کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل بيست ونه

      فصل بيست ونه


    آن مرد به خلوت كوهى پناه آورده بود و روزها روزه مى گرفت و شب ها هم دعا مى خواند. او هزاران بار تو را صدا زد تا شايد صدايش را بشنوى و حاجتش را روا كنى.
    آن روز، چهلمين روزى بود كه او در آن كوه بود، او فكر مى كرد كه ديگر تو حاجت او را مى دهى. غروب آن روز هم فرا رسيد و او به خواسته خود نرسيد.
    او ديگر طاقت نياورد، به سوى شهر بازگشت. وقتى دوستانش او را ديدند از علّت ناراحتى او سؤال كردند. او ماجرا را گفت، آن ها به او گفتند: خوب است نزد عيسى(عليه السلام) بروى و از او علّت اين ماجرا را سؤال كنى.
    او نزد عيسى(عليه السلام) آمد و جريان خود را تعريف كرد، عيسى(عليه السلام) تعجّب كرد كه چرا تو حاجت اين بنده خود را نداده اى؟ او مى خواست راز كار تو را بداند.
    و تو با عيسى(عليه السلام) چنين گفتى:
    ــ اى عيسى! اگر او تا آخر عمر هم دعا مى كرد من دعاى او را مستجاب نمى كردم!
    ــ براى چه؟ مگر او چه كرده است؟
    ــ او مى خواست من صدايش را بشنوم بايد از درى مى آمد كه من آن را معرّفى كرده ام. من تو را پيامبر و نماينده خود روى زمين قرار داده ام، او به تو اعتقادى ندارد، چگونه مى شود كه من دعاى او را مستجاب كنم در حالى كه مى دانم در قلب خود، به پيامبرى تو هيچ اعتقادى ندارد؟*P*31
    ? ? ?
    آرى! اين يك قانون توست، اگر مى خواهم تو صدايم را بشنوى، بايد قلب من به نماينده تو اعتقاد داشته باشد. كسى كه امامِ زمان خود را نشناسد، بيگانه درگاه توست، هر چقدر تو را صدا بزند، جوابش را نمى دهى، او بايد "بابُ الله" را پيدا كند، بايد از دروازه رحمت خدا وارد شود.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲۹: از كتاب تا خدا راهى نيست نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن