فَلَمَّا رَجَعُوا إِلَى أَبِيهِمْ قَالُوا يَا أَبَانَا مُنِعَ مِنَّا الْكَيْلُ فَأَرْسِلْ مَعَنَا أَخَانَا نَكْتَلْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ (63 ) قَالَ هَلْ آَمَنُكُمْ عَلَيْهِ إِلَّا كَمَا أَمِنْتُكُمْ عَلَى أَخِيهِ مِنْ قَبْلُ فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ (64 )
برادران از مصر حركت كردند، وقتى به كنعان رسيدند، به پدر گفتند:
ــ اى پدر ! ما به مصر رفتيم و گندم خريديم، عزيز مصر به ما گفت كه اگر دفعه بعد بنيامين را همراه خود نبريم، به ما گندم نمى فروشد، دفعه بعد كه به مصر برويم، بنيامين را همراه ما بفرست تا بتوانيم گندم بخريم.
ــ چگونه به شما اطمينان كنم؟ فراموش نكرده ام كه چگونه يوسف را به شما سپردم و شما ديگر او را به من بازنگردانديد.
ــ اى پدر ! ما قول مى دهيم كه حتماً از بنيامين محافظت كنيم و نگذاريم به او آسيبى برسد.
ــ يادتان هست كه وقتى يوسف را مى خواستيد به صحرا ببريد گفتيد: "ما از يوسف محافظت مى كنيم؟"، امّا بعداً گفتيد كه او را تنها گذاشتيد و گرگ او را خورد، امروز مى گوييد كه از بنيامين محافظت مى كنيد، من ديگر به محافظت شما اعتماد نمى كنم، فقط خدا را نگهدار فرزندم مى دانم كه او بهترين نگهدارنده است و او از همه مهربان تر است.
* * *