کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    يوسف: آيه ۳۵ - ۳۰

      يوسف: آيه ۳۵ - ۳۰


    وَقَالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدِينَةِ امْرَأَةُ الْعَزِيزِ تُرَاوِدُ فَتَاهَا عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَهَا حُبًّا إِنَّا لَنَرَاهَا فِي ضَلَال مُبِين (30 )فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَأَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً وَآَتَتْ كُلَّ وَاحِدَة مِنْهُنَّ سِكِّينًا وَقَالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَقَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَقُلْنَ حَاشَ لِلَّهِ مَا هَذَا بَشَرًا إِنْ هَذَا إِلَّا مَلَكٌ كَرِيمٌ (31 )قَالَتْ فَذَلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ وَلَقَدْ رَاوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ وَلَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ مَا آَمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَلَيَكُونَنْ مِنَ الصَّاغِرِينَ (32 ) قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ وَإِلَّا تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَأَكُنْ مِنَ الْجَاهِلِينَ (33 ) فَاسْتَجَابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (34 ) ثُمَّ بَدَا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ مَا رَأَوُا الاَْيَاتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتَّى حِين (35 )
    زليخا وقتى ديد كه يوسف به خواسته او تن نداد، بيشتر شيفته او شد، زليخا راز دل خويش را به بعضى از دوستان خود گفت، كم كم ماجرا در شهر پخش شد، زنان بزرگان حكومتى درباره زليخا حرف مى زدند، آنان به يكديگر مى گفتند: "زليخا از برده و غلام خود كام خواسته است، او سخت عاشق برده خودش شده است، ما او را در گمراهى مى بينيم، اين بسيار شرم آور است كه زنى مثل او دلباخته برده اى گردد".
    اين سخنان سرزنش آميز به گوش زليخا رسيد، به همين خاطر او همه زنان بزرگان شهر را دعوت كرد، هر كس داراى پست و مقامى بود، زنِ او در مهمانى زليخا دعوت شده بود.
    مهمانى برپا شد، زليخا دستور داد تا جلوى هركدام از آن ها يك كارد و ظرف ميوه قرار بدهند تا آن ها از خود پذيرايى كنند.
    زليخا خوب دقّت كرد، وقتى همه مشغول پوست كندن ميوه ها شدند از يوسف خواست تا به آنجا بيايد. وقتى زنان نگاهشان به يوسف افتاد مات و مبهوت شدند و به جاى اين كه ميوه را پوست بگيرند دست خودشان را بريدند و اصلاً نفهميدند !
    خون از دست آن ها مى رفت و آن ها به يوسف نگاه مى كردند و مى گفتند: "پناه بر خدا ! اين جوان، انسان نيست، او فرشته اى والا مقام است".
    زنان مصر كه دل از دست داده بودند، همچون زليخا به عشق يوسف گرفتار شدند، اينجا بود كه زليخا به آنان گفت: "اين همان كسى است كه مرا به خاطر عشقش سرزنش مى كرديد، شما به يك بار ديدن او مدهوش شديد، پس چگونه مرا نكوهش مى كنيد كه هر روز او را مى بينم، آرى، من از او كام خواستم ولى او تسليم من نشد، اگر او خواسته مرا عملى نكند، به زندان خواهد رفت و خوار و ذليل خواهد شد".
    هدف زليخا اين بود كه اين زنان را مانند خود به عشق يوسف مبتلا كند تا ديگر دست از سرزنش او بردارند و حقّ را به او بدهند.
    مهمانى تمام شد و زنان از جا بلند شدند و به خانه هاى خود رفتند، امّا هركدام از آنان، به صورت مخفيانه، پيام براى يوسف(عليه السلام) فرستادند و او را به سوى خود فرا خواندند، يوسف به همه آنان پاسخ منفى داد و رو به آسمان كرد و گفت: "بارخدايا ! زندان را از آن كار زشتى كه اين زنان مرا به آن مى خوانند، بيشتر دوست دارم، اگر تو به لطف خودت، مكر اين زنان را از من دور نكنى، قلب من به آن ها مايل مى شود و از جاهلان خواهم بود".
    تو دعاى يوسف را اجابت كردى و مكر زنان را از او دور نمودى كه تو شنواى دانا هستى، سخن و دعاى بندگان خوبت را مى شنوى و آنان را يارى مى كنى.
    خبر مهمانى زليخا به گوش عزيز مصر رسيد، عزيز مصر از همه سخنانى كه در آن مهمانى رد و بدل شد، باخبر شد، او فهميد كه همسرش زليخا در حضور همه زنان به گناه بزرگ خويش اعتراف كرده است، زليخا اقرار كرده است كه از يوسف درخواست عمل زشتى كرده است، مهم اين بود كه زليخا به پاكدامنى يوسف هم اعتراف كرده است، او احتمال مى داد كه زنان ديگر هم تقاضاى آن كار زشت را از يوسف داشته باشند.
    عزيز مصر با خود فكر كرد. او نشانه هاى زيادى براى بى گناهى يوسف داشت، امّا تصميم گرفت يوسف را براى مدّتى زندان كند، او نگران بود كه خبر آن مهمانى، در شهر پخش شود و آبروى خاندان حكومتى برود.
    مأموران حكومتى يوسف را دستگير كرده و به زندان بردند، با زندانى شدن يوسف، خيلى ها تصوّر كردند كه يوسف خطاكار بوده است و با اين كار، جلو رسوايى بيشتر خاندان حكومتى گرفته شد.
    وقتى يوسف را به سوى زندان مى بردند، او بسيار خوشحال بود، زيرا ديگر از دست آن زنان هوس باز، آسوده شده بود، به راستى كه مكر زنان هوس باز بسيار قوى است، اين درس بزرگى بود كه يوسف به تاريخ داد: زندان بهتر از اسير شدن در دست زنان هوس باز است !



نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۴: از كتاب تفسير باران، جلد پنجم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن