فصل هشت
يوسف در چاه بود و تو را صدا مى زد. هيچ كس از حال او خبر نداشت، پدر در انتظار او بود، او از تاريكى چاه وحشت كرده بود. او تو را مى خواند و مى دانست كه تو صدايش را مى شنوى و به زودى جواب او را خواهى داد.
و تو جبرئيل را به زمين فرستادى، از او خواستى تا به ته چاه برود و با يوسف سخن بگويد:
ــ اى يوسف! اينجا چه مى كنى؟
ــ تو كه هستى كه مرا با اسم صدا مى زنى؟
ــ من فرستاده خداى تو هستم. آيا مى خواهى از اين چاه بيرون بيايى؟
ــ اگر خدا بخواهد مرا از چاه بيرون خواهد آورد، من راضى به رضاى او هستم.
اين سخن يوسف، چقدر زيبا بود، او در اوج بلا ايستاده بود و از رضاى تو سخن مى گفت.
جبرئيل به سخن خود ادامه داد:
ــ خدا مرا فرستاده است تا اين دعا را به تو ياد بدهم تا از اين چاه نجات پيدا كنى؟
ــ كدام دعا؟
ــ اى يوسف! اين دعا را بخوان: بار خدايا! من تو را مى خوانم، هيچ خدايى جز تو نيست. تو نعمت هاى زيادى به من ارزانى داشتى. تو زمين و آسمان ها را آفريدى. تو خداى بزرگى هستى كه بر بندگان خود كرم مى كنى. از تو مى خواهم تا بر محمّد و آل محمّد درود بفرستى و مرا از اين گرفتارى نجات دهى.
يوسف مى فهمد كه محمّد و آل محمّد(عليهم السلام) نزد تو خيلى عزيز هستند، پس تو را به حقّ آنان مى خواند و تو هم او را از چاه نجات مى دهى.
معلوم است كه اين دعا فقط براى يوسف نيست، هر كس كه چون يوسف گرفتار شود و اميدش از همه جا قطع شود، بايد اين دعا را بخواند، باشد كه تو او را نجات دهى.*P*9