وَجَاءُوا أَبَاهُمْ عِشَاءً يَبْكُونَ (16 ) قَالُوا يَا أَبَانَا إِنَّا ذَهَبْنَا نَسْتَبِقُ وَتَرَكْنَا يُوسُفَ عِنْدَ مَتَاعِنَا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ وَمَا أَنْتَ بِمُؤْمِن لَنَا وَلَوْ كُنَّا صَادِقِينَ (17 ) وَجَاءُوا عَلَى قَمِيصِهِ بِدَم كَذِب قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَاللَّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُونَ (18 )
برادران بزغاله كوچكى را گرفتند و سر او را روى پيراهن يوسف گذاشتند و بزغاله را ذبح كردند.
[7] آن ها پيراهن خون آلود يوسف را به دست گرفتند و شب هنگام، در حالى كه گريه مى كردند به سوى خانه پدر راه افتادند و به پدر چنين گفتند:
ــ پدر ! چه مصيبتى بر ما وارد شد، گرگ يوسف را خورد. ما هر چند راست بگوييم، تو سخن ما را باور نمى كنى.
ــ بگوييد بدانم چگونه اين اتّفاق افتاد؟
ــ ما مى خواستيم در دشت مسابقه بدهيم، يوسف را پيش لوازم سفر خود گذاشتيم و رفتيم، وقتى برگشتيم ديديم كه گرگ او را خورده است.
ــ اين چيست كه در دست خود گرفته ايد؟
ــ اين پيراهن يوسف است، اين خون برادرمان يوسف است !
ــ اين گرگى كه يوسف را خورد، چقدر مهربان بوده است !
ــ اين چه حرفى است كه شما مى زنيد، ما مى گوييم گرگ او را خورد تو مى گويى گرگ مهربان بوده است !
ــ آخر مى بينم كه اين پيراهن خون آلود هست امّا پاره نشده است، اين گرگ چقدر مهربان بوده است كه پيراهن يوسف را پاره نكرده است !
ــ همه ما به داغ يوسف مبتلا شده ايم.
ــ نه. شما دروغ مى گوييد، شما بدخواه يوسف بوديد و اين بدخواهى شما را وادار به خطاى بزرگى كرد، اكنون من صبر مى كنم و در اين بلا، شِكوه نمى كنم، در اين ماجرا از خدا كمك مى خواهم.
[8] * * *
يعقوب(عليه السلام) فهميد كه آن بلايى كه قرار بود بر او نازل شود، فراق و دورى يوسف است، يعقوب(عليه السلام) يوسف را بسيار دوست داشت، مى دانست كه او به پيامبرى مى رسد و تو به او مقامى بس بزرگ عطا مى كنى، يعقوب(عليه السلام) شروع به گريه كرد، امّا گريه اى كه با شِكوه همراه نبود، او اشك مى ريخت امّا به رضاى تو راضى بود، دلش براى يوسف تنگ مى شد، امّا صبر مى كرد.
او مى دانست كه يوسف زنده است، اگر گرگ يوسف را خورده باشد، بايد پيراهن او، پاره پاره باشد، پسران او، پيراهن يوسف را سالم براى او آوردند، از طرف ديگر او به ياد خوابى افتاد كه يوسف ديده بود، او باور داشت تا آن خواب، محقّق نشود، يوسف نمى ميرد، آن خواب مايه دلخوشى يعقوب(عليه السلام)شد، ماه و خورشيد و يازده ستاره بر يوسف سجده كردند، يوسف آنقدر زنده مى ماند تا اين خوابش به واقعيّت بپيوندد.
* * *