کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل ده

      فصل ده


    اكنون مى خواهم ماجرايى را از سال هفتم هجرى بازگو كنم: پادشاه حبشه، پارچه اى را (كه از طلا بافته شده بود) براى پيامبر فرستاد، پيامبر هم آن را به على(عليه السلام)بخشيد. اين پارچه بسيار ارزشمند بود.
    روزى از روزها على(عليه السلام) آن پارچه را به بازار مدينه آورد و فروخت و پول آن را از خريدار تحويل گرفت، (هزار مثقال طلا). سپس على(عليه السلام) كنار بازار بر روى زمين نشست، همه فقيران دور او حلقه زدند، او همه آن طلاها را به بيچارگان داد، سپس از جا بلند شد در حالى كه يك ذرّه از آن طلاها هم باقى نمانده بود، او همه آن هزار مثقال طلا را در راه خدا انفاق كرد...[18]
    بانوى من!
    اكنون على(عليه السلام) به سوى خانه تو مى آيد، درِ خانه را مى زند، تو در را باز مى كنى، على(عليه السلام) با دست خالى آمده است، گويا او مى خواهد سرش را پايين بگيرد ولى تو به او لبخند مى زنى، به كار شوهرت ايمان دارى، مى دانى كه او اسوه ايثار است، اين لبخند تو براى على(عليه السلام) از همه دنيا ارزشمندتر است. من چگونه باور كنم كه تو و فرزندانت، امشب گرسنه مى خوابيد؟ على(عليه السلام)هزار مثقال طلا را به فقيران بخشيد، از همه خانه ها بوى غذا مى آيد; ولى در اين خانه، جز گرسنگى چيزى نيست![19]
    هر بار كه تو به چهره على(عليه السلام) لبخند مى زنى، اشك فرشتگان جارى مى شود، اگر خانم هاى جامعه، راه تو را مى پيمودند، جامعه ما گلستان بود، اين پيام توست: "به تصميم درستى كه شوهر گرفته است، احترام بگذاريد".

    * * *


    صبح فرا مى رسد، على(عليه السلام) از خانه بيرون مى رود، پيامبر او را مى بيند و همراه با چند نفر به خانه تو بازمى گردند... بوى غذا از خانه به مشام مى رسد، ظرف غذايى در كنار توست، على(عليه السلام) آن ظرف را برمى دارد و نزد مهمانان خود مى برد. مهمانان آن غذا را مى خورند، سپس پيامبر نزد تو مى آيد و مى گويد: "دخترم! بگو بدانم اين غذا از كجا بود؟".
    تو آيه 37 سوره آل عمران را مى خوانى: (هُوَ مِنْ عِندِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَرْزُقُ مَن يَشَآءُ بِغَيْرِ حِسَاب): "اين غذا از جانب خداست، او به هر كس كه بخواهد روزى بى اندازه مى دهد".
    آرى، تاريخ تكرار شده است. صدها سال پيش، زكريا(عليه السلام) نزد مريم(عليها السلام) آمد، كنار محراب او ظرف غذايى ديد. زكريا(عليه السلام) از مريم(عليها السلام)پرسيد: اين غذا از كجاست؟ و مريم(عليها السلام) چنين پاسخ داد. و امروز تو همان سخن را تكرار مى كنى. اين غذايى بود كه فرشتگان از بهشت براى تو آورده اند.
    اشك در چشم پيامبر حلقه مى زند، اين اشك شوق است. اشك شادى است، پيامبر رو به آسمان مى كند و مى گويد: "بار خدايا! من از تو ممنون هستم. تو همان مقامى را كه به مريم(عليها السلام) دادى به دخترم نيز عطا كردى".[20]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۰: از كتاب راه مهتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن