کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    يوسف: آيه ۱۰۲

      يوسف: آيه ۱۰۲


    ذَلِكَ مِنْ أَنْبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ وَمَا كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَهُمْ يَمْكُرُونَ (102 )
    اكنون با محمّد(صلى الله عليه وآله) چنين سخن مى گويى: "اى محمّد ! اين داستان يوسف از خبرهاى غيبى است كه آن را به تو وحى كردم، تو نزد برادران يوسف نبودى، زمانى كه تصميم مى گرفتند و نقشه مى كشيدند تا يوسف را از پدرش دور نمايند".
    كسانى كه اين سوره را مى خوانند، مى فهمند كه محمّد(صلى الله عليه وآله) در زمان يوسف نبوده است، هيچ كتابى هم نخوانده است تا اين سخنان را ياد گرفته باشد و از دانشمندى هم چيزى نياموخته است، اين ها سخنانى است كه تو به او وحى كردى.

    * * *


    مناسب مى بينم در اينجا هفت نكته را بنويسم:
    * نكته اوّل
    يوسف سال هاى سال (بيش از پنجاه سال) بر مصر حكومت كرد، مردم عدالت واقعى را در اين سال ها به چشم ديدند و بيشتر آنان يكتاپرست شدند، آنان به دين آسمانى يوسف ايمان آوردند، زيرا مى ديدند كه يوسف دروغ نمى گويد، در حكومت او هرگز به اسم دين به كسى ظلم نمى شد و اين بهترين تبليغ براى دين يكتاپرستى بود.
    * نكته دوم
    يوسف، پيامبر بود امّا لباس هايى مى پوشيد كه با طلا و جواهرات زينت شده بود، او لباس ساده به تن نمى كرد، چون مى دانست مردم به لباس او نياز ندارند، مردم به عدالت او نياز داشتند، وقتى كه وضع عمومى مردم در سايه برنامه هاى او خوب بود، او هم از نعمت هاى حلال خدا استفاده مى كرد، مهم اين بود كه او هرگز به مردم دروغ نمى گفت، وقتى وعده اى مى داد به وعده خود عمل مى كرد.
    افسوس كه عدّه اى تصوّر مى كنند: "هر كس ساده زيست است، شايستگى حكومت دارد !"، يوسف زندگى ساده اى نداشت، امّا عدالت داشت، ساده زيستى گمشده مردم نيست، عدالت گمشده آنان است ! [50]
    در تاريخ آمده است كه اسباب بازىِ فرزند يوسف، از جنس طلا بود.[51]
    * نكته سوم
    شوهر زليخا از دنيا رفت و روزگار بر زليخا سخت گرفت، او همه دارايى و ثروت خود را از دست داد تا آنجا كه او مجبور به گدايى شد. او هم بُت پرستى را كنار گذاشته بود و به خداى يگانه ايمان آورده بود. او پيرزنى شكسته شده بود، مردم به او مى گفتند:
    ــ سر راه يوسف بنشين و از او بخواه كه به تو كمك كند.
    ــ من از او شرمنده هستم، چگونه بر سر راهش بنشينم.
    مردم به او اصرار كردند، سرانجام او پذيرفت، بر سر راه يوسف نشست، يوسف با گروه زيادى از همراهانش از آنجا عبور كرد، زليخا از جاى خود بلند شد و گفت: "سپاس خدايى كه مرا به خاطر گناه و معصيتى كه كردم به بردگى كشاند و بردگان را به خاطر اطاعت به پادشاهى رساند".
    يوسف نگاهى به او كرد و گفت:
    ــ تو زليخا هستى؟
    ــ بله. من زليخا هستم.
    ــ از من چه توقّعى دارى؟
    يوسف دستور داد تا زليخا را به قصر او ببرند، يوسف به او گفت:
    ــ اى زليخا ! چرا با من چنين كردى؟ من به خاطر كارهاى تو، بيست سال در گوشه زندان بودم.
    ــ اى پيامبر خدا ! مرا سرزنش نكن، من به مصيبت بزرگى مبتلا شده بودم.
    ــ چه مصيبتى؟
    ــ من زنى زيبا بودم، ثروت زيادى داشتم، همسرم بيمار بود، او در امر زناشويى ناتوان بود و هرگز با من رابطه جنسى نداشت، زيرا قدرت مردانگى نداشت، براى همين بود كه فرزندى نداشتيم. من به عشق تو مبتلا شدم و قرار از كف دادم.
    ــ اى زليخا ! اكنون از من چه مى خواهى؟
    ــ از خدا بخواه تا جوانى را به من بازگرداند.
    يوسف دست به دعا برداشت و از خدا تقاضا كرد كه جوانى زليخا را برگرداند، خدا هم دعاى او را اجابت كرد و زليخا جوان و زيبا شد و يوسف با او ازدواج نمود.[52]
    * نكته چهارم
    يعقوب(عليه السلام) و فرزندان او سال هاى سال در مصر زندگى كردند. كم كم تعداد آنان زياد شد، از نسل اين دوازده برادر، قوم بنى اسرائيل شكل گرفت.
    "بنى اسرائيل" يعنى فرزندان اسرائيل. اسرائيل نام ديگر يعقوب(عليه السلام) است.
    بعد از مرگ يوسف، قدرت آنان كم شد، فرعونيان حكومت مصر را به دست گرفتند و بنى اسرائيل گرفتار ظلم و ستم فرعون شدند، خدا موسى(عليه السلام) را براى نجات آنان فرستاد، بين يعقوب(عليه السلام) و آمدن موسى(عليه السلام) حدود هشتصد سال فاصله بود. با آمدن موسى(عليه السلام)، دين يهود شكل گرفت.
    * نكته پنجم
    يعقوب(عليه السلام) تا آخر عمر در مصر زندگى كرد، او وصيّت كرد كه وقتى مرگ او فرا برسد، پيكر او را به بيت المقدس در فلسطين ببرند، وقتى يعقوب(عليه السلام) از دنيا رفت، يوسف به اين وصيّت پدر عمل كرد.[53]
    * نكته ششم
    يوسف 110 سال در اين جهان زندگى كرد، او بعد از پدر بيش از دو سال زنده نماند.[54]
    يوسف برادران خود را به عنوان جانشين خود معرّفى نمود. وقتى او از دنيا رفت، مردم مصر درباره محلّ دفن پيكر او اختلاف پيدا كردند، هر گروهى دوست داشت كه قبر يوسف در محلّ زندگى او باشد، زيرا آنان يوسف را مايه بركت مصر مى دانستند.
    سرانجام آن ها تصميم گرفتند پيكر يوسف را زير رود نيل دفن كنند تا آب از روى قبر او عبور كند و همه مصر از بركت قبر او بهره ببرند.
    چند قرن بعد، موسى(عليه السلام) در مصر به پيامبرى رسيد، وقتى كه او مى خواست همراه با بنى اسرائيل از مصر به فلسطين برود، پيكر يوسف را همراه خود برداشت تا به بيت المقدس ببرد.
    * نكته هفتم
    "يوسف گمگشته باز آيد به كنعان غم مخور !".
    اين قسمتى از شعرى مشهور است، امّا هرگز يوسف به كنعان بازنگشت، نه خود او، نه جنازه او !
    اين يعقوب(عليه السلام) بود كه براى ديدار يوسف به مصر رفت و در آنجا ساكن شد. يوسف در مصر ماند و در آنجا از دنيا رفت.



نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۴۴: از كتاب تفسير باران، جلد پنجم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن