کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    يوسف: آيه ۹۲ - ۸۸

      يوسف: آيه ۹۲ - ۸۸


    فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَيْهِ قَالُوا يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَة مُزْجَاة فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَا إِنَّ اللَّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ (88 ) قَالَ هَلْ عَلِمْتُمْ مَا فَعَلْتُمْ بِيُوسُفَ وَأَخِيهِ إِذْ أَنْتُمْ جَاهِلُونَ (89 ) قَالُوا أَئِنَّكَ لاََنْتَ يُوسُفُ قَالَ أَنَا يُوسُفُ وَهَذَا أَخِي قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنَا إِنَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَيَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لَا يُضِيعُ أَجْرَ الُْمحْسِنِينَ (90 ) قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ آَثَرَكَ اللَّهُ عَلَيْنَا وَإِنْ كُنَّا لَخَاطِئِينَ (91 ) قَالَ لَا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ (92 )
    فرزندان يعقوب(عليه السلام) نامه پدر را گرفتند و به سوى مصر حركت كردند، اين بار سومى بود كه آنان به مصر مى رفتند.
    وقتى آنان به مصر رسيدند، با هم مشورت كردند، پدر آنان را براى سه كار مهم فرستاده بود: جستجو درباره يوسف، تلاش براى آزادى بنيامين، خريد گندم.
    آنان تصميم گرفتند تا وقتى نزد عزيز مصر رفتند، درباره خريد گندم سخن بگويند، آنان هرگز احتمال نمى دادند يوسف زنده باشد، همچنين صلاح نديدند كه در لحظه ورود از آزادى بنيامين سخن بگويند، آن ها نگران بودند كه شايد عزيز مصر از دست آنان ناراحت شود.
    وقتى نزد يوسف رفتند چنين گفتند: "اى عزيز مصر ! براى ما و خانواده ما فلاكت و پريشانى پيش آمده است، ما با خود سرمايه اى ناچيز آورده ايم، لطف كن و سهم ما را بيشتر بده و بر ما صدقه بده كه خداوند صدقه دهندگان را دوست دارد".
    بعد از آن نامه يعقوب(عليه السلام) را به يوسف دادند و گفتند: "اين نامه پدرمان يعقوب است".
    يوسف نامه را گرفت و آن را بوسيد و بر چشم نهاد و شروع به خواندن آن كرد، همه ديدند كه اشك از چشمان يوسف جارى شد، برادران تعجّب كردند، چرا عزيز مصر گريه مى كند؟ چرا نامه پدر را بوسيد و بر چشم نهاد؟ چه رمز و رازى در اين ميان است، ناگهان فكرى به ذهن آنان رسيد، نكند عزيز مصر همان يوسف باشد، چگونه برادر آنان به اين عزّت و بزرگى رسيده است؟ [35]
    سكوت همه جا را فرا گرفته بود، يوسف هنوز داشت نامه را مى خواند و اشك مى ريخت، وقتى نامه تمام شد يوسف به آنان رو كرد و گفت:
    ــ آيا به ياد داريد زمانى كه جاهل بوديد با يوسف و برادرش چه كرديد؟
    ــ مگر تو يوسف هستى؟
    ــ آرى، من يوسف هستم و اين هم برادرم بنيامين است، خدا بر ما منّت نهاد و بعد از اين همه سال، ما را به هم رساند، هر كس تقوا پيشه كند و در سختى ها صبر كند، خدا به او پاداش مى دهد كه او هرگز پاداش نيكوكاران را تباه نمى كند.
    ــ سوگند به خدا كه او تو را بر ما برترى داد و ما خطاكاريم و در حقّ تو ظلم كرديم.
    ــ امروز خجل و شرمنده نباشيد، من شما را بخشيدم، اميدوارم خدا هم گناه شما را ببخشد كه او مهربان ترين مهربانان است.
    اينجا بود كه برادران به سوى يوسف رفتند و او را در آغوش گرفتند، هيچ كس نمى داند در آن لحظات چه گذشت و اين برادران كه نزديك به چهل سال از هم دور بودند، چه شور و غوغايى برپا كردند و چگونه همديگر را در آغوش گرفتند.

    * * *


    يوسف چقدر بزرگوار بود، گناه برادران خود را سربسته گفت، آنان يوسف را در چاه انداخته بودند و همواره بنيامين را خوار و بى اعتبار مى پنداشتند و احترام او را حفظ نمى كردند. يوسف راه عذرخواهى را به آنان ياد داد، به آنان فهماند كه آن كارهاى آنان به خاطر جهلشان بوده است و امروز عاقل و فهميده اند.
    يوسف از چهره برادران خود، خجالت و شرمندگى را خواند، آنان سر خود را پايين گرفته بودند، هم شرمنده بودند و هم نگران، امروز يوسف قدرت دارد و مى تواند آنان را مجازات كند، امّا يوسف فوراً به آنان اعلام كرد كه آنان را بخشيده است و ديگر نبايد شرمنده باشند.

    * * *


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۳۸: از كتاب تفسير باران، جلد پنجم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن