فصل بيست ويك
تو از موسى(عليه السلام) خواستى تا تو را دوست بدارد و كارى كند كه مردم هم تو را دوست داشته باشند.
وقتى موسى(عليه السلام) اين سخن تو را شنيد به فكر فرو رفت. محبّت به تو در قلب موسى(عليه السلام) موج مى زد، او هيچ چيز و هيچ كس را به اندازه تو دوست نداشت، امّا او نمى دانست چه كار كند كه مردم تو را بيشتر دوست داشته باشند.
او بايد راه حلّى پيدا مى كرد، امّا هر چه فكر كرد چيزى به ذهنش نرسيد. سرانجام تصميم گرفت از تو كمك بخواهد:
ــ خدايا! من چه كنم كه بندگانت تو را دوست داشته باشند؟ چگونه مى توانم قلب آن ها را با محبّت تو آشنا كنم؟
ــ اى موسى! من نعمت هاى زيادى به بندگانم داده ام، تو كارى كن كه آنان به ياد نعمت هاى من بيافتند، اى موسى! خوبى هاى مرا براى آن ها بگو. نعمت هاى مرا براى آن ها بگو، آن وقت خواهى ديد كه آن ها چگونه مرا دوست خواهند داشت.*P*23