کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    يوسف: آيه ۸۴ - ۸۳

      يوسف: آيه ۸۴ - ۸۳


    قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِيلٌ عَسَى اللَّهُ أَنْ يَأْتِيَنِي بِهِمْ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ (83 )وَتَوَلَّى عَنْهُمْ وَقَالَ يَا أَسَفَى عَلَى يُوسُفَ وَابْيَضَّتْ عَيْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ (84 )
    برادران با حال پريشان به كنعان بازگشتند، پدر وقتى حالت غمناكِ آنان را ديد فهميد كه براى آنان حادثه اى روى داده است، او دقّت كرد ديد كه بنيامين و لاوى همراه آنان نيستند. آنان ماجرا را براى او تعريف كردند كه بنيامين پيمانه پادشاه مصر را دزديد و عزيز مصر او را به بردگى خود گرفت.
    يعقوب(عليه السلام) پسر خود را به خوبى مى شناخت، چگونه ممكن است بنيامين دست به دزدى بزند، او گفت: "اين ماجرا هم مانند ماجراى يوسف و گرگ حقيقت ندارد، هواى نفس شما اين سخنان را براى شما جلوه گر ساخته است، فرزند من هرگز دزدى نمى كند، من صبر مى كنم و شِكوه اى نمى كنم، اميدوارم كه خدا همه فرزندانم را به من بازگرداند كه او بر همه چيز آگاه است و همه كارهاى او از روى حكمت مى باشد".
    او از شدّت غصّه و اندوه از فرزندان خود رو گرداند و گفت: "اى دريغا ! يوسف عزيزم !".
    فراق بنيامين باعث شد كه غم و غصّه او تازه شود، او به بلاى ديگرى مبتلا شد كه برايش بسيار سخت بود، بنيامين همه دلخوشى او بود، درست است كه او غير از بنيامين، ده پسر ديگر داشت، امّا همه آن ها در ماجراى يوسف دست داشتند، يعقوب(عليه السلام) نمى توانست آن ها را ببخشد.
    همه اميد او در اين سال ها بنيامين بود كه اكنون در كنار او نبود، بنيامين تا آخر عمر بايد برده عزيز مصر باشد و بنيامين ديگر به كنعان بازنمى گردد.
    يعقوب(عليه السلام) آن قدر اشك ريخت تا چشمانش بر اثر گريه زياد سفيد شد و ديگر نمى توانست از دور چيزى را ببيند.
    او از دست پسرانش ناراحت بود ولى خشم خود را فرو مى برد، به راستى چرا اين پسران با او اين چنين كردند، يوسف(عليه السلام) را از او گرفتند و به او بازنگرداندند، سوگند ياد كردند كه هرگز بدون بنيامين از مصر بازنگردند، امّا اكنون بدون او آمده اند، آن ها مى توانستند در مصر بمانند و به عزيز مصر التماس كنند، آنان نبايد به سرعت تسليم مى شدند.

    * * *


    علّت اين همه گريه يعقوب(عليه السلام) براى يوسف چه بود؟ درست است كه او پيامبر بود، امّا عاطفه پدرى داشت. پدرى كه فرزندش مى ميرد، چند روزى گريه مى كند و سپس آرام مى شود، او يقين مى كند كه فرزندش از دنيا رفته است، او را داخل قبر مى نهند و اين واقعيّت را قبول مى كند و دل او سرد مى شود.
    امّا يعقوب(عليه السلام) نمى دانست چه بر سر فرزندش آمده است، پدرى كه در اين شرايط باشد، گاهى فكر مى كند كه پسرش زنده است و به بازگشت او اميدوار مى شود، گاهى فكر مى كند كه پسرش در بيابان ها از تشنگى و گرسنگى مرده است؟ قبر او كجاست؟ اين حالت كه كسى بين اميد و نااميدى باشد، خيلى سخت است، نه مى تواند دل بكند و بگويد فرزندم از دنيا رفته است، نه از او خبرى دارد.[33]

    * * *


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۳۵: از كتاب تفسير باران، جلد پنجم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن