل نيك هم ايمان مرا بارور مى كند; ايمان همانند گياهى است كه از قلب مى رويد و ريشه مى دواند و ميوه آن از دست و زبان و اعضاى من نمود پيدا مى كند.
رفتار و كردار من از آن ايمان تأثير گرفته است. وقتى من به سوى خوبى ها و زيبايى ها گام برمى دارم، ايمان من قوى تر مى شود. اگر من كار خوبى انجام ندهم، ايمان من ضعيف تر مى شود.
اگر امروز گرسنه اى را ببينم و به او غذا ندهم، در همين جا مى مانم و كم كم، بخل در من سبز مى شود. بخل همانند علف هرز، به جانم مى افتد و ايمان مرا تباه مى كند; امّا اگر امروز از غذاى خود گذشتم و آن را به فقير دادم، ايمان من بارور مى شود و من يك پله جلو مى روم. من مى توانم فردا بيشتر ببخشم تا آن جا كه حاضر مى شوم در راه رضاى خدا، از همه ثروتم بگذرم.
آنان كه از همه چيز در راه خدا گذشتند، از همين گام هاى كوچك آغاز كردند، كسانى هم كه به بخل گرفتار شدند، ابتدا از نبخشيدن يك وعده غذا آغاز كردند و علف هرزِ بخل در وجودشان ريشه دواند و به تباهى رسيدند.
در سرزمين ايمان، ايستادن معنا ندارد، يا من رشد مى كنم يا سقوط. من نبايد خيال كنم كه مى توانم در جاى خود بايستم، من يا با ايمان بيشتر حركت مى كنم يا به عقب برمى گردم.