روزهاى آخر زندگى تو بود، خيلى وقت بود كه مى خواستى از على(عليه السلام) حلاليّت بطلبى، تو يك بار هم شوهرت را ناراحت نكردى، هرگز او را خشمگين نكردى، ولى باز هم مى خواهى از زبان خودش بشنوى كه او از تو راضى است، تو مى خواستى وصيّت هاى خود را بازگو كنى، پس رو به على(عليه السلام) كردى و چنين گفتى:
ــ على جان! تو بايد در مرگ من صبر داشته باشى! يادت هست در روز آخر زندگى پدرم، او به من وعده داد كه من زودتر از همه به او ملحق خواهم شد، اكنون وقت وعده پيامبر است.
ــ آن سخن پيامبر را به ياد دارم.
ــ على جان! اگر در زندگى از من كوتاهى ديدى ببخش و مرا حلال كن!
[71] ــ اى فاطمه! تو نهايت عشق و محبّت را به من ارزانى داشتى، تو با سختى هاى زندگى من ساختى، تو هيچ كوتاهى در حقّ من نكردى.
ــ على جان! از تو مى خواهم كه بعد از من با فرزندانم، مهربانى بيشترى داشته باشى، بعد از من با دختر خواهرم، اَمامه، ازدواج كن، زيرا او با فرزندان من مهربان است.
ــ فاطمه جان! انْ شاالله تو به زودى خوب مى شوى و شفا مى يابى.
ــ نه، من به زودى نزد پدر خود مى روم.
[72]